معرفی رمان زی‌پو نوشته زهرا بیگدلی

معرفی رمان زی‌پو نوشته زهرا بیگدلی

«زی‌پو» روایتگر زندگی دختری سی‌ساله است که بعد از شش سال مهاجرت و علیرغم تصمیمش به نیامدن و ندیدن پدر، برای دیدار با پدرش که بر اثر سکته‌ مغزی در کما فرو رفته به ایران برمی‌گردد.

داستان، در زمان حال روایتگر حضور پنج‌روزه آذر در تهران است؛ اما در خلال داستان و از طریق فلاش‌بک‌ها، ماجرای شانزده سال زندگی آذر و روابط پرفرازونشیبش با پدر روایت می‌شود.

نویسنده با بهره‌‎گیری از ساختار روایی دورانی و با استفاده از سه راوی، آذر، پدرش و مرتضی، داستان را در طول زمان، در دو جهت پیش می‎‌‌برد. در زمان حال، داستان از ورود آذر به ایران و مراجعه مستقیم او به بیمارستان شروع شده و در فرودگاه و با بازگشت او به آلمان پایان می‎یابد. در زمان گذشته، از خاطره کوهنوردی آذر هفت‌ساله با پدر آغاز شده و با آخرین مکالمه این دو، هفت روز قبل از آمدن آذر به ایران تمام می‏شود. طی روایات زمان گذشته که از طریق فلاش‌بک‌ها بیان می‏شوند، به مرور مشکلاتی که آذر در ایران با آنها درگیر بوده و درنهایت او را به تصمیم به مهاجرت از ایران رسانده است بیان می‎شوند. روایت سه‌گانه هر اتفاق که از طریق هر روایت، مخاطب از زاویه‎‌دید یک راوی داستان را می‎نگرد به نویسنده در حفظ بی‎طرفی کمک کرده و مانع از سیاه و سفید شدن شخصیت‎های داستان شده است. از آنجا که داستان با توجه به سوژه و موضوع انتخابی، پتانسیل تبدیل شدن به یک خطابه فمینیستی را داشته، نویسنده با هوشمندی با انتخاب دو راوی مرد، که اتفاقا همان کسانی هستند که آذر، قهرمان داستان، بیشترین آزار را از ناحیه آنان تجربه کرده است، موفق شده خود را از این دام برهاند و روایتی نسبتاً منصفانه پیش روی خواننده قرار دهد.

نویسنده، از همان آغاز با ایجاد سؤالات متعدد، خواننده را برای کشف داستان با خود همراه می‎‌کند: آذر یک هفته بعد از اینکه به عکس پدرش روی صفحه لپ‌تاپ زل زد و داد کشید: «شش سال که سهله، شصت سال هم که بگذره نمیام تو یکی رو ببینم»، گذرنامه‎اش را جلوی پرستار می‎گذارد: «خواهش می‌کنم، باید ببینمش.» با این آغاز، خواننده به یافتن پاسخی برای این سؤالات علاقه‌مند می‎شود: چرا آذر شش سال است پدرش را ندیده؟ بین این دو چه گذشته است که آذر نمی‎خواهد تا شصت سال دیگر هم با پدرش روبه‌رو شود؟ سؤالاتی که حتی نزدیک‌ترین شخصیت‎ها به آذر هم تا حالا جوابی برایشان نداشته‎‌‌اند و بعد از این همه سال، آذر از یک راز قدیمی برای مینا، دخترعمویش، پرده برمی‎دارد: مینا انگشت‌ها را لای موهای بلند و مجعد آذر تاب می‌دهد: «اگه اینا رو می‎دونستم زبونمو می‌جویدم و قضیه مرتضی رو به عمو نمی‏گفتم. عصر هم خودم تو روی بابا وامیستادم. چرا این همه سال قضیه اون شب رو برام نگفتی؟» و حتی عباس هم تمام این سال‌ها خودش را به نفهمیدن و ندانستن زده: از وقتی سروکله مریضی پیدا شد، آذر و عباس از هم دور شدند. مریضی‌ای که نه آذر با آن کنار آمده بود و نه عباس. به خودش تشر زد: «فقط مریضی آقای حقیقت؟ فقط مریضی؟ آذر هیچ‎وقت قبول کرد فقط مریضی بوده که این مردک قبول کرده باشه؟»

در همان اولین صفحه، حمله خفیف صرع به آذر دست می‏دهد تا هم کلیدی باشد برای کسب اجازه ملاقات با پدر، و هم نشانه‌ای از شخصیت آذر که برای رسیدن به مقصود، از بیماری‌اش هم استفاده می‌کرده است: «زندگی در آلمان باعث شده بود فراموش کند که این مریضی همه درها را باز و صف‌ها را کوتاه می‎کند یا وضعیت پدرش؟ هیچ‎کدام. از وقتی دپاکین‌ها به دادش رسیدند و تشنج‌ها کنترل شدند… تشنج‌ها، تشنج‌ها، تشنج‌ها…» و تا پایان داستان، بارها شاهد حملات صرع و یا یادآوری تشنج‌هایی که از چهارده‌سالگی آذر شروع شده‌اند هستیم. با توصیفاتی دقیق و کارآمد از احساسات و حالات درونی آذر و اتفاقات بیرونی حین حملات. حالات و اتفاقاتی که در افزایش عمق دره فاصله میان آذر و عباس بی‌تأثیر نبوده‌اند: اما هرچه بیشتر از اولین تشنج‌ها گذشت، عباس دورتر و سردتر شد و آذر هربار چندساعت بعد از حمله تنها صدای بیروحش را شنید که «بهتری؟» و هیچ اثری از عذاب، اندوه و حسرت در صورت سنگی‌اش ندید و بارها صدای بی‌خیال و آرامش به دیوارهای مغزش خورد که به هرکس دلیل بیماری را جویا می‌شد می‌گفت: «ژن خاموش داشته، بالغ که شد مریضی خودش رو نشون داد.» و همه دلسوزی پدرانه‎اش خلاصه شد در «نکن، نباید، تو نمی‎تونی آذر، کشش رو نداری»ها که به جای «باید، تو می‎تونی، تو نتونی کی می‎تونه آذر؟»های پیش از تشنج می‎نشستند.

آذر، برای پر کردن فاصله با پدرش، برای بازسازی خاطرات و رابطه عمیقی که تا قبل از چهارده سالگی با پدرش داشته، در اولین روز کاری، برای ایجاد رابطه با مرتضی، مردی که از نظر او شبیه عباس است تلاش می‏کند، و فندکش، زی‌پو، را بهانه می‎کند برای شروع دیالوگ با او: دختر آمد داخل بالکن: «گفتم می‎دونی چرا به فندکت میگن زی‎پو؟» و در این تلاش هم، مثل تمام امید سالیانش به برگشتن روابطش با پدر به قبل از چهارده سالگی ناکام می‏شود، و برای این شکست هم، نه مرتضی، که عباس را مقصر می‏داند: به جهنمی که از چهارده سالگی عباس هیزم روی هیزمش گذاشته بود فکر می‏کرد و تکرار می‎کرد: «چرا من؟ چرا من رو انداختی تو این جهنم بابا؟»

داستان، با برگشتن آذر به آلمان پایان می‌‏یابد. بدون اینکه جواب سؤال‌هایش را از عباس گرفته باشد، بدون اینکه مرتضی توانسته باشد ببیندش و با او حرف بزند، اما این بار هیچ چیز قطعیت ندارد. همه شخصیت‌های داستان خودشان را بهتر شناخته‌اند و شاید کمی حاضر شده‌اند نقششان را در اتفاقات زندگی‌شان بپذیرند: «شاید برگشتی آذر!»

خوانندگان عزیز هفته و دیگر مخاطبانِ خارج کشور می‌توانند کتاب را در قالب الکترونیک (E-Pub) از سایت «فیدیبو» تهیه کنند.   

ارسال نظرات