فرازی از کتاب «تهران کوه کمرشکن» نوشته مهین میلانی

فرازی از کتاب «تهران کوه کمرشکن» نوشته مهین میلانی

ناگهان شعله بر‌ می‌کشد: انصاف نیست…حالا این چیست که فرمان‌ می‌دهد. مغز که تکه پاره‌‌ی بی‌خردیست. قلب، هم هست، هم نیست. بدن سوزان است. دو بدن سوزان…ما زنجیریان امیدهای مه‌آلود در آرزوی آرمان شهر در زنجیره ای از عقاید بسته، در چهارچوبی از فرمول‌های بسته.

 

 معرفی کتاب: دو بدن سوزان- گزینش: مهین میلانی

من ماندم. کجا می‌رفتم در آن نیمه‌ی شب. پسر ارمنی صرفاً برای اینکه من تنها نباشم آنجا نماند. او مطمئن بود که این آخرین شب است. فردا دیگر فردا نبود… من برای او یک رفیق مبارز و دوست داشتنی بودم. یک‌دلی و هم‌خوانی ما در انجام وظایف روزمره و عادی و تکراری و خسته‌کننده، تمام کره‌ی زمین را در این جزیره برای ما گرد آورده بود. خورشید و ماه و باد و دریا را همه در یک جا متمرکز کرده بود. ما کارمندان وظیفه شناس و وقت شناس زندگی خود رهاکرده و خود را در این جزیره در قفس  محبوس ساخته بودیم و این قفس به اندازه‌ای مجموع بود که نه میلهری اطراف خود را‌ می‌دیدیم و نه آن سوی میله را…پتوها را مثل همیشه به جای تشک پهن کردم روی زمین. دم اسبی‌ام را از کش رها ساختم. دستانم خزیدند در میان موها تا هوا را در آن جاری سازند. احساس‌ می‌کنم موهایم گیر کرده اند. گمان‌ می‌برم هنوز کش رشته‌های مو را در حلقه دارد…

– عجب موهای ضخیمی، مثل یال اسب است

از زیر دستش در رفتم. او درآن سمت اطاق ایستاده است و من در سمت دیگر…نه تردید، نه هراس، نه شرم، نه اضطراب، هیچ کدام را در چشمانش نمی‌بینم. درخواست نیست. اجازه نمی‌خواهد. قاطعیتی بی‌بروبرگرد است در حقانیت آرزویی که دارد.

– چشمهایت هم مثل چشمان اسب است

از آن سوی اطاق به سمت من خیز برمی‌دارد. من به گوشه‌ی دیگر می‌جهم. دستانش به دور کمر من حلقه می‌شوند. هر دو به روی زمین می‌غلطیم.

– اسب هم گاهی مثل تو سرکش می‌شود.

خودم را از میان دستانش رها می‌سازم. باز گرفتارم می‌کند. هر دو بر روی زمین می‌غلطیم. خواهش دو تن جذابیتی انکارناپذیر دارد. ولی هر دو می‌دانیم. تراژدی در راه است. دست تقدیر‌ می‌بایست برعلیه این جذبه و کشش عمل کند. آرزویی را که همراه با صدای تق تق ماشین چاپ در تهیه‌‌ی هر اطلاعیه ذره ذره در ما درآویخته، در تاریخ چال کند…پیش آمدِ ناغافل، معذورات، استخاره‌ها، شیر یا خط انداختن‌ها…همه را  پس‌ می‌زند در انتظار فرصتی مناسب، فرصتی که مال خودمان باشد، فرصتی که از کار سازمان نربوده باشد برای ریختن آب به آتشی که هی شعله‌ می‌کشید و‌ می‌سوزاند.‌ می‌سوزاند در پاسخ به آنچه این جزیره‌‌ی خشک و بی‌آب و علف را آبیاری کرده بود، بارور کرده بود، سبز کرده بود. همه را پس‌ می‌زند. ناگهان شعله بر‌ می‌کشد: انصاف نیست…حالا این چیست که فرمان‌ می‌دهد. مغز که تکه پاره‌‌ی بی‌خردیست. قلب، هم هست، هم نیست. بدن سوزان است. دو بدن سوزان…ما زنجیریان امیدهای مه‌آلود در آرزوی آرمان شهر در زنجیره ای از عقاید بسته، در چهارچوبی از فرمول‌های بسته،  در محدوده ای از ناگزیری روزگار، و بیشتر در محدوده ای که خود برای خود ساخته ایم، رفتار زیبای شخصی‌ترین احساس آدمی را موکول به چه چیز کرده‌ایم؟ این احساس و آرزو از که فرمان‌ می‌برد؟…او همه عشق است و اشتیاق و من… آیا هراس از پاسداران است که هر آن از راه سر رسند؟ هراس دارم به بورژوا بودنم مهر تاکید بیشتر بزنند؟ آیا چون مدت زمانی است تجربه‌‌ی تماس دو تن را حس نکرده‌ام، دست و پایم بسته است؟ اما این بازی دو غزال با شیرینی تمام لحظه‌هایی که عشق را به جان هم ریخته اند، فرصت تصمیم گیری نمی گذارد. دریغ اگر در این لحظات واپسین…

دست‌های باریک و کشیده و پر قدرتش را چنگ زده است توی موهای من. من به پشت خوابیده بر روی زمین، صورت کشیده و ملتهبش را در میان دستانم گرفته ام. توصیفش سینمایی است. در نگاهش، در درنگش، در درنگ آخرین لحظه پیش از اینکه پایت را به حریم خود محروم کرده‌ات بگذاری، حسرت است و اشتیاق توامان. اندک اندک به لبان ملتهب من نزدیک‌ می‌شود…صدای زنگ هردوی ما را از جا‌ می‌جهاند…آمدند…وحشت‌زده یکدیگر را‌ می‌نگریم. پشیمانی؟  گناه؟  فقط وحشت و…لحظه ای بعد در باز‌ می‌شود. مبهوت بر جای ایستاده ایم…شریف در آستانه‌‌ی در ظاهر‌ می‌شود.

– حسی به من‌ می‌گفت شما از این جا نرفته اید. دستور اکید است که همه چیز را همین طور بگذاریم و برویم.

برای خوانش برخی دیگر از قسمت‌های کتاب «تهران کوه کمرشکن» و چگونگی تهیه‌‌ی آن از انشاراتِ لولو، انتشارات ناکجا، نشر زریاب، گوگل بوک، گوگل پلِی و…به صفحه‌‌ی مهین میلانی مراجعه فرمائید.

معرفی و بررسی کتابِ «تهران کوه کمرشکن»  
سه شنبه 24 ژوییه 2018 ساعت 6:30 غروب
در کتابخانه نوروززمین با حضور نویسنده        

ارسال نظرات