شهرزاد ارشدی، هنرمند و فعال فرهنگی – اجتماعی شهرمان، هفته گذشته در سوگ مادر نشست. عزای مادر قلب مهربانش را تسخیر کرده و سنگین سنگین در کنار هزار درد انسانی جا گرفته که پرداختن به آنها معنا و هدف زندگیاش است.
شهرزاد را فقط در حرکت میشناسم. پیش از آنکه ساکن مونترال شوم با او آشنا شدم و هربار که دوباره او را دیدم پروژهای در دست داشت تا با تلاش هنری و اجتماعی و سیاسیاش دردی را نشانه بگیرد و نشان بدهد.
انسانهایی مثل شهرزاد زیاد نیستند. آنها هستند و همواره در حرکت، نه برای سود و آسایش خویش، که برای دیگری هستند. برای خودشان به کمترینها قانعاند اما برای جهان و برای انسان بهترینها را میخواهند.
امروز قصهی شهرزاد شهرمان غصهی رفتن عزیزیست که وقتی میرود بخشی از وجودت را با خود میبرد. چراغی خاموش میشود که نور هیچ خورشیدی جای آن را نمیتواند بگیرد. میدانم دردی بزرگ همچون سیاهچالهای به کام خود میکشدت چنانکه گریز از آن محال مینماید.
شهرزاد عزیز! در حرکت بمان برای باورهای انسانیات و بدان که بویژه در این روزهای دشوار بسیاری که دوستات دارند قلبشان با توست.
یاد آن بزرگ جاوید، و خاطرهاش تابان باد!
چکامه زیر از زندهیاد فریدون مشیری هدیهای است به تو. باشد که نوری شود در این تاریکی.
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشتِ آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمتها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه «مادر» داشتن
ارسال نظرات