(قسمت اول از دو قسمت: تسکینِ شعر)
گروه ادبیات «هفته»: مدتی است باب مطلب دنبالهداری زیر عنوان «ادبیات و مهاجرت» را گشودهایم که هم به ادبیات فارسیزبان و ادبای فارسیزبان بهویژه در کانادا و هم به آثار داستانی مرتبط با مهاجرت در ایران میپردازد. در ادامه قسمت نخست گفتوگوی من با ستایشگر امید، دکتر کاظم ودیعی را میخوانید که طی سفر اخیرشان به مونترآل (در روزهای پایانی ماه مه و نیز آغاز ژوئن ۲۰۱۸) صورت پذیرفته است.
مثل همیشه با امتنان فراوان استقبال میکنیم اگر با ارسال نظرهایتان ما را بنوازید و قول میدهیم آنها را به دستشان برسانیم.
در این بخش از مصاحبه پرسش من در باب مجموعهشعرهای تازه و به زبان فرانسه از شما و همسرتان است. اگر ممکن هست راجع به خودتان و قصهٔ شعر و شاعریتان برایمان بگویید. کارنامه شما عاقلانه و خیلی علمی است شعر از کجا میان این کارنامه پیدا شد؟
در اواسط دبیرستان به مدد مرحوم واجد از دبیران و استادان سابق که در دانشگاه هم تدریس میکردند با یک واقعیت مرا مواجه کردند و متوجه شدم که تاریخ ادبیاتی که ما آن زمان مفصل میخواندیم از رؤیا به واقعیت میآیند. و وقتی زندگی شعرا را در شیراز میدیدم با آن رؤیاهایی که شعرآفرین هستند رابطهاش را پیدا نمیکردم و بعد متوجه شدم که وقتی از رؤیا شروع کنید و بعد به کار اجرایی بیایید؛ احساس یاس به شما دست میدهد، رؤیا شیرین هست امید دارد در هر شغلی در زندگی عملی میبینید که دودو تا چهارتا میشود ولی در شعر و رؤیا دودو تا چهارتا نیست. حساسیت شعر به اینگونه نیست که من تربیت شعری داشته باشم. حساسیتم ابتدا این بود که شعر را قبل از نثر در محیطم شنیدم و از خودم میپرسیدم این چیست؟ جرئت بیان اینکه من هم یک شعر گفتم نبود. دو سه عامل منفی هم بود که مانع شد تا بروز بدهم که این را هم میدانم. بعد از شهریور ۱۳۲۰ طی بحرانهایی که ایجاد شد در شیراز سر نان قحطی شد. کلاس هشتم، نهم بودیم، یک روز معلم ما گفت: دفعهٔ دیگر راجع به هر موضوعی که دلتان خواست بنویسید. من در مورد قحطی نوشتم. دکان نانوایی، صف دراز، خانوادههایی که نمیتوانستند. آرد میخریدند در خانه خودشان خمیر میکردند بعد به طباخ میدادند. معلم تصادفاً اولین کسی را که صدا زد تا انشایش را بخواند من بودم. ما قدکوتاهها میزهایی جلویی مینشستیم. با تمام شوری که داشتم آن مطلب را خواندم و فکر میکردم متأثر میکند؛ در آخر گفت خیلی خوب هست؛ اگر خودتان نوشته باشید. خیلی به من برخورد اصلاً ذوقم از نثر رفت.
واقعیت دیگری که مرا زنده کردفاینکه در مدرسه دو سال بعد تشویقی از سوی دو بزرگوار آشنا به ادبیات فارسی شدم. ولی هرگز جرئت نکردم زندگیام را روی شعر و ادبیات بنا کنم. در آخر دبیرستان به این تئوری رسیدم که برای هر کاری باید از زمین شروع کرد. درواقع اگر طرحی دارید اول باید روی صندلی بنشینید و ببینید زیر پایتان قرص هست یا نه. شعر برای من یک عامل تسلیدهنده برای انواع حسی که در بیابان زندگی داشتم شد، که نمیتوانستم آن را به دیگران بدهم. خوراک خودم شد آن را برای خودم نگه داشتم. وقتیکه ما به دانشگاه آمدیم دیدیم که تجدد میگوید این شعر و ادبیات را تمام کنید این داستانهای گلوبلبل تمام شد. برای اینکه ما میخواهیم به سمت تجدد، توسعه، صنعت و … برویم.
چه کسانی از این شاعری پنهان شما خبر داشتند؟
القصه سه نفر در ایران میدانستند که من زندگی درون شعری دارم مرحوم دکتر احسان نراقی، سعید نفیسی و دکتر هشترودی. شعر شد برای خودم هیچوقت فکر نمیکردم روزی به چاپ برسد وقتیکه به کارهای اجرایی رفتم، دیدم کاملاً درست است. تمام شکست سیاسی مملکت ما این است که اول یک فکر رؤیایی داریم آن فکر را روی اجرا پیاده میکنیم. ماهیت آن اجرا با رؤیا فرق میکند درنتیجه مأیوس میشویم. شخص رضاشاه در کارهای عمرانی موفق نشد مگر اینکه رجال امین و مسلط به تاریخ و ادبیات ایران و رویاشناس و واقعگرا در اطرافش باشد. خود ایشان آرزومند توسعه صنعتی و عمران و آبادانی بود ولی بدون کسانی که اطرافش بودند امکانپذیر نبود.
برگردیم به خود شما. جغرافیا از شعر دور نیست؟
در اینکه من سراغ جغرافیا رفتم، پدرم از بابت انتخاب خیلی روی من اثر گذاشتند. چراکه من یک سال و نیم دانشجوی حقوق بودم. دیدم من رؤیاهایم را با مناظر جغرافیایی دنیا (هر جا که از خاک به آسمان و از واقع به رؤیا رفته باشد) ازدواج دادم. در آن زمان کارهایی اجرایی بهگونهای بود که شما بایستی به علوم دقیقه نظر داشته باشید در علوم انسانی دستی داشته باشید و ضمناً خیالبافی هم نمیشد کرد. من در کار سیاسی و اداری بسیار دودو تا چهارتایی عمل کردم ولی وقتی برای خودم میآمدم دو بهاضافه دو میشد پنج و شش و ….
این دنیایی بود که برای من ساخته شد. این دو باهم تضاد عجیبی دارند و آن تضادی بود که من راهی بیابانی بودم و آن بیابان سایبانی بهجز صخرهها به من نمیداد. حتی یکدست هم نمیتوانستم روی سرم بگیرم. حالتی که در شعری به نام بیابان آوردم که شما خیال میکنید در این آفتاب شدید صحرا هر دم میمیرید و بعدها وقتی رسیدم به اینکه خودم را چگونه ارضا کنم بارها شکست خوردم تا اینکه در اجرا نشان دادم که من خیالپرداز نیستم.
در دوره قبل از انقلاب نشان میدهد که من در کار سیاست در کار عمران و آبادانی اداره دانشکده یک دانشگاه یا طرح عمرانی یا نوشتن یک کتاب بههیچوجه خیالاتی نیستم.
و در این میان نسبت شعر شما با نثرتان چیست؟
بعد از انقلاب کتاب «شاهد زمان» که تمام شد من گفتم که دیگر آخر کار هست باید درونم را نشان بدهم و این کار را کردم. سبکی رو که به کار بستم و شاید بیسابقه باشد سبکی است که وزن دارد و ممکن هست قافیه و ردیف نداشته باشد؛ ولی بسیار فشرده حالت آیهای دارد:
«بذر بودم را در مزرعهٔ مهر تو کِشتم
پروردیش آمدی گفتی اینک من باغ توام
رشک بهشت»
در این مایه مخاطب من بیشتر مانداناست. ماندانا با ما بزرگ شد، ماندانا همهجاست. جسارت به کسانی که معتقد به خدای بزرگ هستند نباشد ماندانا همهجا با صور مختلف هست. امید به خدا تا آخر سال این کتابها در سه شکل مختلف به چاپ میرسند: اشعار زمانی که ما به دنیا آمدیم متقدمین، قصههای کوتاه و نامکها. نامههای ذهنی که با ماندانا ردوبدل شد. این آمادگی من برای خداحافظی بوده است. ولی باور بفرمایید دکتر شریف که زندگی تازهای پیدا شد، مثلاینکه تمام اینها جمع شد و من خیال میکردم هیچوقت این گره باز نمیشود اما شد و چون باز شد تشویق شدم. رفقا میگفتند اینها را به ما بده که منتشر کنیم تا بالاخره فرصت پیدا شد و منتشر کردیم بههیچوجه ادعایی از این بابت که شعر خوب گفتم در من نیست. ولی برای من پیک تسلی است.
زیروبم طراحی جلد کتابها از زبان حمیرا مرتضوی
در چهارشنبه ۳۰ام می ۲۰۱۸ ضمن گفتگویی که جناب دکتر فرشید ساداتشریفی با خانم حمیرا مرتضوی درباره تجربه طراحی جلد برای کتابهای آقای دکتر ودیعی و غلبه کردن ایشان بر محدودیتهایی که آمازون دارد. توضیحات ایشان در ادامه میآید:
داستان ازاینجا شروع شد که ناشر کتابهای آقای ودیعی آقای نورالزمان ریاضی (نشر نور زمان) ایشان از طریق ایمیل با من تماس گرفتند و قرار شد برای چاپ کتابهای آقای دکتر ودیعی همکاری داشته باشیم. و قرار شد که من کار طراحی جلد را برایشان انجام بدهم. با کتاب اول، «ماندانا و پرندک» شروع شد و من با توجه به داستان و تماسی که با دکتر ودیعی داشتم ، خودشان دوست دارند چه چیزی روی جلد کتاب باشد. از این مشورتها ایده گرفتم. و مطابق آنچه دریافت کردم طرحی زدم و این طرح را با توجه به فرمت آمازون برای آقای ریاضی فرستادم. ایشان هم وقتی چاپ شد به من خبر دادند که کتاب الآن در آمازون هست. من هم رفتم که کتاب را چک کنم دیدم به خاطر اینکه کتابها به انگلیسی نوشته میشود و درست برعکس فارسی، روی جلد پشت جلد میشود؛ دیدم که کتاب فارسی آقای دکتر ودیعی روی صفحهی آمازون پشتورو گذاشتهشده است. پشت بهعنوان روی کتاب روی صفحهی آمازون میآید. و خوب نه طراحی دارد نه هیچی! فقط یک شماره شابک آن پایین و یک تیتری آن بالا. خیلی بیقواره و زشت. اینهمه ما زحمت کشیده و طرح داده بودیم. این طرح برای ایرانیها پیدا هم نیست. دوباره تماس گرفتم و گفتم میشود شما دوباره خودتان این طرح را عوض کنید گفتند بله میشود و من مجبور شدم به خاطر سیستم آمازون با یک ایدهای بیایم که نهتنها روی جلد طرح داشته باشد بلکه پشت جلد هم طرح داشته باشد. و از اینجا شروع شد که برای اولین کتاب که «ماندانا و پرندک» بود خود طرح دو بار تکرار شد چون ابتدای این چالش رود. ولی در کتابهای بعدی من به این فکر افتادم که به خاطر این سیستم یک طرحی بزنم که بهقولمعروف دورتادوری باشد که تمام کتاب را پوشش بدهد. درنتیجه شما از هر طرف بگیرید یک طرح دنبالهدار میبینید.
جلد کتاب «اینگونه بود پس» را که به گروهی از دوستان نشان دادم. پشتوروی جلد را که نگاه کردند شروع به بیان نظراتشان را درباره تفاوت این دو کردند. که گویی یک سیری بین این دو تصویر هست. پس حتماً یک ربطی هم به داستان میخواهم بگویم بهنوعی کمککننده بوده است.
من حتی برای کتاب «هرمین» و «مهرک» بخصوص کتاب «مهرک» اینکه من بتوانم شخصیتها بخصوص مامان مهرک، شکوه را و همسرش آقای گلپرور (که مغازه گلفروشی داشتند) نشان بدهم که این آقا و آن زن چه شخصیتی دارند کلی فکر کردم و شما از روی تصویر هم میتوانید بخوانید. روی زن یک گل طبیعی کشیدم توی مرد یک گل از رنگ و جنس طلا کشیدم که هرکدام ازلحاظ فکری کجا هستند.
یا همچنین برای «هرمین» برای آن شخصیت سعی کردم طرحی که میدهم، هم داستان را مقداری در خودش کشیده باشد هم اینکه جوابگوی آمازون باشد.
این راهکار تمام جلد بودن به جای تقسیم کردن پشتوروی جلد به نظر شما راهی هست که میتوان با آمازون کنار آمد. به نظر من یک نوآوری هست و قسمت جالب آن اینجاست که شما میتوانید حتی از این طریق داستان بگویید. برای «اینگونه بود پس» همین اتفاق افتاد.
در قسمت بعدیِ مصاحبه، به داستانهای دکتر ودیعی میپردازیم و معرفیِ مجموعهداستانِ تازهٔ ایشان با نام «اینگونه بود پس» را نیز به قلم دکتر محمد استعلامی تقدیم شما خوانندگان عزیز خواهیم کرد.
ارسال نظرات