خبرهای نویسنده


داستان کوتاه؛ دیدار

در سکوتی عمیق که حتی صدای نفس‌های همدیگر را هم نمی‌توانیم بشنویم بس که آرام نفس می‌کشیم مبادا مزاحم یکدیگر شویم، عاقبت حس می‌کنم او سرش را گذاشته روی شانه‌ام و دست‌هایم را در دست‌هایش گرفته، می‌خواهم چشم‌هایم را باز کنم اما چشم‌هایم باز است با تعجب می‌بینم در قطار کنار دختری که می‌خواهد ببینمش نشسته‌ام سرش روی شانه‌ام و دست‌هایش در دست‌هایم و قطار با سرعت به‌جایی نامعلوم می‌رود.