داستانی از ساحل رحیم‌پور؛

سیزیف و سیزیفه

سیزیف و سیزیفه

من سیزیف را خوردم؛ ادغام‌شده با گوشت و مخلفات و نان‌مک‌دونالد. با اولین گاز، وارد چرخه زندگی‌ام شد. در من نشست و شکمم را بالا آورد. سیزیف به‌هیچ‌وجه طعم گوشت انسانی اسطوره‌ای را نمی‌داد، حتی مزه سنگ را نچشیدم. نفهمیدم حیات تکراری و فعل عبثش چگونه با من یکی شد؛ فقط می‌دانم که خوردمش!

 
 
نویسنده: ساحل رحیمی‌پور

به ساعت که نگاه کردم، عقربه دقیقه‌شمار سی‌وپنج‌قدم جلوتر از قرارمان ایستاده بود. با چند گاز دیگر به انتهای ساندویچم می‌رسیدم و نیما هنوز نرسیده بود. ظرف چوبی غذا را کنار زدم و به نسخه پیش از چاپ کتاب نگاه کردم. سرِ راه از چاپخانه گرفته بودمش که به قول   نیما    کلمه‌هایش را کم‌وزیاد کنم. کتاب را بازکردم و چشمانم را به کلماتش رساندم.

من سیزیف را خوردم؛ ادغام‌شده با گوشت و مخلفات و نان‌مک‌دونالد. با اولین گاز، وارد چرخه زندگی‌ام شد. در من نشست و شکمم را بالا آورد. سیزیف به‌هیچ‌وجه طعم گوشت انسانی اسطوره‌ای را نمی‌داد، حتی مزه سنگ را نچشیدم. نفهمیدم حیات تکراری و فعل عبثش چگونه با من یکی شد؛ فقط می‌دانم که خوردمش! شکمم دیگر مال من نبود؛ داشت از من بالامی‌آمد مثل کسی که از کوه بالامی‌رود. سیزیف شکلِ دیگری از من بود و زمانی‌که به بالای سرم رسید، ایستاد. آن‌موقع سنگینیِ جسمی را حس کردم؛ زمخت بود مثل سنگ. لحظه‌ای بعد غلتید و تنِ من از لغزشش خراشید. حالا شکمم رفته بود و با بدنی زخمی و در گوشه‌ای دنج، سیزیف را گاز می‌زدم؛ او یک زن بود…
رهاخانوم می‌بینم که تنهاخوری کردی!
کتاب را بستم و به طرف ساندویچ ناتمامم هلش دادم. آنگاه مچم را جلوی چشمان نیما نگه داشتم؛ عینکش را بالا زد و زیرچشمی ساعت را پایید.
خب؟ فقط چهل‌دقیقه دیر رسیدم.
همیشه دیر می‌رسی!
مهم رسیدنه که من می‌رسم. انقدر گرسنه‌مه که نگو.
سرم را برگرداندم سمت کتاب و گفتم:
منم.
تو که یکی زدی به بدن!
بازم گرسنه‌م.
از علایم پی.ام.آسه ؛ پرخوری و…
شروع نکن.
بذار الان سرچ می‌کنم. بفرما. سایت سلام بر دکتر.
می‌شه خفه شی؟
اینم نشونه دیگ‌های از سندرم. بی‌حوصلگی و پرخاش.
آن‌وقت ابروهایش را از پشت قاب عینکش بالاکشید و به کتاب اشاره کرد.
باید کلمه‌های اینو کم‌وزیاد کنی؟ و اسمش را خواند: من سیزیف را خوردم. چه اسم عجیبی!
من نمونه‌خوانم. کِی می‌خوای یاد بگیری؟ مثلاً کدنویسی!
می‌خوای باگ‌های کارو بگیری دیگه. می‌فهمم. حالا کتابه درباره چیه؟
برات مهمه؟ اصلاً بهم گوش می‌دی که برات بگم؟
بفرما. اینم یه نشونه دیگه.
خفه.
حالا بگو.
رُمانه.
چه‌کارش به سیزیف؟
اینو دیگه نمی‌دونم.
گوشه لبش را خاراند و گفت: حالا چی می‌خوری؟
همبرِگرد.
لبخندزنان سمت صندوق رفت. وقتی فیش به دست برگشت، لبخندش پررنگ‌تر شده بود و چشمان قهوه‌ای‌اش برق می‌زد. کنار من روی چهارپایه چوبی نشست و دستانش را به طرف میزبلند روبه‌رویمان دراز کرد.
عاشق همبر با نون مک‌دونالدی‌ام.
این اسمو از کجا درآوردی؟
سرش را گرداند و به تابلو بزرگ منو که بالای پیشخان نصب شده بود اشاره کرد. بعد دستانش را درهم گره زد و سمت من چرخید.
دیگه خسته شده‌م. فکرکن کله‌سحر پاشی، واسه خودت صبحونه درست کنی، تنهایی بخوری، چای کیسه‌ای هورت بکشی، با شکم پر پنج‌طبقه بری پایین، هی صدای بوق و فحش بشنوی، هی دود بره تو حلقت تا برسی شرکت. بعدش با رئیس یُبس‌ات سر و کله بزنی. هر روز سه‌ساعت اضافه‌کار وایسی و خسته و کوفته چهارطبقه بیای پایین و تو شلوغی و ترافیک و دود برسی خونه. دوباره پنج‌طبقه از پله‌ها بالابیای و ببینی زنت داره کلمه‌ها رو کم‌وزیاد می‌کنه. آگه سیزیف‌خان اسطوره رنج کشیدن بوده پس من کی‌ام!؟
اسطوره نق‌زدن.
لپم را کشید و دست به گوشی شد: اینم یه نشونه دیگه. بذار سرچ کنم. که شماره‌مان را صدا زدند.
*
از مغازه فست‌فود که بیرون آمدیم شب شده بود. سوز نیمه‌پاییز به سر و صورتم خورد؛ ولی نیما عین خیالش نبود. گفتم که هوا سرد شده و تندتر راه برود. گفت خسته است و پاهایش سنگین. باز به بحث قبلی‌اش برگشت: بالاوپایین رفتنش از پله‌ها، اضافه‌کار، دیرحقوق گرفتن و بدبختی‌های دیگرش. گوشم به حرف‌هایش نبود؛ بین کلمه‌های کتاب گیر کرده بودم و حواسم پیش سیزیفی مانده بود که به‌قول نویسنده‌اش زن بود! یاد حرف نیما افتادم؛ کاش می‌توانستم کلمه‌ها را کم‌وزیاد کنم، تغییرشان بدهم. نمونه‌خوان بودن دردی از من دوا نمی‌کرد. خلاقیتی درش نبود. حواسم که سرِجایش آمد، نیما هنوز داشت حرف می‌زد. دستش را کشیدم و در چشمانش زل زدم:
بسه! خفه‌م کردی. چقدر نق می‌زنی.
ایستاد و به چشمان زل‌زده‌ام پاسخ داد: چته بابا؟ چرا داد می‌زنی؟
نزدم.
زدی. حالا قبول نکن که…
ببند.
دو قدم از من دورشد و چرخی زد: بیا یه بازی کنیم.
نزدیکش شدم و با حرکت سر پرسیدم چه بازی‌ای.
آگه بتونی یه‌ماه نق نزنی شام دعوتت می‌کنم. البته آگه برنده بشی وگرنه تو باید دعوتم کنی.
خودت که آخر نق‌زدنی.
خیله‌خب. منم تو بازی‌م. قبول؟
راه افتادم و پیش از آنکه قدم‌هایم خیلی دورشوند، گفتم قبول.
*
بی‌آنکه سرِ توالت‌فرنگی را بالا داده باشم، رویش نشسته بودم. نمی‌دانم چه‌مدت گذشته بود که نیما در زد.
بازنشستی اینجا داری فکرمی‌کنی؟
بیا تو.
سرش را تکانی داد و موهای لختش روی پیشانی‌اش ول شد.
نگاش کن. باز داری موهاتو می‌کَنی؟
نوک‌شونو. فقط یه‌کم.
نکندن نوک‌مو هم بخشی از بازیه. حواست باشه نمره منفی نگیری!
از روی توالت بلند شدم و جلوی آینه ایستادم. نیما پشت سرم بود. داشت نگاهم می‌کرد. به خودم زل زدم. زیرچشم‌هایم گود شده بود. دستم را پایین آوردم و روی شکمم کشیدم.
داری چی‌کار می‌کنی؟ بیا بریم بخوابیم.
بیرون آمدم و دستش را دورکمرم انداخت.
به‌نظرت سیزیف می‌تونه زن باشه؟
دستش از تنم جدا شد.
گویا آقا بودن! اگرم زن باشه نمی‌تونه اسمش سیزیف باشه.
پس چی می‌تونه باشه؟
من می‌تونم سیزیف باشم که مَردم.
بهت میگم چی می‌تونه باشه؟
ببین! اینجوری که داری پیش می‌ری می‌بازیا. حوصله کن. زود عصبانی نشو. بذار سرچ کنم.
نیمااااا
شاید سیزیفه خوب باشه؛ ورژن زنونه سیزیف. نظرت چیه؟
*
حالا آخرین روز قرارمان بود. نمی‌گویم آسان بود؛ خیلی هم سخت بود. اینکه سی‌روز از بوق و دود و صدای کارگرها و سرکارگرها و پیمان‌کارها و ساختمان‌های درحال‌ساخت اطرافت بِکنی و لبخند بزنی و بنشینی پای کارت و با موسیقیِ بی‌کلام به خودت آرامش تزریق کنی و کارت پیش نرود و دندان‌هایت را به‌هم فشار بدهی و هندزفری لازم شوی و بازهم آهنگ بی‌کلام گوش بدهی و بازهم کارت نشود. آن‌وقت صدای موسیقی را زیادکنی و پرده‌گوشت را بِدَری تا پتک بر سرت نکوبد و به جایش نت‌های موسیقی بکوبد و دست به دامن قهقهه شوی و دستت را بالاببری تا سرت و نوک موهایت، ولی دُم‌شان را قیچی نکنی و باز خودت را به نشنیدن بزنی.
درهرحال، صبح روزآخر چون روزهای دیگر آمد؛ با فضایی یکسر تاریک. پرده را عقب کشیدم و حجم شهر بر سرم خراب شد. به هرطرف که نگاه کردم خاک بود و غبار. باخودم فکرکردم چقدر کار بر سرم ریخته؛ سرم چرخید و در آپارتمان پنجاه‌متری شمالی بی‌نورمان، آنقدر چرخیدم که ظهر شد. حسابی گرسنه شده بودم. سراغ شانه تخم‌مرغ در گوشه آشپزخانه رفتم که گوشی‌ام ناله کرد. یک تخم‌مرغ برداشتم و سرش را به طاق کاسه کوبیدم. ظرف در مایع زرد و رقیقی غوطه‌ور شد. آنگاه به سمت گوشی رفتم و به اسمی که روی صفحه‌اش افتاده بود نگاه کردم؛ سیزیف.
*
گوشی به دست بالای سر ظرف ایستادم. سفیده‌ای نبود؛ کل ظرف زرده بود. یاد حرف سیزیف افتادم. از اتاق خواب صدایش را شنیدم که گفت: گندش بزنه. اینکه زرده‌مرغه!. به زرده‌مرغ نگاه کردم و گوشم را به سیزیف سپردم.
صبحونه نخورده رفتم.
زنگ زدی که نق بزنی؟
من یا تو؟ تو اسطوره‌شی!
من اسطوره زنشم؛ تو مردشی. تازه تو ورژن قدیمی‌تری. به روزم نشدی.
برات مهم نیست که صبحونه نخورده رفتم؟
چرا نخوردی؟
تخم‌مرغه یه‌جوری بود. نون هم نبود. از فریزر درآوردم و یخ‌زده سق زدم.
سیزیف بیچاره من.
مسخره می‌کنی؟
امروز روز آخره. یادت که نرفته؟
باختی دیگه.
نباختم. حساب امتیازا رو دارم. همه رو نوشتم.
داری می‌گی که من بیشتر غر زدم و تو کمتر؟
دقیقاً.
بین مکالمه‌مان، سراغ تلویزیون رفتم و روشنش کردم. مرد کله‌زرد کلِ صفحه را پر کرد و گوش من هم از صدای سیزیف پر شد:
بهم گوش می‌دی؟
آره بابا.
نمی‌دونم چی از جونم می‌خواد!
کی؟
رئیسم دیگه. تا رسیدم دفتر پرید بهم. سرم داد زد. بهم گفت یه احمقِ بی‌سوادم و با پارتی‌بازی رتبهٔ دو رقمی آوردم.
خب؟
کدها کار نمی‌کنن. دستگاه خرابه. جلو مشتری تر زد.
الان کجاست؟
اون غول بی‌سواد که با پول باباش رفته اونور درس خونده و الان شده چماقِ بالای سرم و هردقیقه می‌کوبه به مغزم و تحقیرم می‌کنه و می‌گه من الاغم و نباید کد بنویسم و گند زدم به دستگاهش؟
می‌ترسم اینجوری نفس کشیدن یادت بره! یه نفس عمیق بکش.
حوصله شوخی ندارم.
توصیه بود نه شوخی.
هرچی بود واسه خودت.
پس به نالیدنت ادامه بده؛ مثل صبح!
تو که خواب بودی. منِ بیچاره باید کله‌سحر پاشم واسه خودم صبحونه درست کنم و تو اون آشپزخونه تاریک و نمور و بی‌روح نون یخ‌زده سق بزنم.
فقط یک‌ساعت‌وبیست‌وپنج‌دقیقه بیشتر از تو می‌خوابم.
خیلیه! می‌دونی چندنفر با آه‌وناله از خواب پا می‌شن و تو هنوز تو خواب نازی؟
همچینم ناز نیست!
بالاخره با پنبه چپوندن تو گوشت می‌تونی به خوابت ادامه بدی. این مهمه!
بی‌خیال بابا.
باشه بی‌خیال. الان داری چیکار می‌کنی؟
چطور؟
صدای تلویزیونه؟
آره. آقای کله‌زرد داره حرف می‌زنه.
اونکه دیشب حرفاشو زد و گند زد به همه‌چی.
بازپخش گند زدنشه. فکرکنم کدهای تو رو هم این به گند کشیده.
ببین! خودت داری شروع می‌کنی.
تو می‌گی به همه چی گند زده.
زده خب. به دستگاهِ مشتری، به دلار، به قطعات، به شرکت، به مدیر، حتی به رستوران‌ها!
نمی‌تونی از زیرش دربری.
برو یقه اون کله‌زرد رو بچسب.
چشمانم به تلویزیون خیره شد. کله‌زرد رفته بود؛ اما تخم‌مرغ دوم در دستم بود. چنگال ضربه‌اش را زد و زرده‌مرغ پاشید به ظرف؛ مثل صدای سیزیف که در سرم پاشید:
چی‌بود؟
داشتی می‌گفتی.
خلاصه به فکر شام باش. برد و باخت که نداره. ما هردو اسطوره‌های رنج کشیدنیم.
از فکرش بیا بیرون.
باز کل‌کل نکن. نکنه سندرمت برگشته؟ بذار چندتا سایت پزشکی برات بفرستم.
با این‌کارا نمی‌تونی احساساتی‌م کنی. تحت کنترلمه. حالا نق‌زدن‌های خودت واسه چیه؟
به‌خاطر عصر تکنولوژی و دود و ترافیک و سَقَط‌شدنه.
آها! ازین لحاظ.
من مثل سیزیف دارم زجر می‌کشم.
ولی اون غر نمی‌زده.
ناله که می‌کرده. وقتی سنگ رو دوشش بوده مرتب می‌نالیده.
البته سنگ رو هل می‌داده؛ روی دوشش نبوده.
خیلی فرق نداره. اصل نالیدنه که در هر دومون مشترکه.
رستوران یادت نره! گویا سیزیفِ اصلی خوش‌قول بوده.
کدها کار نمی‌کنن. رئیسم رفته و من بی‌حقوق موندم. امروز آخرین روز بازیه و تو با بی‌رحمی می‌گی که من باخته‌م. با این وضعیت می‌شه غر نزد؟ بهتره خودت یه چیزی سرِهم کنی.
چیزی تو خونه نداریم.
یه شونه داریم که!
به تخم‌مرغ‌ها نگاه کردم و گفتم:
فقط سبزیِ کوکو دارم.
زرشک هم بریز توش.
باید از لای برنج دیروز جمع کنم.
خوبه. منم نونش رو می‌گیرم. یه ساندویچ درست و درمون می‌خوریم.
تو باختی ولی من باید شام مهمونت کنم؟!
نونش با منه دیگه. از همون نونای مک‌دونالدی که دوست داری.
تو دوست داری نه من!
می‌شه یه‌کم خوش‌نمکش کنی؟ نمی‌دونی چقدر عاشق طعم شور کوکو با نون شیرینم؛ ولی جدی‌جدی این کله‌زرده همه‌چی رو به گند کشیده.
حتی نون مک‌دونالد رو؟
باشه قبول. من باختم. تو برنده شدی.
با اعلام پیروزی‌ام از زبان سیزیف، ته‌ماندهٔ صدای تلویزیون را دور ریختم. به تخم‌مرغ‌های باقی‌مانده نگاه کردم. خانه تاریک‌تر از قبل شده بود. صداها بیشتر می‌پیچید و هیاهوی آدم‌ها بیشتر در مغزم می‌دوید. بین این فکرها و صداها، چشمانم به کتابی افتاد که پیش از چاپ خوانده بودم. روی میز آشپزخانه لم داد بود و طرح جلدش آدمی بود درحال هل دادن سنگی بزرگ؛ با قوسی زنانه در کمرش و دستانی ظریف که به من و تخم‌مرغ‌ها و سیاهی خانه پشت کرده بود و صورت نادیده‌اش به طرف تیرآهن‌های آپارتمان‌های نیم‌ساخته بود. لبخند به لبانم نشست و زیرلب گفتم: من سیزیفه را خوردم. و به شامی فکرکردم که باید می‌پختم.


ادبیات کاربردی چیست؟؛ قسمت دوم
در قسمت قبل، از فیلم و شبکه‌های اجتماعی مثال زدیم؛ زیرا هر دو از ادبیات و ابزارهای ادبی برمی‌آیند. مثالِ دیگر، تجربه خوانشِ انتقادیِ آثار ادبیات کودک با نظریه‌ای مثلِ «خواننده درون متن» (خواننده نهفته در متن) است که نگاهِ خودآگاه یا ناخودآگاهِ پدیدآور به مخاطبش (در هنگام آفرینش متن) را آشکار می‌کند. به‌وضوح دیده‌ایم و دیده‌اند که نگاهِ همه شنوندگان از نویسنده تا خوانندگان به آفرینش متن‌ها، خیلی دقیق‌تر و آگاهانه‌تر (حساب‌شده‌تر) و در نتیجه راه‌گشا و زنده شده است.
تجاربی از این قرار به‌خوبی نشان می‌دهد اگر نظریه‌ای مناسب را در زمانِ مناسب و با زبانِ ساده‌ای (که البته اصلاً سطحی نیست)، عرضه کنیم، نتیجه‌اش «توانمندسازی» است. توانمندشدنِ همه افرادِ مرتبط با این فرآیند، در بهتر اندیشیدن، بهتر خواندن، بهتر نوشتن و زیستنی صمیمانه و روزمره با ادبیاتی که دیگر برایشان کاربردی است.
(در صورتِ تمایل به دنبال‌کردن سَماک در تلگرام، لطفاً به نشانی @Samaak_MTL سر بزنید.)

ارسال نظرات