نویسنده با بهرهگیری از ساختار روایی دورانی و با استفاده از سه راوی، آذر، پدرش و مرتضی، داستان را در طول زمان، در دو جهت پیش میبرد. در زمان حال، داستان از ورود آذر به ایران و مراجعه مستقیم او به بیمارستان شروع شده و در فرودگاه و با بازگشت او به آلمان پایان مییابد. در زمان گذشته، از خاطره کوهنوردی آذر هفتساله با پدر آغاز شده و با آخرین مکالمه این دو، هفت روز قبل از آمدن آذر به ایران تمام میشود. طی روایات زمان گذشته که از طریق فلاشبکها بیان میشوند، به مرور مشکلاتی که آذر در ایران با آنها درگیر بوده و درنهایت او را به تصمیم به مهاجرت از ایران رسانده است بیان میشوند. روایت سهگانه هر اتفاق که از طریق هر روایت، مخاطب از زاویهدید یک راوی داستان را مینگرد به نویسنده در حفظ بیطرفی کمک کرده و مانع از سیاه و سفید شدن شخصیتهای داستان شده است. از آنجا که داستان با توجه به سوژه و موضوع انتخابی، پتانسیل تبدیل شدن به یک خطابه فمینیستی را داشته، نویسنده با هوشمندی با انتخاب دو راوی مرد، که اتفاقا همان کسانی هستند که آذر، قهرمان داستان، بیشترین آزار را از ناحیه آنان تجربه کرده است، موفق شده خود را از این دام برهاند و روایتی نسبتاً منصفانه پیش روی خواننده قرار دهد.
نویسنده، از همان آغاز با ایجاد سؤالات متعدد، خواننده را برای کشف داستان با خود همراه میکند: آذر یک هفته بعد از اینکه به عکس پدرش روی صفحه لپتاپ زل زد و داد کشید: «شش سال که سهله، شصت سال هم که بگذره نمیام تو یکی رو ببینم»، گذرنامهاش را جلوی پرستار میگذارد: «خواهش میکنم، باید ببینمش.» با این آغاز، خواننده به یافتن پاسخی برای این سؤالات علاقهمند میشود: چرا آذر شش سال است پدرش را ندیده؟ بین این دو چه گذشته است که آذر نمیخواهد تا شصت سال دیگر هم با پدرش روبهرو شود؟ سؤالاتی که حتی نزدیکترین شخصیتها به آذر هم تا حالا جوابی برایشان نداشتهاند و بعد از این همه سال، آذر از یک راز قدیمی برای مینا، دخترعمویش، پرده برمیدارد: مینا انگشتها را لای موهای بلند و مجعد آذر تاب میدهد: «اگه اینا رو میدونستم زبونمو میجویدم و قضیه مرتضی رو به عمو نمیگفتم. عصر هم خودم تو روی بابا وامیستادم. چرا این همه سال قضیه اون شب رو برام نگفتی؟» و حتی عباس هم تمام این سالها خودش را به نفهمیدن و ندانستن زده: از وقتی سروکله مریضی پیدا شد، آذر و عباس از هم دور شدند. مریضیای که نه آذر با آن کنار آمده بود و نه عباس. به خودش تشر زد: «فقط مریضی آقای حقیقت؟ فقط مریضی؟ آذر هیچوقت قبول کرد فقط مریضی بوده که این مردک قبول کرده باشه؟»
در همان اولین صفحه، حمله خفیف صرع به آذر دست میدهد تا هم کلیدی باشد برای کسب اجازه ملاقات با پدر، و هم نشانهای از شخصیت آذر که برای رسیدن به مقصود، از بیماریاش هم استفاده میکرده است: «زندگی در آلمان باعث شده بود فراموش کند که این مریضی همه درها را باز و صفها را کوتاه میکند یا وضعیت پدرش؟ هیچکدام. از وقتی دپاکینها به دادش رسیدند و تشنجها کنترل شدند… تشنجها، تشنجها، تشنجها…» و تا پایان داستان، بارها شاهد حملات صرع و یا یادآوری تشنجهایی که از چهاردهسالگی آذر شروع شدهاند هستیم. با توصیفاتی دقیق و کارآمد از احساسات و حالات درونی آذر و اتفاقات بیرونی حین حملات. حالات و اتفاقاتی که در افزایش عمق دره فاصله میان آذر و عباس بیتأثیر نبودهاند: اما هرچه بیشتر از اولین تشنجها گذشت، عباس دورتر و سردتر شد و آذر هربار چندساعت بعد از حمله تنها صدای بیروحش را شنید که «بهتری؟» و هیچ اثری از عذاب، اندوه و حسرت در صورت سنگیاش ندید و بارها صدای بیخیال و آرامش به دیوارهای مغزش خورد که به هرکس دلیل بیماری را جویا میشد میگفت: «ژن خاموش داشته، بالغ که شد مریضی خودش رو نشون داد.» و همه دلسوزی پدرانهاش خلاصه شد در «نکن، نباید، تو نمیتونی آذر، کشش رو نداری»ها که به جای «باید، تو میتونی، تو نتونی کی میتونه آذر؟»های پیش از تشنج مینشستند.
آذر، برای پر کردن فاصله با پدرش، برای بازسازی خاطرات و رابطه عمیقی که تا قبل از چهارده سالگی با پدرش داشته، در اولین روز کاری، برای ایجاد رابطه با مرتضی، مردی که از نظر او شبیه عباس است تلاش میکند، و فندکش، زیپو، را بهانه میکند برای شروع دیالوگ با او: دختر آمد داخل بالکن: «گفتم میدونی چرا به فندکت میگن زیپو؟» و در این تلاش هم، مثل تمام امید سالیانش به برگشتن روابطش با پدر به قبل از چهارده سالگی ناکام میشود، و برای این شکست هم، نه مرتضی، که عباس را مقصر میداند: به جهنمی که از چهارده سالگی عباس هیزم روی هیزمش گذاشته بود فکر میکرد و تکرار میکرد: «چرا من؟ چرا من رو انداختی تو این جهنم بابا؟»
داستان، با برگشتن آذر به آلمان پایان مییابد. بدون اینکه جواب سؤالهایش را از عباس گرفته باشد، بدون اینکه مرتضی توانسته باشد ببیندش و با او حرف بزند، اما این بار هیچ چیز قطعیت ندارد. همه شخصیتهای داستان خودشان را بهتر شناختهاند و شاید کمی حاضر شدهاند نقششان را در اتفاقات زندگیشان بپذیرند: «شاید برگشتی آذر!»
خوانندگان عزیز هفته و دیگر مخاطبانِ خارج کشور میتوانند کتاب را در قالب الکترونیک (E-Pub) از سایت «فیدیبو» تهیه کنند.
ارسال نظرات