به بهانه درگذشت این اسطوره‌شناس؛

انقلاب «جلال ستاری» در تحلیل متن عرفانی و عاشقانه

انقلاب «جلال ستاری» در تحلیل متن عرفانی و عاشقانه

«جلال ستاری» از مروجان اصلی اسطوره‌شناسی بود که هم این رشته را در دانشگاه تثبیت و غنی کرد، هم با کتاب‌های ترجمانی متعدد، همواره این حیطه را غنی نگاه داشت. در همین راستا و به منظور آشنایی بیشتر با ابعادِ زیست این استاد دانشگاه، ابتدا دل‌نوشته‌ای از «ناصر فکوهی» استاد دانشگاه تهران و مدیر موسسه‌ی انسان‌شناسی و فرهنگ و سپس نوشتار و شعری از «سینا جهاندیده» محقق ادبیات فارسی را درباره‌ی «جلال ستاری» می‌خوانید.

به او عشق می‌ورزیدم

ناصر فکوهی استاد دانشگاه تهران و مدیر موسسه‌ی انسان‌شناسی و فرهنگ، پس از شنیدن خبر مرگ جلال ستاری درباره تجربه آشنایی‌اش با او می‌نویسد: «لحظاتی پیش، خبر درگذشت جلال ستاری را دریافت کردم؛ زبانم بند آمد و نفسم برید. یک‌بار دیگر فهمیدم هراندازه هم بدانی مرگ ناگزیر است و دیر یا زود از راه می‌رسد؛ هراندازه هم بدانی مرگ جزئی از زندگی است؛ هراندازه هم آگاه باشی که برای انسان‌هایی که به سنین بالا می‌رسند و بیمارند، گاه فرشته نجاتی است که از راه می‌رسد تا درد و رنجشان را از میان ببرد؛ هراندازه هم بدانی هنرمندان و اندیشمندان حقیقی، هرگز نمی‌میرند، زیرا با آنچه به فرهنگ و به پیرامون انسانی خود افزوده‌اند، شاگردانی بی‌شمار پرورده و روانه دور و نزدیک کرده‌اند و تا ابد از نسلی به نسل دیگر تداوم می‌یابند؛ هراندازه هم بدانی مرگ فیزیکی برای آن‌ها سرآغاز زایشی در جهان اندیشه‌ها و زمان بی‌کرانِ زندگی بزرگ فکری‌شان است؛ هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌توانند رنجِ از دست دادن جسمانیت واقعی و گرمای انسانی یک پدر و یک دوست فرزانه را کاهش دهد.

من هرچند ستاری را استاد خویش می‌دانستم و می‌دانم، نه هرگز اقبال آن را داشتم که شاگردی او را بکنم و در کلاسی واقعی پشت میزی بنشینم تا از موضع استادی برایم سخن بگوید؛ نه حتی اقبال آن را داشتم که مرا به شاگردی افتخاری خود بپذیرد و اذعان به این امر از جانب مرا به‌حساب تعارفی دوستانه نگذارد.

تجربه‌ای که از آشنایی نزدیک با وی در پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن، برای من به وجود آمد، بی‌نظیر بود و تا پایان عمر آن را برای خود به‌مثابه گنجینه‌ای بزرگ حفظ خواهم کرد. خاطره آن بعدازظهرهای گرم تابستان و غروب‌های سرد زمستان را که با عشق راهی کرج می‌شدم تا برایم از زندگی خود و دیگران، از فرهنگ و عشقش به آن و از تجربه کاری سخت و جان‌فرسا در این خراب‌آباد بگوید و در برابر این کوه استوار و فروتن، احساس خجالت و شرمندگی می‌کردم. این خاطره برای همیشه با من خواهد بود.

وقتی هرچند وقت یک‌بار، سخنی از کسی یا نهادی می‌شد که درخواست کرده‌بود برایش مراسم بزرگداشت و نکوداشت و از این مناسک برگزار کنند؛ با همان صدای گرم و دست‌های لاغر و استخوانی که از حرکت بازنمی‌ماندند و مرتب بالا و پایین می‌رفتند تا سرانجام در انگشتانی کشیده در هم گره بخورند، بلند می‌خندید و می‌گفت: «آقا این چه‌کاری است! یعنی من بنشینم آنجا و یک عده بروند بالا و از من تعریف کنند. مگر می‌شود؟» و بعد صورتش را در هم می‌کشید، سرش را عقب می‌برد و گویی کسی به‌اشتباه تصور خطایی از او کرده، می‌گفت: «هیچ‌وقت! من اصلاً از خجالت آب می‌شوم و در زمین فرومی‌روم. هیچ‌وقت شدنی نیست.»

در این‌ یک‌سال و اندی که از شروع کرونا گذشته، بارها و بارها ناچار شده‌ام از واژه «پدر» برای دوستانی که سرمشق زندگی‌ام بودند و از پدری مهربان برایم هیچ کمتر نگذاشته‌اند، یاد کنم؛ به‌اندازه‌ای که گاه به خود می‌گویم کاش نبودم و غم این پدران را نمی‌خوردم. مگر یک فرزند در یک سال، چند بار می‌تواند به سوگ پدر بنشیند؟ سینایی، طیاب، حبیبی، … و حالا ستاری.

به او عشق می‌ورزیدم و به‌رغم تمام مبالغه‌هایی که گاه در کلام و در حرکاتش، در نفی نابخردی‌ها و نامردمی‌ها داشت و چهره‌ای سخت و سخت‌گیر از او نشان می‌داد؛ باور دارم که با بیش از صد تألیف و ترجمه به زبان فارسی، و شناساندن صدها نویسنده و متفکر به ایرانیان و تحلیل و تفسیر هزاران گره ناگشوده روایت‌ها و افسانه‌های این سرزمین غریب، فرهنگ ایران یکی از بزرگ‌ترین، پاک‌ترین و زیباترین اندیشه‌های خلاق خود را از دست داد.

مرگ در این چند سال اخیر برای او به یک آرزو بدل شده بود. بیماری امانش را بریده بود. اما زندگی همین است. ستاری جز خوبی و خوشی، زندگانی آرام و بی‌دغدغه و سازگاری با دیگران و با جهان، هیچ آرزویی نه‌فقط برای دوستانش، بلکه حتی برای دشمنانش نداشت.

ستاری فرزندی نداشت، اما همه می‌توانند مطمئن باشند هزاران هزار نفر از کوچک و بزرگ، از پیر و جوان، از نخبگان و مردمان کوچه و خیابان که او را صرفاً به‌عنوان پیرمردی مهربان در روزمرگی‌شان می‌شناختند؛ امروز فرزندانِ گریانی هستند که او را تا مزارش بدرقه خواهند کرد، برایش اشک خواهند ریخت و تا زنده هستند، برایش می‌نویسند و از او یاد می‌کنند و برای نسل‌های بعد روایت این انسان مهربان، غریب و فروتن را حکایت خواهند کرد.»

 مرگ-سروده

هر دو مشتت خالی بود

– پوچ یا گل؟

و ما به مغز حیات فکر می‌کردیم

در آخرین بازی

زمین گمان می‌کرد تو باخته‌ای

اما تو تنها گودال خالی را به او سپردی

سروده سینا جهاندیده

از مجموعه شعر «اکنون متروک»

 

نظریه‌پردازی درباره‌ی عشق و شهرزاد

نویسنده: سینا جهاندیده

یک اصل که همیشه برایم رازانگیز و اسطوره‌ای است، مسئله‌ی پیوند امر خصوصی با حوزه‌ی عمومی است. رد پای این پرسش را همیشه در «زندگی‌نامه‌ها» و «زندگی‌نامه‌های خودنوشت» دنبال کرده‌ام که چگونه امر خصوصی با گفتمان‌ها، مسلط و حاشیه‌ای مفصل‌بندی می‌شود. بی‌تردید نباید این مسئله امری اتفاقی و یا معجزه‌آسا باشد. انسان‌ها امر خصوصی خود را در بستر گفتمان‌ها تأویل می‌کنند. شاید این تفسیر به واقعیت نزدیک‌تر باشد که گفتمان‌ها در تأویل رخدادهای خصوصی آدم‌ها دست می‌برند و آن‌ها را وادار می‌کنند تا آن بخش از امر خصوصی را به اشتراک بگذارند که خودشان می‌خواهند.

شاید با نگاهی به زندگی خصوصی «جلال ستاری» به‌توان این مسئله را به شکل عینی روشن ساخت. جلال ستاری در سال ۱۳۱۰ در رشت به دنیا آمد. رشت در دوره‌ی پهلوی اول به دلیل همسایگی با روس‌ها و ارمنی‌ها شهر متفاوتی بود. این شهر زودتر از شهرهای دیگر ایران کتابخانه ملی، روزنامه و مردان فعال سیاسی داشت و جزو اولین شهرهایی بود که تئاتر را درک کرد.

وقتی از مشروطه حرف می‌زنند بعید است از فعالان سیاسی شهر رشت حرفی به میان نیاید. اگرچه در دوره‌های بعد، شهر رشت را فراموش کردند؛ چنانکه این شهر از نظر وسعت شهرسازی به‌پای شهرهایی چون مشهد، اصفهان و تبریز نرسید اما همیشه یکی از مهم‌ترین شهرهای فرهنگ‌ساز ایران بوده و هست.

گیلان از دوره پهلوی دوم به بعد، همیشه انسان‌های بزرگ به سمت شهرهای بزرگ فرستاده است. گیلان، مادری است که فرزندان خود را برای کلان‌شهرهای دیگر جهان تربیت می‌کند؛ متأسفانه فرزندانش حاضرند با خاطره‌ی مادر زندگی کنند اما به خاطر این‌که کوچکش کرده‌اند، به دامن او برنگردند. این‌گونه اسطوره‌ی گیلان تنها برای جهان است و خود رفته‌رفته بی‌چیز می‌شود.

بااینکه ستاری به گفته خودش، دوره‌ی کودکی زیبایی داشته اما در دوران نوجوانی دچار افسردگی می‌شود. عشق به کتاب، او را به کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها وصل می‌کند و همین علاقه به کتاب آمیخته با افسردگی، سال‌های سال به زندگی و نوشته‌هایش رنگ خاصی می‌بخشد. او پس از برخوردار شدن از تربیت فرهنگی شهر رشت، به دارالفنون می‌رود (۱۳۲۶ تا ۱۳۲۹)؛ دیپلم ادبی می‌گیرد و بعد با قبول شدن در امتحانات اعزام به خارج، در زمستان سال ۱۳۲۹ به سوئیس می‌رود. پسری که جز شهر رشت و اندکی تهران را نمی‌شناخت؛ در غربت سوئیس با دختری بلژیکی به نام «شانتال» آشنا می‌شود. ستاری این لحظه‌ی اسطوره‌ای را چنین توصیف می‌کند:

«در اتاق [یکی از دانشجویان یعنی] دگرمانچی، دختری از میان جمع بلند شد و به من گفت شبیه برادرم هستید. من بلژیکی هستم و شباهتت با برادرم شگفت‌انگیز است. من از همان شب با دختر که دانشجو نبود و فروشنده‌ی یک مغازه بود و چنین اظهار محبت می‌کرد، دوست شدم و او مرا به همه جای آن شهر برد. آن دختر که تقریباً هم‌سن و سال من بود؛ ساکن آنجا نبود ولی دانشجوها اکثراً ساکن همان پانسیون بودند. او دو سال از من بزرگ‌تر بود و سخت شبیه من. درست مثل خواهر بزرگ‌ترم، بسیار مهربان خوش‌خو بود. این دختر که مرا مثل برادرش دوست داشت به من بسیار محبت می‌کرد و حتی نمی‌گذاشت من خرج کنم و من از این لطف و مهربانی، تعجب می‌کردم. شانتال چشم و گوشم را باز کرد. آنجا فهمیدم که رابطه اجتماعی را عاطفه پی می‌افکند نه علم. شانتال گونه‌ای شهرزاد بود؛ همان شهرزاد قصه‌گو. داستان‌هایی که می‌گفت بسیار معمولی بود از این قبیل که برادرم چنین است و پدر چنان. اندک‌اندک دریافتم که باید زندگی کردن را آموخت و این آموزش فقط از طریق کتاب‌ها نیست ولی من در کتاب‌ها زیست می‌کنم. اینک هم باور دارم اجتماعی شدن از طریق فرهنگ و نه فعالیت سیاسی محض، ماندگار و اثرگذار می‌شود. [شانتال] واقعاً مرا با زندگی پیوند داد. پس از چندی هم رفت بلژیک و من دیگر او را ندیدم. ولی به یمن معاشرت با او، کم‌کم از حالت افسردگی و خمودی بیرون آمدم و آدمی شدم اجتماعی. [وقتی شانتال داشت می‌رفت] بارها گفت اگر روزی به بلژیک بیایی به من سر بزن. نشانی و شماره تلفنش را هم به من داد اما راستش را بخواهید جرئت نکردم بروم پیشش. دلم می‌خواست تلفن کنم ولی ترسیدم.» (گفت‌وگو با جلال ستاری ص ۱۲۶ تا ۱۲۹)

ظاهراً ستاری در ژنو، عشق را در هیئت «مادر-معشوق» ملاقات می‌کند. تثبیت عشق مادر در ناخودآگاه پسران، اگر کنترل نشود به دلیل مهر بی‌حدوحصر مادر، معمولاً منجر به‌نوعی نارسیسم و قربانی کردن عشق دیگری برای اگو (من) می‌شود. ناگهانی بودن این عشق به خاطر وضعیت فرد است که در حالت غربت و جدایی از مادر قرار دارد. به نظر می‌رسد اسطوره‌ی «زن اثیری» که ناگهانی و جرقه‌وار است، این‌گونه در ذهن پسرانی که به بلوغ جنسی رسیده‌اند ساخته می‌شود. زنی که نیمش مادر و نیم دیگرش پر از استعاره‌های جنسی است. تأثیر شانتال، دختر ناگهانی‌ها، چنان عجیب است که نه‌تنها آینده‌ی ستاری را نقش می‌زند؛ بلکه ستاری را با «اسطوره‌ی عشق» مواجه می‌کند. از این به بعد هرگز ستاری نخواهد توانست از «استعاره‌های عشق» یا از «تیرهای اروس» رهایی پیدا کند. شاید اگوئیسم ستاری ریشه در همین اتفاق داشته باشد. ستاری او را «شهرزاد قصه زندگی خود» می‌داند اما ناپدید شدن آن شاید بخشی از هویتی را در ستاری نمایان ساخت که صادق هدایت نیز گرفتارش بود. ازاین‌رو اگوئیسم هدایت و ستاری باهم قابل‌مقایسه است.

قابل‌ذکر است که در سال ۱۳۷۷ ستاری کتابی درباره‌ی بوف کور منتشر می‌کند به نام «بازتاب اسطوره در بوف کور (ادیپ یا مادینه جان؟)». در این کتاب ابتدا عقده‌ی ادیپی صادق هدایت موردبررسی قرارگرفته سپس بوف کور او با نظریه‌ی «مادینه جان» یونگ تفسیر شده است.

ستاری در دانشگاهی درس می‌خواند که ژان پیاژه استاد است. اما او باآنکه پیاژه را استادی بی‌نظیر می‌داند به خاطر اینکه پیاژه گرفتار منطق و عقلانیت محض است، از او می‌هراسد حتی از پیشنهاد سوژه رساله توسط پیاژه طفره می‌رود. زیرا بخش زنانگی ستاری بسیار فعال است به همین دلیل قانون پیاژه چون قانون پدر او را می‌ترساند. ستاری در ژنو فعالیت سیاسی خود را آغاز می‌کند حتی در فسیتوال جوانان کمونیست اوت ۱۹۵۱ برلین شرکت می‌کند اما با دیدن جماعت حزب توده که فقط به عمل فکر می‌کنند و از فرهنگ غافل‌اند دل‌زده می‌شود این است که از حزب توده جدا می‌شود اما نمی‌تواند از رمانتیک مارکسیسم دست بکشد.

ستاری خود گفته «حتی می‌توانم اعتراف کنم رمانتیک مارکسیست هستم نه مارکسیست رمانتیک.» (همان: ۱۹۸) به نظر می‌رسد که ستاری بخش زنانه‌ی مارکسیسم را دوست دارد. یعنی آنجا که مارکسیسم مادروار از عدالت، مساوات و برابری سخن می‌گوید.

اتفاق ناگهانی دختر بلژیکی در ناخودآگاه ستاری خانه می‌کند. پس از ده سال تحصیل در سوئیس به ایران برمی‌گردد (۱۳۴۲) مدتی دنبال کار می‌گردد و همچنان عشق به کتاب در او زنده است. در سازمان برنامه کاری پیدا می‌کند و در سال ۱۳۴۳ با دختری از طبقه‌ی اشراف «که تازه از انگلیس برگشته بود و آنجا موسیقی خوانده بود و موزیکولوگ بود آشنا می‌شود» (همان: ۱۷۸)

علی‌رغم فاصله‌ی طبقاتی و مخالفت خانواده‌ی دختر این آشنایی به عشق و دل‌بستگی می‌انجامد و در شهریور ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند. اما این ازدواج به‌زودی پایان می‌یابد و در سال ۱۳۴۷ از هم جدا می‌شوند. این زن شبیه به شانتال نیست که فرشته‌وار او را حمایت کند تا اگوئیسم او شعله‌ور شود. این دختر کسی شبیه خود ستاری است بنابراین دو خودشیفته به‌زودی عشقشان به بن‌بست می‌رسد. ستاری در تفسیر علت این جدایی می‌گوید:

«بعدها فهمیدم که گویی درواقع ما عاشق خودمان بودیم یعنی او عین من بود و من عین او. او عاشق کسی بود که عین خودش بود و من عاشق کسی بودم که همانند من بود و هرکس تصویر خود را در آینه‌ی وجود دیگری می‌دید و دوست می‌داشت. و این خودشیفتگی، عشق متقابلی نیست که دوام داشته باشد. نارسیستیک بود که در برخورد با واقعیات زندگی درهم می‌شکند و عاقبت همسرم که از رفتارم خسته شده و به ستوه آمده بود روزی به من گفت که قصد دارد برای ادامه‌ی تحصیل به خارج برود.» (همان: ۱۷۹)

اکنون ستاری در شوک این رفتار ناگهانی است. دختر بلژیکی نیز ناگهانی او را رها کرد با این تفاوت که به خودشیفتگی ستاری دامن زد اما ازدواج او با دختر اشرافی تأثیر عکس داشت، چنانکه سال‌های سال حتی پس ازدواج مجدد (۱۳۶۳) ستاری تأسف می‌خورد که هر دو بد عمل کردیم اما من مقصرتر بودم. این دو اتفاق عجیب که مثل دو سر دو استعاره متصل‌به‌هم است؛ از او شخصیتی می‌سازد که همیشه به عشق، شهرزاد، جان‌های آشنا، افسون شهرزاد، سیمای زن هزارویک‌شب و به‌طورکلی به بخش مادگی و زنانگی حیات فکر می‌کند. ستاری اولین مترجم و نویسنده ایرانی است که در ایران با تألیفات و ترجمه‌هایش مقدمات نظریه‌پردازی درباره عشق را فراهم می‌کند.

ستاری یک سال بعد از جدایی (۱۳۴۸) کتاب «هزارویک‌شب و افسانه‌ی شهرزاد» را منتشر می‌کند. او این کتاب را اولین کتاب واقعی خود می‌نامد. در سال ۱۳۵۴ کتاب «پیوند عشق میان شرق و غرب» را انتشار می‌دهد. در سال ۱۳۷۳ کتاب «عشق» اثر آلندی را ترجمه می‌کند. وی درباره‌ی این اثر آلندی نکاتی را مطرح می‌کند که با استعاره‌هایی که به آن فکر می‌کرده ارتباط دارد:

«سال ۱۳۷۳ و با خواندنش آن را کتابی سخت آموزنده و مشکل‌گشا یافتم و دانستم که رنه آلندی از روان‌پزشک‌هایی است که معالجه‌ی آرتو را به عهده داشته است و پس از فوت همسرش، دچار نومیدی وحشتناکی می‌شود و با خواهر همسرش ازدواج می‌کند و بعد به بودیسم توجه می‌یابد. این‌ها نکاتی بود که برایم کشش و جاذبه داشت.» (همان: ۱۹۷)

البته ستاری قبل از ترجمه‌ی کتاب عشق اثر آلندی در سال‌های ۱۳۶۶ و ۱۳۶۷ به ترتیب کتاب‌های «حالات عشق مجنون» و «افسون شهرزاد» را انتشار داده بود. در ادامه همین نظریه‌پردازی درباره‌ی عشق است که ستاری در دهه‌ی هفتاد کتاب‌های «سیمای زن در فرهنگ ایران»، «ترجمه‌ی اسطوره‌های عشق دنی دو روژمون»، «عشق صوفیانه»، «پژوهشی در قصه‌ی شیخ صنعان و دختر ترسا»، «بازتاب اسطوره در بوف کور (ادیپ یا مادینه‌ی جان)» و «عشق‌نامه‌ی هلوئیز و آبلار» را درباره عشق، زن، هزار و یک‌شب انتشار می‌دهد.

او هچنین در دهه هشتاد کتاب‌های «قصه‌ی سلیمان و بلقیس»، «گفت‌وگوی شهرزاد و شهریار»، «سایه ایزوت و شکرخند شیرین»، «ترجمه‌ی جهان هزارویک‌شب»، «اسطوره عشق و عاشقی در چند عشق‌نامه‌ی فارسی» و همچنین «پژوهشی در دو داستان هزارویک‌شب را منتشر می‌کند.»

همان‌طور که بررسی زندگی خصوصی جلال ستاری و کتاب‌های منتشر شده‌اش نشان می‌دهتد؛ تمام گفتمان‌ها سرشار از استعاره‌هایی هستند که از زندگی خصوصی انسان‌ها ساخته شده‌است. امر خصوصی، وقتی با نشانه‌های فرهنگی آمیخته می‌شود به شکل تصعیدیافته در گفتمان‌ها سرریز می‌شود. در این حالت کاربران فرهنگی این نشانه‌های شخصی – عمومی را با ذهنیت خود می‌فهمند. کسی نمی‌داند که جلال ستاری دقیقاً با چه تجربه‌های دردناکی مواجه بوده است اما آنچه را فرهنگ ایران از این اندیشمند دریافت کرده، سرشار از مفاهیم پیچیده نظری است که با صدها اندیشه‌ی نظریه‌پردازان بزرگ غربی و ایرانی ترکیب شده است. ما نمی‌توانیم بگوییم آنچه اتفاق افتاده واگشایی عقده عشق بوده است. چنانکه کتاب‌های دیگر استاد ستاری، سرشار از نظریه‌های عمیقی درباره‌ی دین، اسطوره، روانکاوی، هنر و نقد ادبی است. ستاری در حوزه‌ی تحلیل متن عرفانی و عاشقانه انقلاب کرد؛‌ انقلابی که در دهه هفتاد ریشه کرد و در دهه هشتاد میوه داد.

 

ارسال نظرات