همه راستی باید افگند بُن

همه راستی باید افگند بُن

در یک سوی میدان رستمِ جهان پهلوان قرار دارد که بخشی از منش و شخصیت پهلوانی‌اش را در نخستین پیشنهاد خویش به نمایش می‌گذارد: رستم نمی‌خواهد نبردِ آن دو در مقابلِ سپاه باشد.

 
 
 
درنگی در برخی گفت‌وگوهای داستان «رستم و سهراب» در شاهنامه، به مناسبت زادروز فردوسی

قسمت نخست از دو قسمت

گروه ادبیات هفته
مقدمه

گفت‌وگو به سخن گفتن افراد در شعر، داستان، نمایشنامه و فیلم گفته می‌شود. این تعریف از گفت‌وگو، تنها به‌معنای محدود و مرسوم آن (سخن گفتن فرد با دیگران) ناظر نیست و تک‌گویی (Momologue) را نیز در بر می‌گیرد.

گفت‌وگو در نمایش جایگاهی بنیادی دارد و در داستان نیز در زمرۀ عناصر مهم است: «گفت‌وگو عمدتاً به داستان، توان و تحرک می‌بخشد، طرح داستان را گسترش می‌دهد، درونمایه را ظاهر می‌سازد، عمل داستانی را به پیش می‌برد و شخصیت‌ها را از جهات گوناگون می‌شناساند.»

در متنِ این داستان، هجده گفت‌وگوی کوتاه و بلند وجود دارد که به جهتِ رعایت اختصار، تنها گزیده‌ای از آن‌ها را بررسی می‌کنیم:

 

۱. گفت‌وگوی رستم و سهراب پیش از نخستین نبرد

جایگاه و اهمیتِ این گفت‌وگو در متن داستان از آن روست که در نقطۀ آغاز مواجهۀ دو پهلوان قرار دارد و از همین رو مسائل مختلفی را به خواننده منتقل می‌سازد که زمینۀ تحلیل‌های دیگر است: از یک سو، قدرت و تنومندی سهراب با تشبیه وی به سام (جدّ رستم) ترسیم می‌شود تا علاوه بر تصویر این صفات، به شباهتِ ظاهری سهراب با اجدادِ خویش دلالتی پنهان داشته باشد و ازسوی‌دیگر شاعر برش‌های کوتاه اما کلیدی از حالت‌های روحی دو پهلوان را با دقتّی در عین ایجاز و اختصار برای ما ترسیم می‌کند.

در یک سوی میدان رستمِ جهان پهلوان قرار دارد که بخشی از منش و شخصیت پهلوانی‌اش را در نخستین پیشنهاد خویش به نمایش می‌گذارد: رستم نمی‌خواهد نبردِ آن دو در مقابلِ سپاه باشد شاید به این دلیل که در غیاب نگاه‌های آکنده از نگرانی و انتظار ایرانیان راحت‌تر می‌تواند نبرد کند (از انتظار آن‌ها نگران است).

عکس العمل سهراب نیز، کم از گفتۀ رستم جالب و اطلاع‌رسان نیست:

بمالید سهراب کف را به کف

به آوردگه رفت از پیش صف

 

به رستم چُنین گفت: رو تا رویم

ازین هر دو لَشکر به یکسو شویم

 

ز لَشکر نخواهیم ما یار کس

که من باشم و تو در آورد و بس

 

به آوردگه بر مرا جای نیست

ترا خودبه یک مشت من پای نیست

 

به بالا بلندی و با شاخ و یال

ستم یافت یالت ز بسیار سال

 

زیرا اولاً: عبارتِ «بمالید کف را به کف»، عملی را در بافتِ گفت‌وگو به ما نشان می‌دهد که به‌نظر نگارنده می‌تواند نشانۀ نوعی اعتماد به نفسِ سهراب جوان باشد و ثانیاً: این غرور و اعتماد به نقس (که ناشی از بالیدن و تکیۀ پهلوان جوان بر نیروی جوانی خویش است) به شکلی کاملاً واضح در دو بیتِ انتهایی دیده می‌شود. این غرور و اعتماد به نفس تا بدانجاست که منجر به دستِ کم گرفتن طرف مقابل و تمسخر پیری او (در همان دو بیت) نیز می‌شود.

اما عکس العمل و پاسخ جهان پهلوان به این حرکت چیست؟ دقت در لحنِ رستم به هنگام پاسخ گویی، جنبۀ مثبت و روی دیگر سکّۀ صفتِ «پیری» را (که سهراب بر آن انگشت نهاده بود و وی را بدان دلیل مسخره می‌کرد) به خواننده نشان می‌دهد: این روی دوّم چیزی نیست جز تجربه. به دیگر بیان، رستم در آغاز مواجهه با هم نبردِ جوان به دنبال آرام‌کردن حریف است؛ نه جری‌کردن او اما در عین حال، آن گونه سخن می‌گوید که سرافرازانه است

بدو گفت: نرم‌ای جوانمرد، نرم

زمین سرد و خشک و سَخُن چرب و گرم

 

به پیری بسی دیدم آوردگاه

بسی بر زَمین پست کردم سپاه

 

تبه شد بسی دیو در چنگ من

ندیدم بر آن سو که بودم، شکن

 

نگه کن، مرا تا ببینی به جنگ

اگر زنده مانی، مترس از نهنگ

 

مرا دید درجنگ دریا و کوه،

که با نامداران توران گروه،

همین طرز سخن گفتن است که علّت شکل‌گیری بخش دوّم گفت‌وگو می‌شود:

چو آمد ز رستم چُنین گفت وگوی

بجنبید سهراب را دل بر اوی

 

بدو گفت کز تو بپرسم سَخُن

همه راستی باید افگند بُن

 

من ایدون گُمانم که تو رستمی

گر از تخمۀ نامور نیرمی

 

چُنین داد پاسخ که رستم نی‌ام

هم از تخمۀ سامِ نیرم نی‌ام

 

که او پهلوان ست و من کهترم

نه با تخت و کام و نه با افسرم

در این ابیات نیز دو نکته نهفته است. نخست آن که: سهراب به‌دلیل جواب قاطعانه و قدرتمندانۀ رستم، حدس می‌زند که او رستم باشد و به او علاقه‌مند می‌شود. به‌همین دلیل در جست‌وجوی هویت او بر می‌آید؛ اما رستم به‌عنوان یک پهلوان با تجربه به شگردی نظامی‌اطلاعاتی دست می‌زند و به دروغ می‌گوید که رستم نیست. دوم آنکه: او در این بخش لحنی بسیار رندانه دارد و به‌گونه‌ای دو پهلو سخن می‌گوید که بدونِ آنکه طرف مقابل متوجّه باشد خود را نیز بزرگ می‌دارد.

 

۲. گفت‌وگوی رستم با گیو (پس از نخستین نبرد با سهراب)

نگرانی رستم از قدرت سهراب و همچنین وصف برتری نیروی سهراب بر توس (از پهلوانان بزرگ) و همۀ بزرگان سپاه ایران هر دو قدرت ویژۀ سهراب را برای ما به تصویر می‌کشد:

وُزان روی رستم به لَشکر رسید

سَخُن راند با گیو و گفت و شنید

 

که امروز سهراب جنگ آزمای

چگونه به جنگ اندآورد پای؟

 

چنین گفت با پهلَوان گُرد گیو

کزان گونه هرگز ندیدیم نیو

 

بیامد دمان تا به قلب سپاه

ز لَشکر برِ طوس شد کینه خواه

 

…ز گردان کسی مایۀ او نداشت

جز از پیلتن پایۀ او نداشت

 

که این سخنان هم تهمتن را به‌شدت نگران می‌کند:

غمی گشت رستم ز گفتار اوی

برِ شاه کاوس بنهاد روی

 

۳. گفت‌وگوی زواره و رستم (پس از نبرد نخست)

چُنین راند پیش برادر سَخُن

که بیدار دل باش و سُستی مکن

 

… گر ایدونک پیروز باشم به جنگ

بدان دشت کین بر نسازم درنگ

 

… وگر خود دگر گونه گردد سَخُن

تو زاری مساز و نژندی مکن

 

مباشید یک تن بدین رزمگاه

مسازید جستن سُوی رزم راه

 

سراسر سُوی زاولستان شوید

از ایدر بنزدیک دستان شوید

 

تو خرسند گردان دل مادرم

چُنین راند گردنده چرخ از برم

 

بگویش که دل را درین غم مبند

مشو جاودانه ز مرگم نژند

 

که کس در جهان جاودانه نماند

ز گردون مرا خود بهانه نماند

 

… چو خرسند گردد به دستان بگوی

که از شاه گیتی مَبر تاب روی

 

… همه مرگ راییم پیر و جوان

به گیتی نماند کسی جاودان

 

این گفت‌وگو نیز کارکردِ آشکار ساختن نگرانی‌های تهمتن را داراست و البته هم به نوعی مکمل آن دو محسوب می‌شود و هم به منزلۀ نقطۀ اوجی در تصویر نمودن نگرانی‌های او پس از نبرد اول است.

نقطۀ اوج از این جهت که در آن با امری شگفت و بی‌سابقه (وصیت‌کردن رستم) رو به رو هستیم و مکمل از این جهت که روی دیگر ترس رستم یعنی مسئولیت‌پذیریپهلوانانۀ او را به ما نشان می‌دهد. به‌عبارت دیگر اولاً: وصیت نمودن رستم به برادر، پر رنگ‌ترین و برجسته‌ترین نمودِ ترس رستم در مواجهۀ با مرگ است چون اینجا تنها جایی است که در کلّ شاهنامه، تهمتن زبان به وصیت می‌گشاید و این مورد در هیچ کجای شاهنامه حتی در نبرد‌های بسیار سختی مثل نبرد با اسفندیار نظیر ندارد؛ و ثانیاً: محتوای این وصیت به ما نشان می‌دهد که ترس رستم از شکست، گرچه ترس از مرگ و بدنامی و فرو ریختن تصویر مثبت او در ذهن دیگران را در بر دارد اما صرفاً در همین حدّ ِخود خواهانه متوقّف نمی‌ماند و ابعاد متفاوت و ریشه‌های عمیق تری نیز دارد: او به‌عنوان پهلوانِ اصلی ملت ایران و شخص محوری سپاه آنان خود را در برابر میهن، پادشاه، سپاهیان و نیز پدر و مادرش مسئول می‌داند و نگران رنجی است که از میان رفتن او به پدر و مادرش می‌دهد و نیز گزند و ذلّتی که ممکن است در نبود او به ایران و ایرانی برسد و آنان را تهدید کند.

بدین ترتیب، وصیتِ حاضر ابعادی از روح رستمِ نگران را به ما باز می‌نمایاند و عمقی به داستان می‌دهد که سرِ سوزنی از آن را در نگرانی‌های پهلوانان سایر منظومه‌های مورد بررسی نمی‌توان سراغ گرفت.

 

۴. گفت‌وگوی سهراب و رستم (پیش از نبرد دوم)

دومین روزِ نبرد با خطابِ جالب توجه سهراب به رستم، این‌گونه آغاز می‌شود:

بپوشید سهراب خَفتان رزم

سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم

 

بیامد خروشان بدان دشت جنگ

به چنگ اندرون گرزۀ گاورنگ

 

ز رستم بپرسید خندان دو لب

تو گفتی که با او بهم بود شب

 

که شب چون بُدَت روز چون خاستی؟

ز پیگار بر دل چه آراستی؟

 

همان گونه که ملاحظه می‌شود این ابیات، چند حس و حالت به ظاهر متضادِ درونِ سهراب را بر ما آشکار می‌سازد: اولاً آنگاه که او خندان و بی‌ترس و خشونت با رستم سخن می‌گوید و از احوال شب گذشتۀ او می‌پرسد (← ۷۹۲ و ۷۹۳)، دو برداشت متفاوت از این رفتار او به ذهن خواننده می‌آید: نخست آنکه او با لحنی مهربانانه با رستم سخن گفتن آغاز کرده است؛ و دوم آنکه این‌گونه آرام‌بودن و دوری از ترس و واهمه، می‌تواند به شکل غیر مستقیم نمایان گرِ اعتماد به نفسِ سهراب باشد (به قرینۀ بی‌توجهی او به نبرد سختی که پشت سر گذاشته و عدم نگرانی از نبردی که پیش روی دارد). بر زمینۀ چنین ابیاتی، سهراب جوان، پیشنهادِ دست کشیدن از نبرد را مطرح می‌کند:

ز تن دورکن ببر و شمشیر کین

بزن جنگ و بیداد را بر زَمین

 

بیا تا نشینیم هر دو بهم

به می‌تازه داریم روی دُژم

 

به پیش جهاندار پیمان کنیم

دل از جنگ جستن پشیمان کنیم

 

بمان تا کسی دیگر آید به رزم

تو با من بساز و بیارای بزم

 

دل من همی بر تو مهر آورد

همی آب شرمم به چهر آورد

 

همانا که داری ز نیرم نژاد

کنی پیش من گوهر خویش یاد

 

مگر پورِ دستانِ سامِ یلی

گزین نامور رستمِ زاولی

 

البته این پیشنهاد بر رستم تأثیری ندارد و او بی‌درنگ و با قاطعیت – و حتی نوعی خشونت پهلوانانه- پاسخ می‌دهد که:

بدو گفت رستم که‌ای نامجوی

نبودیم هرگز بدین گفت و گوی

 

ز کُستی گرفتن سَخُن بود دوش

نگیرم فریب تو، زین در مکوش

 

نه من کودکم، گر تو هستی جوان

به کُستی کمر بسته ام بر میان

 

بکوشیم و فرجام کار آن بود

که فرمان ورای جهانبان بود

 

بسی گشته ام در فراز و نشیب

نِیم مرد دستان و بند و فریب

 

این پاسخِ دندان شکن، آن قدر سهراب را دل سرد و ناامید می‌کند که او بلافاصله با لحن و موضعی دیگرگون همآورد را پاسخ می‌گوید. پاسخی که همۀ درهای امید را می‌بندد وراهِ جنگ را (به‌عنوان تنها راه موجود میانِ پدر و پسر) باز می‌گشاید:

بدو گفت سهراب کز مرد پیر

نباشد سَخُن زین نشان دلپذیر

 

مرا آرزو بُد که بر بسترت

برآید بهنگام هوش از برت

 

کسی کز تو ماند ستودان کند

بُبرّد روان، تن به زندان کند

 

اگر هوش تو زیر دست منست

به فرمان یزدان بیازیم دست

 

در اینجا بایستی از خود پرسید چرا چنین می‌شود؟ چرا رستم در برابر پیشنهاد سهراب چنین می‌کند و همۀ راه‌های آشتی جویی را می‌بندد؟

به نظر نگارنده، دو دلیل برای این امر می‌توان بر شمرد: دلیل اوّل – اما فرعی- لحن و محتوای سخنان سهراب است: او پیشنهاد خود را با لحنی احساساتی بیان می‌کند و سخنانش به دور از هر گونه منطق و استدلال عقلی یا اخلاقی محکمی است که بتواند پهلوانی با مرام و مسلک و جایگاه رستم را قانع کند؛ و دوم: عملکرد قالبی رستم که حرف‌های احساساتی سهراب را صِرفاً فریبی برای رها‌کردن رستم از نبرد یا توطئه برای از پا در آوردن خود می‌پندارد (و درباب آن در قسمت درون مایه نیز توضیحاتی داده ایم).

به دیگر بیان، رستم، همآورد را فقط «دشمن» می‌بیند، نه هیچ چیز دیگر. و طبیعی است که نتواند حتّی برای لحظه‌ای این فکر را به ذهن خود راه دهد که این همآوردِ جوان (که دیروز این چنین او را به ستوه آورده است)، حال بی‌هیچ قصد و غرض و توطئه‌ای این‌گونه تغییر لحن و موضع داده و به جای تمسخر ضعف و پیری او، با نرمی و مهر به سخن گفتن آمده و تازه پیشنهاد صلح هم می‌دهد!

ارسال نظرات