آن استاد دلیر دوست‌داشتنی؛ گفت‌وگو با صدرالدین الهی درباره‌ی ناتل خانلری

آن استاد دلیر دوست‌داشتنی؛ گفت‌وگو با صدرالدین الهی درباره‌ی ناتل خانلری

دکتر صدرالدّین الهی، نویسنده، روزنامه‌نگار و استاد روزنامه‌نگاری است. او در تاریخ ۱۳ آذر سال ۱۳۱۳ شمسی، در تهران، به دنیا آمد. نیاکانش از مدرسین حکمت الهی در دوران خود بودند. از سال آخر دبیرستان (۱۳۳۱) روزنامه‌نگار شد و کار خود را در روزنامهٔ کیهان آغاز کرد. از سنین نوجوانی به کار روزنامه‌نگاری پرداخت و تحصیلات خود را در فرانسه به پایان برد و دیپلم‌های تخصصی دریافت نمود. در سال ۱۳۵۷ برای مطالعات دانشگاهی به «دانشگاه ایالتی سن‌خوزه» و «دانشگاه برکلی» به آمریکا رفت و دیگر به ایران برنگشت.

 

سوم نوامبر ۲۰۱۹، انجمن ادبی مونترال، برنامه‌ای برای بزرگداشت دکتر پرویز ناتل خانلری برپا کرد. از جمله اجزای این برنامه پخش گفت‌وگویی بود که از پیش با دکتر صدرالدین الهی انجام شده بود. صدرالدین الهی که از پیکسوتان روزنامه نگاری ایران است، از اواخر سال ۱۳۴۴ تا اوایل سال ۱۳۴۶ ساعات بسیاری را در مصاحبه با ناتل خانلری گذراند که حاصل آن کتاب «نقد بی‌غش» شد. متن گفت‌وگو با صدرالدین الهی درباره ناتل خانلری در اینجا تقدیم می‌شود.      

سابقهٔ آشنایی با استاد ناتل خانلری:

من شعری سروده بودم و برای چاپ شعرم در مجله سخن نزد ایشان رفتم. وقتی متوجه شد که پسرعموی من رحمت الهی از دوستان قدیم هدایت است شعر من را خواند و البته نظرشان مساعد نبود. وقتی یک جوان با چنین نظری روبه‌رو می‌شود فوراً میدان را خالی می‌کند، ولی من گوش دادم و دیدم حقیقتی در حرفش نهفته است. ارتباط ما از همان شعر شروع شد تا زمانی که وارد دانشکده ادبیات شدم. ایشان استاد من در دانشکده ادبیات بودند و این آشنایی ادامه پیدا کرد. 

چه شد که استاد خانلری تن به مصاحبه داد؟

برای اینکه حرفه بنده این بوده که آدم‌هایی که حرف نمی‌زنند به حرف بیاورم. در این مورد نمی‌توانم بگویم خیلی زرنگ بوده‌ام ولی در کل آدمی بودم که اعتماد مصاحبه‌شونده را جلب می‌کردم.

حتماً می‌دانید که من با آدمی مثل سید ضیاءالدین طباطبایی با تمام دغدغه‌های زندگی سیاسی ایشان مصاحبه کرده‌ام و به همین ترتیب نیز با خیلی‌های دیگر! دکتر خانلری هم یکی از این‌ها بود. حاضر نبود مصاحبه کند ولی من قانعش کردم که صحبت کند.

اما در رابطه بااینکه چطور به مصاحبه تن داد هم در کتابم توضیح داده‌ام. در مجلسی که شهبانو بزرگان مطبوعات و روزنامه‌نگاری و نویسندگان را دعوت کرده بود من دوباره با ایشان روبه‌رو شدم. در آنجا قانعش کردم که شما مجموعه اطلاعات جامع درباره ادبیات معاصر ایران هستید.

باهم قرار گذاشتیم که در منزل ایشان بنشینیم، موضوعی را انتخاب کرده و درباره آن بحث کنیم و بر این منوال هر هفته درباره یک موضوع جدید صحبت می‌کردیم. این دوره یک سال و نیم به طول انجامید. به این صورت که من به منزل ییلاقی ایشان واقع در تجریش می‌رفتم و در باغچه ایشان می‌نشستیم و فارغ از هر قیدوبندی باهم صحبت می‌کردیم. او در مورد آدم‌ها صحبت می‌کرد و دراین‌باره به من کمک شگرفی کرد و دید من را نسبت به خیلی از آدم‌ها شفاف‌تر کرد.

کاری که ما انجام می‌دادیم در اصل مصاحبه نبود بلکه در حقیقت گفتگویی بود بین دو نفر در مورد اشخاص و این کار بسیار مطرح شد و اولینش مربوط به هدایت بود.

جرئت‌ورزی در گفتن از معاصران

خانلری به من اعتماد پیدا کرده بود و اولین هنر یک روزنامه‌نگار این است که بتواند اعتماد طرف مقابل را جلب کند. دوم اینکه او تشخیص داد که من نمی‌خواهم نظر خاصی را در بحث بگنجانم و از دسته خاصی نیستم. به همین دلیل هم‌زمان با هدایت در رابطه با بزرگ علوی نیز صحبت کرد. جالب‌تر از همه این است که بدانید مصاحبه بسیار سروصدا کرد.

پیغامِ مصلحت!

این قضیه سانسور در آن زمان هم برای خودش جالب بود. در هفته دوم یا سومی که مطلب بزرگ علوی را چاپ کردیم به ما خبر دادند دیگر مصلحت نیست شما این کار را ادامه دهید. من طبق معمول باید خانلری را در جریان می‌گذاشتم. وقتی وارد اتاقش شدم پرسید پیغام به شما هم رسید؟ گفتم بله. گفت: نظرتان چیست؟!

گفتم: «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز، ور نه در محفل رندان نظری نیست که نیست»

گفت: شما اشتباه می‌کنید. اینجا بیت بعدی جایز است «مصلحت دید من آن است که یاران همه کار، بگذارند و سر زلف نگاری گیرند»

استادی صمیمی

وقتی کار هرروزمان تمام می‌شد یک شیشه ودکا به همراه یک شیشه آبعلی بدون گاز و دو تا استکان می‌آورد. یک استکان برای من می‌ریخت یک استکان برای خودش. از پیک دوم به بعد می‌گفت ازاینجا هرکس مسئول کار خود است.

ازآنجا به بعد دیگر صحبت ما به روزگار دیگری می‌رفت. از هر دری حرف می‌زدیم، مسائل روز و وقایع سیاسی و ازاین‌دست. اعتمادی که بین ما شکل گرفته بود موجب می‌شد که راحت باهم صحبت کنیم.

(باز نکته‌ای جالب در مورد سانسور) این کتاب را من خودم در اینجا چاپ کردم. در تهران نیز سه نفر دیگر به چاپ رساندند، ولی در تهران با قضیه سانسور مواجه شده است. مثلاً همین جریان ودکا در چاپ تهران این‌طور آمده: یک شیشه آبعلی و …!

خانلری درست دو تا آدم متفاوت بود. استاد خانلری، شاعر و محقق و غیره و خانلری به‌عنوان یک انسان معمولی اهل می و رفیق، که با رفیق‌هایش عرق می‌خورد و از هر دری سخن می‌راند؛ یعنی بنیاد انسانی ایشان به دو قسمت کاملاً مجزا تقسیم می‌شد. یک آدم جدی در مقام استاد و یک آدم راحت و شوخ‌وشنگ.

جامعیت خانلری

ایشان هم در نظم، هم در نثر، هم در ادبیات کهن، هم در روزگار نو، هم آنجا که لازم بود برای کتاب تاریخ دبیرستان آستین بالا زد و هم آنجا که لازم بود وارد کار اجرایی وزارت شد. انجام قوی همه این امور توسط یک شخص خیلی معمول نیست!

همه اینها باهم استعداد و قابلیت لازم دارد که خانلری داشت؛ یعنی آدمی بود که زندگی می‌کرد. نه تظاهر می‌کرد و نه دست می‌کشید. آدمی که با جرئت تمام وارد معرکه می‌شد و من این خاصیتش را دوست داشتم.

جسارت در اظهار نظر و ورود به عرصهٔ متنوع

آدمی بود که جرئت داشت نظرش را بدون ترس ابراز کند و این کار بسیار بزرگی بود.

خانلری پیش از اینکه وزیر شود جزو ادبیات معاصر بود و در مجله سخن کار می‌کرد. اینکه این آدم پذیرفت وارد ماجرای حکومتی شود هم از جرئت‌های او بود و خدمت‌هایی که در این زمینه کرد فراموش کردنی نیست. یادتان باشد که ایشان سپاه دانش را درست کرده و … هر کاری که مثبت بود از ایشان برمی‌آمد.

آدم‌شناسیِ دقیق

من بارها با ایشان در دفترشان نشسته بودم و دیده‌ام که خوب می‌دانست با هرکس تا چه حد باید پیش برود. من نامه‌هایی از خانلری دارم و چند نمونه از آنها را در کتابم آورده‌ام بسیار جالب است.

غم‌انگیزترین خاطره

غم‌انگیزترین خاطره من از ایشان این است: من اینجا بودم که متوجه شدم آزاد شده است و حالش کمی ناخوش است. نامه‌ای مفصل برایش نوشتم که استاد شنیدم حالتان زیاد خوش نیست، امیدوارم در حال بهتر ببینمتان و … هرچه نوشتم احساسات واقعی‌ام بود.

ایشان که همیشه نامه‌های بلندبالا برای من می‌نوشت در جواب این‌گونه نوشت: «دوست عزیز، فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل، چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن» و واقعاً من هر موقع این را می‌خوانم اشک در چشمانم جمع می‌شود. گویا می‌دانست دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم.

انسانی دوست‌داشتنی و تمام‌عیار

خانلری برازندهٔ این دو وصف بود. سال بعدازاینکه فوت کردند در لس‌آنجلس مجلسی برای ایشان گرفتیم. در آن مجلس من صحبتی کردم درباره انواع سروده‌هایش که اگر فرصت باشد آخرین تکه‌اش را برایتان می‌خوانم:

دوست‌داشتنی‌ترین

از او پرسیدم آیا بهترین شعری که سروده‌اید عقاب است؟ جواب داد: برای مردم بله ولی برای خودم نه! برای من سه ترانه‌ای است که در تابستان ۱۳۲۳ در سرایه ساختم. (در ۱۳۲۳ من ده سالم بوده) به نام‌های یغمای شب، راز شب و ظهر. از او خواستم یکی را که بیشتر از همه می‌پسندد برایم بخواند. او ترانه ظهر را خواند و من برای پایان سخن آن را برای شما می‌آورم.

اما پیش از این، پایان کلام اینکه: خانلری مردی در ارتفاع ابوالفضل بیهقی، ابونصر کندری، صاحب‌بن عبّاسد خواجه نظام‌الملک توسی، خواجه‌نصیرالدین توسی و قائم‌ مقام فرهانی بود.

«ظهر»

بنگر این کوه دیوِ بیماری‌ست

تن ز رنجی نهان به درد و گداز

پشت بر آفتاب درمان‌بخش

پای در رودخانه کرده دراز

سبزپوشان دره از دم‌صبح

دامن باد را گرفته به دست

می‌کشیدند هر یک از سویی

همچو نوباوگان سرخوش مست

اینک استاده‌اند بهت‌زده

به‌سوی پشت، دیده‌ها نگران

که مبادا بجنبد از جا دیو

خشمش آید ز بازی ایشان

جوی زد دوش از سر حزم

زان سوی دره می‌رود آرام

دیو بدخوی و این جوانان مست

او چرا خویش را کند بدنام

گه شتابان ز ره درآید باد

گویی او را هوای دلدار است

دوستان را نشاط بازی نیست

هیس! آهسته دیو بیمار است!

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات