نویسنده: عباس محرابیان
تصور کنید در خانهتان یک آشپزخانهٔ جادویی دارید، که در آن میتوانید هر مقدار غذایی را که میخواهید از هر جای دنیا داشته باشید، و غذا هیچوقت کم نمیآید.
شما هرگز نگران این نیستید که گرسنه بمانید، چون هر چه اراده کنید بلافاصله برایتان مهیاست. به همین دلیل، در مورد غذا خیلی بخشنده هستید و به دیگران غذا میدهید چون از این کار لذت میبرید، بدون این که در ازای آن چیزی ازشان بخواهید. و خانهٔ شما همیشه پر از مهمان است و خوش میگذرد.
بعد روزی یک نفر با یک جعبه پیتزا در خانهٔ شما میآید و میگوید «سلام! این پیتزا را میبینی؟ حاضرم آن را به تو بدهم به شرطی که بگذاری زندگیات را کنترل کنم، و هر کاری را که من میگویم انجام دهی.
دیگر هرگز گرسنه نخواهی ماند چون هر روز برایت پیتزا میآورم. فقط باید با من خوب باشی.»
چه جوابی به او میدهید؟ در خانهٔ خودتان همان پیتزا، و بهترش را، دارید. با این حال این فرد آمده به شما پیشنهاد غذا میدهد، و برایتان شرط هم میگذارد که ازش اطاعت کنید! لابد میخندید و میگویید «نه، ممنون! من به غذای شما احتیاجی ندارم، خودم کلی غذا دارم.
اگر دوست داری بیا داخل و هر چه میخواهی بخور، و کاری هم در ازایش لازم نیست انجام دهی. ولی محال است هر چه تو بخواهی انجام دهم. هیچ کسی نمیتواند به وسیلهٔ غذا من را کنترل کند.»
سناریوی دیگری را تصور کنید که در آن چند روز است چیزی نخوردهاید. ضعف کردهاید و پولی هم ندارید که غذا بخورید.
یک نفر پیتزا به دست در خانهٔ شما میآید و میگوید «ببین، من غذا دارم. میتوانی این را بخوری اگر از من اطاعت کنی.» و شما بوی غذا را میشنوید و گرسنهتر میشوید. پس معامله را میپذیرید و پیتزا را میخورید، و هر چه آن فرد میگوید انجام میدهید.
او میگوید «اگر بخواهی فردا هم برایت پیتزا میآورم به شرط آن که همچنان به حرف من گوش کنی.» و چون شما هر روز به غذا نیاز دارید، باز قبول میکنید. چون خودتان نمیتوانید غذا تهیه کنید به یک برده تبدیل میشوید.
بعد از مدتی هم وابسته میشوید و با خود میگویید «چطور میتوانم روزی بدون پیتزا زندگی کنم؟ وای اگر روزی او پیتزا را به دیگری بدهد، من چه خاکی سرم بریزم؟»
حالا در مثالهای بالا، فرض کنید به جای غذا داریم از عشق حرف میزنیم. در سناریوی اول، شما دریایی از عشق در قلب خود دارید. عشقتان نه تنها برای خودتان بلکه برای کل دنیا کافی است.
آنقدر مملو از عشق هستید که به عشق دیگری نیاز ندارید، و عشقتان را بیقیدوشرط، بیاماواگر با دیگران تقسیم میکنید.
اگر کسی درِ خانهتان را بزند و بگوید «من برایت عشق دارم! میتوانی عشق من را داشته باشی اگر هر کاری که من میگویم انجام دهی»، جواب شما چیست؟ میخندید و میگویید «ممنونم، ولی من به عشق شما احتیاجی ندارم. در قلبم بهتر و بزرگتر از آن عشقی را که به من وعده میدهی دارم، و آن را بدون چشمداشت با دیگران تقسیم میکنم.»
ولی در سناریوی دوم، شما گرسنهٔ عشق هستید و در قلبتان عشقی را حس نمیکنید. فردی به شما میگوید «آیا کمی عشق میخواهی؟ میتوانم عشقم را به تو بدهم اگر هر کاری را که من میگویم انجام دهی.»
شما که دچار کمبود محبت هستید، مزهٔ آن عشق را میچشید و گرسنهتر میشوید، و برای دست یافتن به آن به هر کاری دست میزنید. حتی ممکن است آنقدر محتاج باشید و که تمام وجود خود را بدهید در ازای گرفتن اندکی توجه.
قلب شما همان آشپزخانهٔ جادویی است. اگر دریچهٔ قلبتان را باز کنید، همهٔ عشقی که نیاز دارید را در آن مییابید. لازم نیست در جهان بگردید، عشق را گدایی کنید و فریاد بزنید «توروخدا یکی من رو دوست داشته باشه! من تنها هستم.
من میخوام یکی من رو دوست داشته باشه تا معلوم بشه من دوستداشتنیام.» درون ما پر از عشق است ولی ما آن را نمیبینیم چون قلبمان را بستهایم.
منبع: کتاب استادی در عشق نوشتهٔ دون میگوئل روئیز. این کتاب توسط فرزام حبیبی اصفهانی به فارسی ترجمه شده است.
ارسال نظرات