دو روایت از چهره مسیح در ادبیات فارسی؛ ویژه یلدا و کریسمس

دو روایت از چهره مسیح در ادبیات فارسی؛ ویژه یلدا و کریسمس

در دو مطلب جداگانه اما مرتبط، ابتدا به سیمای مسیح در ادب کهن و معاصر می‌پردازیم و سپس با غزلی یلدایی از استاد کریم زیّانی کام‌مان را شیرین می‌کنیم و درنهایت نیز به ترجمهٔ داستانی تمثیلی از یوجین فیلد دربارهٔ مسیح پرداخته‌ایم.

 

گردآوری: گروه ادبیات هفته

ویرایش: عباس محرابیان

مقدمه: مسیح در پهنهٔ ادبیات فارسی و فرهنگِ اخلاقیِ عرفانیِ نهفته در آن همواره چهره‌ای محترم و البته پرنکته بوده و به شکل‌های مختلف در ادب کهن و معاصر ما حضور دارد، تا آنجا که بانوی دانشمند مرحوم دکتر قمر آریان در سال ۱۳۳۷ از رسالهٔ دکتری خود در رشتهٔ ادبیات فارسی با موضوع سیمای مسیح در ادبیات فارسی دفاع کرد و در زمرهٔ اولین دانش‌آموختگان زن دکتری ادبیات فارسی در ایران نیز قرار گرفت و این رساله بعداً به همت نشر سخن بارها چاپ شد.

همچنین به گواه فرهنگ ارزشمند «اساطیر و داستان‌واره‌ها در ادبیات فارسی» به قلم پروفسور محمدجعفر یاحقی: حضرت عیسی یکی از مهم‌ترین پیامبرانی است که در فرهنگ اسلامی سرگذشت و ابعاد زندگی او صراحت یافته و مضامین و اندیشه‌های باریکی پیرامون زندگی‌اش پدید آمده و کتاب‌های متعددی درزمینهٔ ارتباط حضرت عیسی با ادب فارسی تألیف شده است. روی‌هم‌رفته، کمتر شاعری است که از نام و یاد و معجزات او متأثر نشده باشد.

بر این اساس، در این شماره که در تعطیلات کریسمس منتشر می‌شود، در دو مطلب جداگانه اما مرتبط، ابتدا به سیمای مسیح در ادب کهن و معاصر می‌پردازیم و سپس با غزلی یلدایی از استاد کریم زیّانی کام‌مان را شیرین می‌کنیم و درنهایت نیز به ترجمهٔ داستانی تمثیلی از یوجین فیلد درباره مسیح پرداخته‌ایم تا صفحاتی هم‌حال‌وهوا با این روزها را به خوانندگان ادب‌دوست هفته پیش‌کش کنیم. تعطیلاتتان شیرین و پر از شادی و آرامش!

 

۱.

مسیح، نماد دوری از عیب‌جویی و گرایش به نیک‌بینی

بر اساس دهمین گفتار از مخزن‌الاسرار نظامی گنجوی

 پای مسیحا که جهان می‌نبشت

بر سر بازارچه‌ای می‌گذشت

گرگ‌سگی بر گذر افتاده دید

یوسفش از چَه به‌در افتاده دید

بر سر آن جیفه گروهی نظار

بر صفت کرکسِ مُردارخوار

گفت یکی وحشت این در دِماغ

تیرگی آرد چو نفس در چراغ

وان دگری گفت نه بس حاصل است

کوری چشم است و بلای دل است

هر کس از آن پرده نوایی نمود

بر سر آن جیفه جفایی نمود

چون به سخن نوبت عیسی رسید

عیب رها کرد و به معنی رسید

گفت: «ز نقشی که در ایوان اوست،

دُر به سپیدی نه چو دندان اوست!»

وان دو سه تن کرده ز بیم و امید

زان صدف سوخته دندان سپید

عیب کسان منگر و احسان خویش

دیده فروبر به گریبان خویش

آینه روزی که بگیری به دست

خودشکن آن روز مشو خودپرست

 

برخی نکات شعر:

می‌نبشت: طی می‌کرد

یوسفش از چَه به‌در افتاده دید: دید که جان از تن آن سگ رفته است

جیفه: لاشه و مردار

نظار: مشغول نگاه عیب‌جویانه

بر صفت کرکس مردارخوار: با دقت (در اینجا دقت بار منفی دارد)

دِماغ: مغز؛ معنای بیت: نفرتی که از این لاشه به انسان دست می‌دهد، کُشنده است مثلِ دمی که می‌تواند شمع را خاموش کند.

ایوان: در اینجا به معنی وجود؛ معنای کل این بیت و بیت بعد: در وجود او دندان‌های سفیدی هست که هیچ مرواریدی آن‌گونه درخشان نیست. درحالی‌که دیگران از شدت طمع و ظاهربینی فقط قسمت‌های سوخته (تیره و پر عیب) وجود این سگ را می‌دیدند و از مرواریدشناسی (دیدن حسن) بی‌بهره بودند.

دیده فروبر به گریبان خویش: به‌جای عیب‌جویی در دیگران، به تأمل در خود بپرداز.

بیت آخر: اگر روزی جرئت کردی با عیب‌های خودت مواجه شوی، آن‌ها را بپذیر نه که به جایش از خشم آینه را بشکنی!

 

۲.

مسیح، نماد گذر مثبت از خویشتن

بر اساس شعر «مرگ ناصری» از احمد شاملو

با آوازی یکدست

یکدست

دنبالهٔ چوبینِ بار

در قفایش

خطی سنگین و مرتعش

بر خاک می‌کشید.

-«تاجِ خاری بر سرش بگذارید!»

*

و آوازِ درازِ دنبالهٔ بار

در هذیانِ دردش

یکدست

رشته‌یی آتشین

می‌رشت.

*

«شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

*

از رحمی که در جانِ خویش یافت

سبک شد

و چونان قویی مغرور

در زلالیِ خویشتن نگریست

*

-«تازیانه‌اش بزنید!»

رشتهٔ چرم‌باف

فرود آمد،

و ریسمانِ بی‌انتهای سُرخ

در طولِ خویش

از گرهی بزرگ

برگذشت.

-«شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

*

از صفِ غوغای تماشاییان

العازر

گام‌زنان راهِ خود گرفت

دست‌ها

در پسِ پُشت

به هم درافکنده،

و جانَش را از آزارِ دگرانِ دِینی گزنده

آزاد یافت:

-«مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»

*

آسمانِ کوتاه

به سنگینی

بر آوازِ رو در خاموشیِ رحم

فرو افتاد.

سوگواران

به خاک پُشته برشدند

و خورشید و ماه

به هم

بر آمد.

(۷ بهمنِ ۱۳۴۴)

 

درنگی در شعر

برخی نکات ادبی شعر (۱):

۱. علت استفاده از کلمهٔ یکدست: عدم تعادل در راه رفتن یکنواخت؛ یکدست صدا ندارد؛ شکل راه رفتن با صلیب.

۲. دنبالهٔ چوبین بار: بار است و سنگینی می‌کند؛ تحقیر؛ هنوز عیسی زنده است و کلمهٔ صلیب استفاده ندارد؛ اشاره دارد به شعر «آسمان بار امانت نتوانست کشید»

۳. هذیان دردش: رشتهٔ آتش درون روی زمین کشیده می‌شود؛ مسیر حرکت با صلیب به شکل رشته است (زیگزاگ).

۴. ناصری: اشاره به ناصره محل ولادت حضرت عیسی بن مریم است و او را به اسم زادگاهش صدا می‌کنند تا تحقیر شود مثل‌اینکه بگویند غریبه تند برو.

۵. علت تشبیه عیسی بن مریم به قو: سفید – معصومیت؛ عیسی بن مریم همواره عبا و قبای سپید می‌پوشید؛ قو تنها یک‌بار در عمرش آواز می‌خواند و آن‌هم هنگام مرگ است (انتشار دین مسیح)؛ نماد غرور و سرافرازانه مردن: عیسی در اوج می‌میرد؛ پرواز قو معراج است: قو در زادگاهش نمی‌میرد، آنجایی که عاشق شده می‌میرد (عیسی هم خودش را فنای این شهر کرده بود)

۶. العاذر یا لازاریوس شخصی است که عیسی او را زنده کرد.

۷. آسمان کوتاه: عیسی بر روی بلندی است؛ فضا برای شخصی که در حال مرگ باشد تنگ است و اینکه «آسمان بار امانت نتوانست کشید»

خوانش روان‌شناختی شعر (۲):

کل شعر، نمایش نمادینی از تأثیر و نفوذ امر نمادین در دنیای واقعی است. شخصیت اصلی (مسیح) درگیر دنیایی است که سنخیتی با درون او ندارد. العازر، نماد همهٔ انسان‌هایی است که در اطراف مسیح قرار دارند و مسیح چون نمی‌تواند خود را با آنان منطبق سازد، تنها مانده است. حس تنهایی او در سرتاسر شعر موج می‌زند. مسیح انسانی است با ویژگی‌ها و معیارها و تعاریف خاص. او با مهر و عطوفت و رحمی که دارد یا باید خود را با نظم نمادین جامعه هماهنگ سازد و خود نیز عضوی از این زنجیره شود و یا اینکه جهت برون‌رفت از این مخمصه در ناخودآگاه، راه دوم را که همان پیمودن مسیر مرگ است طی کند و برگزیند. فاصلهٔ زیاد او با العازرها باعث پیوند عمیق او با دنیای درون می‌شود که این امر، دوران درخشان کودکی را برای او یادآوری می‌کند. ذهن مسیح و ناخودآگاه او درگیر بازگشت به سوی مادر و آرامش و وحدت اولیه است. ناصری خود را با جهان و مردم آن، یکی می‌بیند و با رحمی که در جان خویش دارد، تمام بشر را چون مادری در آغوش می‌گیرد، و در این راه احساس سبک‌باری می‌کند و درد تازیانه را به جان می‌خرد. ناصری هنوز در دنیای حقیقی قرار دارد و، از دریچهٔ نگاه او، همه‌چیز بیرونی و ساده است بنابراین عبارات «رشتهٔ چرم‌باف»، «دنبالهٔ چوبین بار» و «ریسمان بی‌انتهای سرخ» را به جای تازیانه، صلیب و رد زخم‌ها به کار می‌برد، زیرا برای انسانی که در دنیای حقیقی قرار دارد خشونت مفهومی ندارد. خشونت متعلق به دنیای خیالی و نمادین است، ناصری، لیبدو و انرژی زندانی خود را سنگ نمی‌سازد، بلکه آن را تلطیف و تصعیدش می‌کند و عارفانه به جابه‌جایی عشق خود می‌پردازد و در این راه، احساس سبک‌باری می‌کند و از آن چشم‌پوشی می‌کند و برای اثبات مهر خود، سرافرازانه مرگ را می‌پذیرد. بدین‌سان آسمان که نماد پدر مردانه است به مسیح که اسطورهٔ رحم و شفقت و نماد پسر است غلبه می‌کند و مسیح در برابر نام پدر و قانون پدر تسلیم می‌شود. او با تسلیم شدن و قربانی کردن خود و پذیرش مرگ به تعبیری دیگر، سرکوب هویت خویش، خدا-پدر را هویت دیگری می‌بخشد. گرایش سوژه به مرگ مطابق با جابه‌جایی در نظریهٔ ژاک لکان است؛ ازآنجایی‌که هیچ‌چیز او را به تسکین به ساحت واقع نمی‌رساند و رنج فقدان او را پایان نمی‌بخشد، مسیح شاهد مرگ که خود ابژه‌ای دیگر فوق ابژه‌های کوچک است برمی‌گزیند و مرگ را در آغوش می‌کشد. چراکه مرگ به گونه‌ای دست‌نیافتنی و ممنوع، فراسوی لذت قرار دارد و ناصری، لذت موقت را با چیزی ناگفتنی مانند مرگ در قلمرو واقعی تجربه می‌کند.

منابع:  

http://soveida.blogfa.com/post/45

https://naqd.guilan.ac.ir/article_1915.html

ارسال نظرات