همه راستی باید افگند بُن

همه راستی باید افگند بُن

تصویری که سهراب از پدر کینه خواهش ارائه می‌دهد آن چنان آمیخته به ستایش قدرت اوست که می‌تواند رنجِ هر شنونده‌ای را از این همه بیگانگی و دروغ دو چندان کند.

 

گروه ادبیات هفته 

قسمت دوم و پایانی 

۵. گفت‌وگوی رستم وقتی مرگ را نزدیک می‌بیند:

بزد دست سهراب چون پیل مست

برآوردش از پای و بنهاد پست

…نشست از بر سینه پیلتن

پُر از خاک چنگال و روی و دهن

یکی خنجری آبگون برکشید

همی خواست از تن سرش را برید

نگه کرد رستم به آواز گفت

که این راز باید گشاد از نهفت:

… نخستین که پشتش نِهد بر زَمین،

نبرّد سرش، گرچه باشد به کین؛

اگر بار دیگرش زیر آورد،

به افگندنش نامِ شیر آورد،

روا باشد ار سر کُند زو جدا؛

چُنین بود تا بود آیین ما

بدین چاره از چنگ آن اَژدَها

همی خواست کاید ز کشتن رها

دِلیر و جوان سر به گفتار پیر

بداد و ببود آن سَخُنجای گیر

این گفت‌وگو، از ظرافت‌ها و نکته‌های گفت‌وگوهای پیشین به دور است و تنها دو نکته در آن درخور اشاره است:

۱. این گفت‌وگو در موقعیت بسیار ویژه‌ای انجام می‌شود که در آن رستم با مرگ مواجه می‌گردد و آن را در یک قدمی خود می‌یابد و به‌همین دلیل است که دست به نیرنگ می‌زند تا خود را نجات دهد؛

۲. لحن و کلماتی که رستم در سخنان دروغ آمیز خود به‌کار می‌برد نیز بایستی مورد توجه قرار گیرد: او ابتدا با آوردن کلمه «راز» (و وانمود‌کردن این مطلب که می‌خواهد رازی را با همآوردی در میان نهد)، بر شدّت توّجه سهراب بدانچه می‌گوید می‌افزاید و سپس با نمایاندنِ سخن خویش به‌عنوان یک رسم متفاوت با آداب مرسوم، اما پذیرفته شده (با استفاده از کلمات دین و آیین)، باز سهراب را بیشتر در تنگنا قرار می‌دهد تا وی را به‌صورت ناخود آگاه به سمت پذیرش حرف خود پیش ببرد (چون به‌هرحال احترام به رسوم و آیین‌ها در زمره خلق و خوهای پهلوانان است و سهراب نیز وقتی گفته رستم را رسمی معهود بپندارد، خواه ناخواه بیشتر به رعایت آن راغب می‌شود).

این لحن مناسب (در کنار کشمکش درونی سهراب که همواره درباره هویت هم نبرد در حالتی از شک و دو دلی، خودآگاه یا ناخود آگاه، به سر می‌برد)، موجب می‌شود که او به سادگی سخن حریف را بپذیرد و او را در مطلوب‌ترین شرایط برای پیروزی خویش رها کند.

۶.  گفت‌وگوی سهرابِ زخم‌خورده با رستم (پس از زخم خوردن به دست تهمتن)

کارِ خامِ سهراب بدانجا می‌رسد که موجبِ دریغ خوردن بر بالا و برز و جوانی و پهلوانی او می‌شود. همه چیز به سرعت اتفاق می‌افتد و حاصلِ کار (که ابتدا پیروزی به‌نظر می‌آید)، چیزی جز مرگ یکی و رنج دائمی دیگری نیست:

غمی گشت، رستم بیازید چنگ

گرفتش بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دِلیر و جوان

زمانه بیامد، نماندش توان

زدش بر زَمین بر بکردار شیر

بدانست کو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان برکشید

برِ شیرِ بیدار دل بر درید

بپیچید از آن پس یکی آه کرد

ز نیک و بد اندیشه کوتاه بود

حسّ پیروزی در رستمِ به ظاهر فیروزمند چندان نمی‌پاید و سخنانِ سهراب زخم خورده که از دردْ بی‌تاب و در تاب است، راز درون پرده را به صحرا می‌افکند:

بدو گفت کین بر من از من رسید

زمان را به دست تو دادم کَلید

تو زین بی‌گناهی که این گوژپشت

مرا برکشید و بزودی بکشت

… نشان داد مادر مرا از پدر

ز مهر اندرآمد روانم به سر

همی جستمش تا ببینمش روی

چُنین جان بدادم به دیدار اوی

کنون گر تو در آب ماهی شوی

وُگر چون شب اندر سیاهی شوی

وُگر چون ستاره، شوی بر سپهر

ببرّی ز روی زَمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من

چو داند که خاکست بالین من

ازین نامدارانِ گردنکشان

کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشته ست و افگنده خوار

ترا خواست‌کردن همی خواستار

بیانِ سهراب در این ابیات، به ظاهر عادی است و از کین خواهی پدر پس از مرگش سخن می‌گوید (که آن هم امری عادی است). اما ضربه غافل گیرانه، مهلک و اصلی آنجا بر روح و جانِ رستم وارد می‌شود که او نام خویش را می‌شنود و حقیقت را در می‌یابد. هنرِ داستان پردازی فردوسی در نوع پرداخت این گفت‌وگو نیز درست در همین است: شاعر بزرگ ما، به‌خوبی می‌داند که بیانِ غیر مستقیم و غافل گیرانه هویت سهراب درلابه لای حرف‌های او که بر عمق فاجعه و شدت تأثیرش بر رستم می‌افزاید و به‌همین دلیل به شایستگی از آن بهره می‌جوید.

به‌علاوه، تصویری که سهراب از پدر کینه خواهش ارائه می‌دهد آن چنان آمیخته به ستایش قدرت اوست که می‌تواند رنجِ هر شنونده‌ای را از این همه بیگانگی و دروغ دو چندان کند (وقتی او دریابد که پسرِ جوان و جویای پدر، تا چه حد او را دوست داشته و می‌ستوده است و حال در یک فاجعه انسانی به دستِ همو در یالین مرگ افتاده است).

و بسیار طبیعی است که همه این رنج‌های غافل‌گیرانه، چون آواری سهمگین در یک لحظه بر رستم فرو بارد و او از شدّت بهت و ضربه روحی از هوش برود. ادامه حال روز او نیز از این بهتر نیست و فردوسی با دقّت تمام آن را چنین به تصویر می‌کشد:

بپرسید از آن پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان؟

که کم باد نامش ز گردنکشان!

بدو گفت: ار ایدونک رستم توی

بکُشتی مرا خیره بر بدخوی

ز هر گونه یی بودمت رهنمای

نجنبید یک‌باره مهرت ز جای

 کنون بند بگشای ازین جوشنم

برهنه نگه کن تن روشنم

… چو بگشاد خَفتان و آن مهره دید

همه جامه پهلوی بردرید

همی گفت کای کُشته بر دست من

دِلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کَند موی

سرش پر ز خاک و پر آب روی

۷. گفت‌وگوی سهراب با رستم (برای جلوگیری از حمله ایرانیان به توران)

چوآشوب برخاست زان انجمن

چُنین گفت سهراب با پیلتن

که اکنون که روز من اندر گذشت

همه کار ترکان دگر گونه گشت

همه مهربانی بدان کُن که شاه

سُوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ایشان ز بهر مرا جنگ جوی

سُوی مرز ایران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نُوید

بسی کرده بودم ز هر در امید

نباید که بینند زنجی به راه

مکن جز به نیکی در ایشان نگاه

ظاهر این گفت‌وگو، نشانِ نگرانی سهراب از هجوم لشکر ایرانیان به توران سپاه است، اما  این نگرانی بیش و پیش از هر چیز به پرداخت و نمایاندن بُعدی از شخصیت سهراب یاری می‌رساند و او را جوانی نیک‌طبع و سلیم‌النفس نشان می‌دهد.

۸و ۹. گفت‌وگوی گودرز با رستم و سپس کی‌کاووس

رستم به اتفاقِ ایرانیان بر بالین پسر می‌آید، و این بار بدین سان دیگر بی‌تابی خود را به ما نشان می‌دهد:

یکی دشنه بگرفت رستم به دست

که از تن ببرّد سرخویش پست

پس:

بزرگان بدوی اندرآویختند

ز مژگان همی خون فرو ریختند

در چنین موقعیتی است که گودرز با نگاه و رفتاری خردمندانه و منطقی با رستم سخن می‌گوید و سعی در آرام‌کردن وی و جلوگیری از رفتارهای عجولانه یا احیانا احمقانه او دارد:

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود

که از روی گیتی برآری تو دود

تو بر خویشتن گر کنی صد گزند

چه آسانی آید بدین ارجمند

… شکاریم یکسر همه پیش مرگ

سری زیر تاج و سری زیر ترگ

چو آیدش هنگام بیرون کشد

ندانیم لَشکر همی چون کشد

درازست راهش، اگر کوته ست

پراگندگانیم، اگر همره ست

ز مرگ‌ای سپهبَد بی‌اندوه کیست؟

همی خویشتن را بباید گریست

به گودرز گفت آن زمان پهلَوان

کز ایدر برو زود روشن روان

پَیامی ز من سوی کاووس بر

بگویش که ما را چه آمد به سر

… گرت هیچ یادست کردار من

یکی رنجه کن دل به تیمار من

از آن نوش دارو که در گنج تُست

کجا خستگان را کند تندرست

بنزدیک من با یکی جام می‌

سَزد گر فرستی هم اکنون به پی

گودرز نزد کاووس می‌رود و پیغام رستم را بدو می‌رساند:

بیامد سپهبَد بکردار باد

به کاوس یکسر پَیامش بداد

بدو گفت کاووس کز پیلتن

که را بیشتر آب ازین انجمن؟

شود پشت رستم به‌نیروتَرا؟

هلاک آورد بی‌گُمان مرمرا

اگر یک زمان زو به من بد رسد

نسازیم پاداش او جز به بد

کجا گنجد او در جهان فراخ؟

بدان فرّ و آن برز و آن یال و شاخ

کجا باشد او پیش تختم به پای؟

کجا راند او زیر پرّ همای؟

شنیدی که او گفت: کاوس کیست؟

گر او شهریارست، پس طوس کیست؟

و به این ترتیب:

چو بشنید گودرز برگشت زود

برِ رستم آمد بکردار دود

بدو گفت: خوی بدِ شهریار

درختیست جنگی همیشه به بار

 

در اینجا باید از خود پرسید که این خوی بد شهریار چیست؟ به‌نظر نگارنده با توجه به متن داستان، می‌توان سه خوی بدِ اصلی را برای کی کاووس بر شمرد: ۱. نا سپاسی از خدمت‌های همیشگی رستم؛ ۲. سیاست مداری در معنای منفی آن؛ ۳. کینه توزی.

 

۱۰. گفت‌وگوی کاووس و رستم پس از مرگ سهراب

این گفت‌وگو، آخرین گفت‌وگوی داستان (در بخش مورد بررسی ماست):

به رستم چُنین گفت کاووس کی

که از کوهِ البرز تا برگِ نی

همی رُفت خواهد به گَردش سپهر

نباید فگندن بدین خاک مهر

یکی زود سازد، یکی دیرتر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدین رفته خرسند کن

همه گوش سوی خردمند کن

اگر آسمان بر زَمین برزنی

بپرّی و از آب آتش کُنی

نیاری همان رفته را باز جای

روانش کهن شد به دیگر سرای

من از دور دیدم بر و یال او

چُنان برزبالا و گوپال او

زمانه برانگیختش با سپاه

که ایدر به دست تو گردد تباه

چه‌سازی و درمان این کار چیست؟

برین گونه تا چند خواهی گریست؟

در حقیقت، کی کاووس بعد از حرکت شرم‌آور و خیره‌سرانه خویش (که آخرین فرصت سهراب جوان را برای ادامه زندگی از او می‌گیرد و وی را به کام مرگ می‌فرستد)، نه‌تنها در مواجهه با رستم کوچک‌ترین نشانی از ندامت را در گفتار و رفتار خود نشان نمی‌دهد، بلکه از در جبرگرایی درمی آید و این جبر گرایی در حقیقت وسیله و بهانه‌ای است تا او با پر روریی تمام مرگ سهراب را به تقدیر نسبت دهد و مسئولیت آن را از گردن خود وانهد.

واکنش رستم در برابر چنین سخنانی بسیار خشک، سرد و کوتاه است و او صرفا از جایگاه پهلوان سپاهِ ایران، درباره سپاهی که مسئولیتش را دارد با کاووس سخن می‌راند و نیز از سپاه دشمن (که به خواهش پسر، ایرانیان را از حمله به آن‌ها باز داشته است و حال نیز در فکر امنیت آن‌ها پس از غیبت خویش است).

چُنین گفت رستم که او خود گذشت

نشسته ست هومان برین پهن دشت

ز توران سرانند و بهری ز چین

ازیشان به دل بر مدار ایچ کین

زواره گذارد سپه را به راه

به نیروی یزدان و فرمان شاه

و به‌راستی آیا نباید و نمی‌توان چنین پاسخی را (که نوعی سکوت در برابر حرف‌های کاووس است)، نوعی اعتراضِ خاموش به حساب آورد؟

به هر روی، کاووس، سخنان رستم را این‌گونه پاسخ می‌دهد:

بدو گفت شاه: ‌ای گَوِ نامجوی

تو را زین نشان اندُه آمد به روی

گر ایشان به من چند بد کرده‌اند

وُگر دود از ایران برآورده‌اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد

ازیشان نخواهم همی یاد کرد

وُزان جایگه شاه لَشکر براند

به ایران خِرامید و رستم بماند

بدان تا زواره بیاید ز راه

بدو آگهی آورد زان سپاه

و بر خواننده زیرک پوشیده نیست که اولاً نشانی از اندوه و همدردی در این ابیات نمی‌توان یافت اما کاووس با زیرکی تمام پذیرش خواسته رستم (در حمله نبردن به سپاه توران) را نشانه همدردی (!) خود با سهراب تصویر می‌کند و در حقیقت با این کار به شکل سیاست مدارانه‌ای به‌دلیل امان‌دادن به تورانیان، بر رستم منّت نیز می‌گذارد!!

ارسال نظرات