در هفتههای گذشته «باشگاه کتاب مونترال» به کتابِ «جنگ چهره زنانه ندارد» پرداخت. این باشگاه با وجود تازهپا بودن، بعد از یکی دوماه که از عمرش میگذرد امروز تبدیل به یکی از پویاترین مجموعههای فرهنگی کامیونیتی تبدیل شده است و عملا هر ماه یک جلسه بررسی کتاب و یک جلسه بررسی فیلم دارد.
کتابِ «جنگ چهره زنانه ندارد» را سوتلانا آلکساندونا آلکسیویچ نوشته و عبدالمجید احمدی آن را به فارسی برگردانده است. نویسنده برای این اثر مستند موفق شد جایزه ادبی نوبل را از آن خود کند.
بررسی این کتاب در باشگاه کتاب مونترال بهانهای شد تا این نوشته تحریر و توسط هفته منتشر شود.
در مقدمه میخوانیم: جنگ میدان واقعیت است و بهترین شیوه توصیف آن نقل قول کسانی است که در میدان جنگ حضور داشتهاند. اما راستی آنچه نویسنده را وادار به نوشتن تاریخ جنگ زنانه میکند، چیست؟
همه آنچه از جنگ میدانیم با «صدای مردانه» و با «واژگان مردانه» به ما گفته شده، درحالیکه زنها ساکتاند. درصورتیکه شکل داستانهای زنانه و موضوع آنها چیز دیگریست. جنگهای «زنانه»، رنگها، بوها، روشناییها و فضای احساسی خاص خود را دارند. واژگان آن منحصر به فرد است. در آن اثری از قهرمانان و شجاعتهای تکرار نشدنیشان نیست و نکته وحشتآور این است که آنها بیصدا رنج را تحمل میکنند.
سوتلانا آلکساندونا در جای دیگری از کتاب مینویسد: «باید با زنان زیست و با آنها همصحبت شد و باید زمانی فرا رسد که از درد و رنجمان با هم سخن بگوییم». زن خلبانی که آنقدر درد و رنج کشیده بود که نمیتوانست از سالهای جنگی که در آن شرکت کرده بود حرفی بزند، سه سالی که در آن به قول خودش «خودم را زن احساس نکردم!» میگفت: «نمیخواهم بار دیگر در آن لحظات زندگی کنم.»
او میگوید: «من درباره جنگ نمینویسم بلکه درباره انسان جنگ مینویسم. قهرمانان کتاب من واقعی هستند، فقط همین، این تاریخ است.»
او ادامه میدهد: «جنگ زنانه بسیار ترسناکتر از تصور مردانه آن است. آنها به جنگ به مثابه کنش و تقابل ایدهها و منافع مختلف نگاه میکنند؛ اما زنان از پس احساسات برمیآیند. در صحبتهای زنان این ایده وجود دارد که جنگ بیش از هر چیزی کشتار است. در مرکز همه این خاطرات این حس وجود دارد و این غیرقابلتحمل است. مردن! هیچکس نمیخواهد بمیرد و غیرقابلتحملتر از آن کشتن انسانهاست، زیرا زن زندگی میبخشد. مدت زیادی انسان جدیدی در بطنش حمل میکند، از او مراقبت میکند و به دنیایش میآورد. من فهمیدم که کشتن برای زنان دشوارتر است. بودن در جنگ چنان بر آنها تأثیر گذاشت که پس از آن از هرچه «قرمز» که به رنگ خون بود نفرت داشتند.»
ماریا، یکی از شخصیتهای کتاب میگوید: «چهار سال جنگ خیلی طولانی بود. نه پرندهای و نه گلی. مگر فیلمهای جنگی میتونن رنگی باشن. همه چیز در جنگ سیاهه، به جز خانه که رنگش متفاوته، فقط خانه رنگش قرمزتره.»
یکی دیگر از زنان به نویسنده میگوید: «در نوزده سالگی موهایم سفید شد.»
و سومی تاکید میکند: «پیروز شدیم؛ اما به چه قیمتی و با چه هزینهی وحشتناکی.»
پرستاری که روزها و هفته ها در میدان بوده در «جنگ چهره زنانه ندارد» میگوید: «اگر الان از من بپرسند خوشبختی یعنی چه؟ میگویم خوشبختی یعنی یکهو میان همه این مردهها یک آدم زنده پیدا کنی.»
جایی که خانم سوتلانا آلکساندونا آلکسیویچ دوباره رشته کلام را به دست میگیرد، میگوید: «خاطرات جنگ وحشتناک است ولی مرور نکردن خاطرات از آن وحشتناکتر. مرا برای جشن پیروزی به میان خود دعوت کردند. آنها خاطرات خود را میگفتند. یکی میگفت به علت بد بودن صابون دستمون پر از اگزما شده بود و ناخنهایمان میافتاد. دیگری میگوید اولش از مرگ میترسی، در درونت نسبت به مرگ حس شگفتی و کنجکاوی تجربه میکنی، بعدش آنقدر خسته میشوی که دیگر هیچ حسی به مرگ نداری.»
آنا که قابله بوده است میگوید: «پس از تولد نوزاد، مادرش گفت اسم دخترمان را به افتخار شما آنا میگذاریم. او قوطی پودری به عنوان هدیه به من داد، درپوشش را برداشتم، بوی پودر آن شب، وقتی اطرافمان پر از صدای تیراندازی و بمب و خمپاره بود، یک بوی خاص بود. بوی پودر، درپوش مرواریدی قوطی، اون نوزاد کوچولو، همه اینها بوی خانه میداد و تکهای از زندگی واقعی زنانه بود.»
سونیا دوران خدمتش را در جنگ به عنوان تکتیرانداز پشت سر گذاشته، او میگوید: «فرمانده یکان به افتخار ما چند خط شعر خواند، معنای شعر در کل این بود که این دخترها مثل گلهای رز توی ماه دلها را جوان میکنند، خدا کند جنگ به روحشان صدمه نزند.»
کلاویا که او نیز تکتیرانداز بوده میگوید: «مادرم دوست داشت بگوید گلوله احمق است و سرنوشت بدخواه. گلوله تنهاست، آدم هم همینطور. گلوله هر طرفی بخواهد میرود، سرنوشت هم هرجایی که بخواهد آدم را میبرد.»
او اضافه میکند: «دخترم الان در دیوانهخانه است. چهل سال هست که آنجاست. گناه من است. من مجازات شدم و الان هم دارم مجازات میشوم. به چه دلیل؟ شاید به این خاطر که آدم کشتهام؛ ولی من وطنم را از هر چیز بیشتر دوست داشتم. الان برای چه کسی میتوانم این چیزها را توضیح دهم؟ برای دخترم. فقط برای او. من خاطرات جنگ را مرور میکنم؛ اما او فکر میکند دارم برایش داستان تعریف میکنم. قصههای کودکانه. قصههای وحشتناک کودکانه.»
سوتلانا آلکساندونا آلکسیویچ، خود میگوید: «خاطرات آنها همه تلخ و دردآور است، از آن فرماندهای که به فرمان آلمانها خود را تسلیم نکرد و همه افراد خانوادهاش تیرباران شدند یا مادری که در سبد کودک هفت سالهاش بمب گذاشت و آنرا با عروسک و دو بسته تخممرغ و یک بسته کره پوشاند و او را به اتاق غداخوری آلمانها فرستاد و آنجا را منفجر کرد. این مادر گریه میکرد و میگفت غریزه مادری قویترین غریزه است؛ ولی ایده و ایمان قویتر است. بله زندگی و زنده ماندن خوب است، عالی است ولی چیزهای مهمتری هم وجود دارند.»
یکی از پارتیزانها میگوید: «ما از آلمانها متنفر بودیم. چطور میشود فراموش کرد یک آلمانی سر یک یهودی را با طناب به دوچرخهاش بست و حرکت کرد.»
آنها میگویند: «ملت کنار ما جنگید و اشک ریخت، بدون کمک آنها میمردیم با اینکه به نتیجه کار آگاه بودند، به ما کمک کردند و نیمی از آنها تیرباران شدند.»
زن دیگری در این اثر مستند تعریف میکند که چگونه پس از پیروزی، به بچههایی که پدرانشان را تیرباران کرده بودند غدا میدادند و در کاسهشان شیربرنج و سوپ میریختند.
نینا که بهیار ارتش بوده میگوید: «اولین چیزی که در خاک آلمان دیدم تابلویی بود که رویش نوشته بودند اینجا همان آلمان لعنتیست. گوبلز مردم آلمان را متقاعد کرده بود که روسها میآیند و همهتان را سوراخ سوراخ میکنند. وقتی در خانهای را باز میکردی، متوجه میشدی کسی آنجا نیست یا همه با تفنگ خودکشی کردهاند یا سم خوردهاند.»
دیگری میگوید: «من قبل از جنگ عاشق موسیقی آلمانی بودم. باخ، واگنر و… ولی بعد از این جنگ لعنتی دیگر نمیتوانستم سمفونی زیبای واگنر را بشنوم، چون با چشمهای خودم کورههای آدمسوزی و تلی از خاکستر را دیدم. این خاکسترها را میبردند و میپاشیدند روی خاک مزرعه، زیر کلم و کاهو و…»
کتاب «جنگ چهرهای زنانه ندارد» خاطرات گویا و تکاندهندهی دختران نوجوانی است که طی جنگ جهانی دوم در ارتش اتحاد جماهیر شوروی خدمت کردند. جنگی که طی آن بیش از 27 میلیون کشته شهروند اتحاد شوروی کشته شدند. خاطراتی که این زنان جوان تعریف می کنند واقعی و تلخ است، آکنده از درد و رنج. ما نه تنها این خاطرات گویا و روشن را خواندیم بلکه صدای ناله و درد آنها را شنیدیم و آنرا حس کردیم و با آنها گریستیم. برای اینکه دیگر هرگز، هیچ آبی همچون ولگا از خون کشتگان جنگ به رنگ سرخ در نیاید فریاد برمیآوریم: جنگ و ویرانی کافیست! ما، زنان و مادران جهان آرامش و صلح میخواهیم.
ارسال نظرات