گروه ادبیات هفته:
اینک یکی دیگر از جُستارهای نغز و کاربردی و تازهی استاد مهران راد برای نخستبار در «هفته» نشر مییابد و دو توضیح درباب آن بایسته است: اول آنکه نامِ جستار، بهنوعی، به شیوهی نامگذاری فیلمهای دنبالهدار یا سریالهای چندفصلی اشاره دارد، مثلِ بازیِ تاجوتخت، انیمیشن شِرک و جز آن؛ و قابلیتِ ساخت چنین مجموعهای براساس شاهنامه را در مرکز توجه مینهد؛ دوم آنکه این جستارِ تازهی تازه از جلساتِ چندهفتهی اخیر «قلمروِ ادب» در اتاوا استخراج شده و حاصلِ تأمل عمیق و کاربردی در قالبِ بحثی با جمعِ علاقهمندانِ اتاوایی است و این مخاطبمحوربودن، بر کاربردیشدن آن افزوده است. ایشان را صمیمانه سپاس میگوییم و امیدواریم که این جستار موردپسندتان باشد. |
کیقُباد جایی و بهگونهای در شاهنامه ظاهر میشود که بهنظر میرسد کارِ سرودنِ یک حماسه میتوانست بهانجام رسیدهباشد. قباد موفق میشود صلح، رفاه، دادگری و کارآفرینی را در یک مدینهی فاضله مستقر کند. در سرزمینِ او حکومت مکلف است حمایت از بیکاران را بهعهده بگیرد:
هرآنکس کجا بازماند ز خَورد
نیابد همی توشه از کارکرد
چراگاهشان بارگاهِ من است
هرآنکس که آید سپاهِ من است
ازآنجاکه عددِ «صد» یکی از نمادهای جاودانگیست، تعیینِ صدسال بقایِ حکومت برای قباد رؤیای یک آرمانشهرِ جاوید را تقویت میکند:
برین گونه صدسال آسان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
از تحلیلِ عملکردهای این پادشاه و همچنین ملاحظهی جزئیاتِ انتخابِ کلمات برایِ توصیفِ دوست و دشمن، میتوان به این نتیجه رسید که حکومتِ کیقباد نمایشِ یک جامعهی آرمانی است. در این رابطه توجه به «معنیِ واژهی قباد» نیز الهامبخش است. قباد آنچنانکه زبانشناسان حدس میزنند در اصل از دو جزءِ «کوا» و «واتا» تشکیل شده است که درمجموع به معنایِ شاهِ محبوب است. این معنی اگر درست باشد شباهتِ زیادی به شاهِ موعود دارد و یادآور کسی است که حکومتش رؤیای یک قومِ خسته از شکستها و تلخکامیهاست. جایی که باید نهتنها عدالت محقق شود بلکه باید حسِ انتقام هم دیگر در جامعه باقی نماند و ثبات و سازندگی جایِ دشمن را بگیرد.
در عملکردِ قباد یک رفتارِ نمادینِ دیگر هم هست که اهمیتِ زیادی دارد:
وُزانجا سویِ پارس اندر کشید
که در پارس بُد گنجها را کلید
نشستنگه آنگاه اصطخر بود
کیان را بدانجایگه فخر بود
تغییرِ پایتخت از جایی در حوالیِ آمُل و ساری به پارس نشانهی مهمی از تغییرِ جهانبینی و سپهرِ اندیشهی دیوانسالاری در حکومتِ قباد است. بهویژه اینکه این پایتختِ جدید در عینِ تاریخی و واقعی بودن، آرمانیترین شهر ایران در خاطرهی جمعیِ ایرانیان است و این نقشآفرینی را تا امروز با داشتنِ القابی چون تختِ جمشید و تختِ سلیمان و پرسهپولیس و مُلکِ سلیمان و قصرِ شیرین حفظ کردهاست.
نکتهی دیگری که قباد را به الگوی منجی و تمامکننده شبیه میکند گنگ بودنِ نسبِ اوست. زال به رستم میگوید:
نشان داد موبد به ما فرُّخان
یکی شاه با فر و بختِ جوان
ز تخمِ فریدونِ یلْ، کیقباد
که با فر و برز است و با رأی و داد
و این تمامِ اطلاعاتیست که ما از گذشتهی قباد داریم. از زمانِ فریدون تا امروز که زال با ما سخن میگوید شاهنامه شاهدِ قتلِ هر سه پسرِ فریدون و ظهورِ منوچهر نوادهی دختریِ فریدون است. پس از منوچهر، نوذر که فرزندِ اوست به شاهی میرسد اما دو پسرِ نوذر (طوس و گستهم) جانشین پدر نمیشوند و زو تهماسپ که -بر اساسِ شاهنامه- نسبتِ روشنی با خانوادهی سلطنتی ندارد باوجود پیری به سلطنت میرسد. آخرین پادشاه پیش از قباد کرشاسب است که حضور و غیبتِ او در نسخههای مختلف قضیه را از آنچه که هست هم مبهمتر میکند. از این مباحث که بگذریم، قیدِ «ز تخمِ فریدون» بیشتر وقتی مبهم میشود که مهمترین دشمنانِ ایران در آن برهه از تخمِ فریدون بودند و حتا قباد هم از پشنگ (پادشاهِ کشورِ متخاصم) به تعبیرِ «نبیرهی فریدون» یاد میکند.
همهی اینها را اضافه کنید بر اینکه هیچ مأموریت نظامی یا غیرنظامی پیشازاین از قباد گزارش نشده و زالی که هماکنون نسبتِ او را به نقل از موبدی ناشناس به رستم گوشزد میکند جوانیِ خود را در کوه و کنامِ سمیرغ سپری کرده و دستِ کم در آن ایام هیچ اطلاعی از انساب و سلسلههای شاهی نداشته است.
چنین محیطی از ابهام به رازآلودگیِ ظهورِ شاهِ موعود پس از دورانی سخت از تجربهی شکستهای نظامی و قَحطی دامن میزند.
ازآنجاکه ناگفتههای مؤلف گاهی در شناخت و تفسیرِ متن از گفتهها مهمترند باید ببینیم که چرا فردوسی گرشاسب را نمیبیند. این پادشاه پسرِ زو و آخرین پادشاهِ پیشدادی است در متنِ اصلی نسخهی خالقیِ مطلق بهکلی نامی از او نیست و در فاصلهی بینِ مرگِ زو تا پادشاهیِ قباد داستانِ دلکشِ پیداشدنِ رخش و توصیفِ گزینشِ این اسبِ دلاور در میان است. در پاورقیها اما به ابیاتی ارجاع داده شده است که از کرشاسب یا گرشاسب یاد میکند و پادشاهیِ او را ۹ سال میشمارد. از مجموعِ تجزیهوتحلیلهایی که از جزئیاتِ ابیات فهمیده میشود گرشاسب در روایتِ فردوسی حذف شده است. این مطلب را اعتراضِ اسدیطوسی که از نزدیکانِ فردوسی بوده هم تائید میکند و همچنین مجموعهی بزرگی از گزارشهای تاریخی به فارسی و عربی که پادشاهیِ گرشاسپ و زو را توأمان و براساسِ تقسیمِ وظایف ترسیم کردهاند و یا به روایت مجملالتواریخ و منابعِ دیگر گرشاسب را وزیرِ زو قلمداد نمودهاند. (برای دیدن نمونهها رجوع کنید به فرهنگِ نامهای شاهنامه جلدِ دوم ذیلِ گرشاسب) همهی این روایاتِ پتانسیلِ بالایِ حذفِ گرشاسب را نشان میدهد که ممکن است برخی از آنها متأثر از شاهنامه هم باشد. در نسخهی بُنداری (ترجمهی عربی) که موردِ استشهادِ دائمیِ استاد خالقیِ مطلق قرار میگیرد نیز نامی از گرشاسب در میان نیست.
اکنون اگر به غیبتِ گرشاسب در شاهنامه بنگریم و همچنین همنام بودنِ این پادشاه را با پدرِ نریمان جدِ اعلای زال قیاس کنیم ابهاماتِ تازهای پیدا میشود که رفعشان نیازمندِ خیالپردازیهای دور و درازیست.
زال کیست؟
بر درِ میکده رندانِ قلندر باشند
که ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهی
زال کودکی مرغپرورد است که نه از پدرش آنچنانکه باید پدری دیده و نه از مادرش محبتی چشیده. قدیمیترین جایی که از مادرِ زال یادی میبینیم در عقلِ سرخِ سهروردیست که به روشِ معمولِ او مشحون از رمزگرایی و درپردهگوییهای شاعرانه است:
پیر را گفتم که شنیدم زال را سیمرغ پرورد و رستم اسفندیار را به یاریِ سیمرغ کُشت. پیر گفت بلی درست است. گفتم چگونه بود؟ گفت چون زال از مادر در وجود آمد، رنگِ موی و رنگِ روی سفید داشت. پدرش سام بفرمود که وی را به صحرا اندازند و مادرش نیز عظیم از وضعِ حملِ وی رنجیده بود. چون بدید که پسر کریهلقاست هم بدان رضا داد. زال را به صحرا انداختند. فصلِ زمستان بود و سرما، کس را گمان نبود که یک زمان زنده ماند. چون روزی چند برین برآمد، مادرش از آسیب فارغ گشت. شفقتِ فرزندش در دل آمد. گفت یک باری به صحرا شوم و حالِ فرزند بینم. چون به صحرا شد فرزند را دید زنده و سیمرغ وی را زیرِ پرگرفته. چون نظرش بر مادر افتاد تبسمی بکرد، مادر وی را در بر گرفت و شیر داد، خواست که سویِ خانه آرد، باز گفت: «تا معلوم نشود که حالِ زال چگونه بوده است که این چند روز زنده مانْد، سویِ خانه نشوم». زال را به همان مقام زیرِ پرِ سیمرغ فروهشت و او بدان نزدیکی خود را پنهان کرد. چون شب درآمد و سیمرغ از آن صحرا منهزم شد، آهویی بر سرِ زال آمد و پستان در دهانِ زال نهاد. چون زال شیر بخورد خود را بر سرِ زال بخوابانید، چنانکه زال را هیچ آسیب نرسید. مادرش برخاست و آهو را از سرِ پسر دور کرد و پسر را سویِ خانه آورد.
پیر را گفتم آن چه سّر بوده است؟ پیر گفت من این حال از سیمرغ پرسیدم. سیمرغ گفت زال در نظرِ طوبا به دنیا آمد، ما نگذاشتیم که هلاک شود. آهو بره را به دستِ صیاد باز دادیم و شفقتِ زال در دلِ او (مادرِ آهو بره) نهادیم، تا شب وی را پرورش میکرد و شیر میداد و به روز خود منَش زیرِ پر میداشتم. (مجموع مصنفاتِ شیخِ اشراق جلد ۳ صفحهی ۲۳۲)
پدرِ زال اما در شاهنامه بهخوبی شناسانده میشود. این شخص که جهانپهلوان سام نام دارد سرانجام زال را از سیمرغ پس میگیرد و با دادنِ گنج و امکانات به جانشینیِ خود میگمارد. اما سام از ناحیهی پدرانِ خود بهوضوح شناخته نیست. پدربزرگ او گرشاسب نام دارد. بعضی از دانشمندان در اینکه این سه نسل (گرشاسب، نریمان، سام) سه فردِ مجزا هستند تردید دارند. هرچه هست گرشاسب جایگاهِ بزرگی در ادبیاتِ زرتشتی دارد و از زندگانِ جاوید و ملازمانِ سوشیانتِ موعود شمرده میشود.
اگر به حذفِ نامِ گرشاسب (پسر و جانشینِ زو) در روایتِ فردوسی توجه کنیم و از سویِ دیگر زالِ نامیرا و مرغپرورد و اسطورهزاد را هم همان گرشاسبِ افسانهای تصور کنیم و بر این تخیلات روایتِ مورخانی را بیفزاییم که معتقد بودند: «گرشاسب و زو به اشتراک سلطنت میکردند» میتوانیم بپذیریم که فردوسی قصهی نُه سال حکومتِ فرزندِ زو (گرشاسب) را همان مشارکتِ زال در فرمانرواییِ زو و پدرش نوذر میدانسته و لذا بهکلی از آن صرفنظر کرده است.
پایانِ نمایش
شاهنامه تا مرگِ زو و پیدایشِ قباد میتوانست یک اثرِ نمایشی/ سینماییِ تمامعیار باشد که به نقطهی مناسبی برای تیتراژِ پایانیِ خود رسیده است. نمایشی از پیدایشِ نخستین کوششها برای بنیاد نهادنِ مدنیت و کشفِ هر چیزی که انسان برای زندگیِ فردی و جمعیِ خود لازم دارد، از رام کردنِ جانوران گرفته تا تقسیمِ کارِ اجتماعی تا روند پیدایشِ مرزها و دشمنی و جنگ و چشیدنِ طعم ِ تلخ و شیرینِ زندگی. اثری با چاشنیِ یک عشقِ شورانگیز و ممنوع که جز به نیرویِ وفاداریِ تا پایِ جان نمیتوانست استوار باشد.
در این نمایش از صحنهی ورودِ فاتح با اسب به کاخِ سلطنتی داریم تا به آتش کشیدنِ کاخی در دریا تا بالا رفتنِ دزدکیِ عاشق از ایوانی که معشوق بر بالایِ آن ایستاده است، از دژخیمی که بر شانههایش مار روییده تا زنی که در رأس یک گروهِ اعزامی به مأموریتی مهم میرود. همهی این ماجراها در داستانهایی منطقی با دیالوگهایی جاندار و باورپذیر سامان یافتهاند. در انتهایِ نمایش در پیِ بردوباختهای زیادی که صورت میگیرد سرانجام سرزمینِ قهرمانان را بیتدبیری و ضعف احاطه میکند و دشمنان بر آن چیره میشوند. همهجا بویِ مرگ و قحطی به مشام میرسد. در این آشوبِ ناامیدی ابرقهرمانی به نامِ رستم به میدان میآید و در آخرین نبرد دلیرترین سردارِ دشمن را همچون مترسکی بیدستوپا از اسب برمیگیرد و غافلانه به اسارت میبرد. اقبال با مترسک یار میشود کمربندش از هم میدرد. دشمن از چنگِ رستم فرار میکند و با پیوستن به سپاهیانش پادشاه را از ادامهی جنگ بازمیدارد و همهچیز به صلح ختم میشود. کشورها به مرزهای سابق برمیگردند و بر جایِ قحطی و ویرانی آرمانشهری بنا میگردد.
اگر سینمای هالیوود میخواست از شاهنامه یک سریالِ بزرگ بسازد شاید این لحظه را برای پایانِ سیزنِ نخستِ خود انتخاب میکرد.
اتاوا / ۱۷ ژانویهی ۲۰۲۰
ارسال نظرات