آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند…

آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند…

به خسرو گلسرخی می‌اندیشم که دفاع از خود برایش معنا نداشت. به او که در آغاز یک بهمن آمد و در پایان بهمن دیگری رفت و میراثی سترگ برجای گذاشت برای منِ اسیر، برای من که گم شده‌‎ام.

 

سردبیر|

خبرها هر صبح و هر شب و هر ساعت و هر دقیقه هجوم می‌آورند؛ نه دیگر نیازی به حمله نیست، همه جا هستند: حی و حاضر. رسانه های اصلی، سی.ان.ان‌ها و فاکس نیوزها و بی.بی.سی‌ها، پلاتفرم‌های رنگارنگ «سوشال مدیا»، کارداشیان‌‎ها و ترامپ‌ها با صدها میلیون «فالوور» و هزاران «منبع» خبری دیگر.

از شب تا به صبح و سحر تا شام به تماشای «خبر»های خالی و پرزرق و برق نشسته‌ام. انگار مصمم شده‌ام تا روح و روان خود را به اسارات به آرمیلوس، ضدمسیح و دجال اهدا کنم. نه! «مصمم شدن» بی‌معنی‌ست، من بی‌اراده در راهی قرار گرفته‌ام. بله، همین است گناه اول من: گزینش بی‌ارادگیِ بی گریزگاه. افسون شده خود را به دست آنان سپرده‌ام تا «هدایت»ام کنند به قعر اسفل السافلین.

چراغ رویاهای من خاموش است. گاندی کجاست؟ ماندلا چه شد؟ خسرو و «چه» کجا رفتند؟ آنها که می‎‌خواستند یک با یک برابر باشد و با رویایی در سر، سینه و سر به «جرقه واپسین» سپردند دیگر نیستند تا من بی سر و بی رویا در تاریکیِ جهانِ پرزرق و برقِ استیو جابز و مارک زاکربرگ و بیل گیتس گم شوم.

به خسرو گلسرخی می‌اندیشم که دفاع از خود برایش معنا نداشت. به او که در آغاز یک بهمن آمد و در پایان بهمن دیگری رفت و میراثی سترگ برجای گذاشت برای منِ اسیر، برای من که گم شده‌‎ام.

در گریز شتابناک خود در میان خبرها نام زنی را می‌بینم که در این سوی آب حق‌طلبی‌، انسانیت و شجاعت‌اش نمایش پرافتخاری‎ شده بر پرده سینما و خودش در سرزمین مادری اسیر زندان و درگیر داغ و درفش. به آهستگی حس انتخاب، انسان، اراده و رویا در درونم زنده می‌شود. بله! هنوز هستند آرش و رستم و تهمینه؛ یکجا و در یک کالبد: نسرین ستوده!

تا این ستوده‌های ستودنی هستند می‎توان اراده داشت با وجود فیس‎بوک و آی‌فون؛ انتخاب می‌توان کرد باوجود ترامپ و نمونه‌های وطنی او.

شعر زیر از شاملو به یاد خسرو گلسرخی هدیه‌ای به آنان که «به چِرامرگِ خود آگاهانند».

در اعدامِ خسرو گلسرخی

زاده شدن

بر نیزه‌ی تاریک

همچون میلادِ گشاده‌ی زخمی.

سِفْرِ یگانه‌ی فرصت را

سراسر

در سلسله پیمودن.

بر شعله‌ی خویش

سوختن

تا جرقّه‌ی واپسین،

بر شعله‌ی حُرمتی

که در خاکِ راهش

یافته‌اند

بردگان

این‌چنین.

اینچنین سُرخ و لوند

بر خاربوته‌ی خون

شکفتن

وینچنین گردن‌فراز

بر تازیانه‌زارِ تحقیر

گذشتن

و راه را تا غایتِ نفرت

بریدن.

آه، از که سخن می‌گویم؟

ما بی‌چرازندگانیم

آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.

ارسال نظرات