نوشته‌ای از صدرالدین الهی در رنج روزنامه‌نگاران؛

ما، این نفت‌اندازان خانه‌ی نئین

ما، این نفت‌اندازان خانه‌ی نئین

راستی ما کی هستیم؟ گنهکاران شبِ آدینه و صدرنشینان جهنم؟ چه دیوانه‌وار دل به این دوال‌پای قلم بسته‌ایم و چه سرفزار زخم نیزه‌ی سناد‌ابن انس، تیر حرمله و خنجر شمر را تحمل می‌کنیم بی آن که شهیدی مبارک‌احوال باشیم. گاهی طنابی می‌اندازند، مثل جهانگیرخان صور، با گلوله‌ای لبِ حوض ‌خانه، جگرمان را سوراخ می‌کنند مثل میرزاده‌ی عشقی.

راستی ما کی هستیم؟ گنهکاران شبِ آدینه و صدرنشینان جهنم؟ چه دیوانه‌وار دل به این دوال‌پای قلم بسته‌ایم و چه سرفزار زخم نیزه‌ی سناد‌ابن انس، تیر حرمله و خنجر شمر را تحمل می‌کنیم بی آن که شهیدی مبارک‌احوال باشیم. گاهی طنابی می‌اندازند، مثل جهانگیرخان صور، با گلوله‌ای لبِ حوض ‌خانه، جگرمان را سوراخ می‌کنند مثل میرزاده‌ی عشقی. به‌جای ملک‌الشعرا، توی شکم‌مان سُرب می‌ریزند مثل واعظ قزوینی. آمپولکی به نافمان می‌بندند مثل فرخی یزدی. پشت فرمان اتومبیل، مغزمان را روی شانه می‌ریزند مثل محمد مسعود. در دفتر کارمان برای عرض ادب سراغمان می‌آیند مثل احمد دهقان. در حیات زندان، چون موش اسیر رویمان نفت می‌ریزند مثل کریم‌پور شیرازی. در گروهِ اولِ نظامی‌ها، تیربارانمان می‌کنند مثل مرتضی کیوان. بیمار و تب‌دار با برانکارد به کشتارگاه می‌آورندمان مثل حسین فاطمی. به بهانه‌ی یک توطئه‌ی خیالی، سوراخ‌سوراخمان می‌کنند مثل خسرو گلسرخی. پیرانه‌سر به چوبه‌ی اعدام می‌بندندمان مثل علی‌اصغر امیرانی و عمیدی نوری. با ما کاری می‌کنند که ظاهراً رگ خویش را بگشاییم مثل رحمان عاطفی. به ضرب و دشنه تکه‌پاره‌مان می‌کنند مثل ابراهیم زال‌زاده. گُم‌و‌گور و سربه‌نیستمان می‌کنند مثل فرج سرکوهی و بعد باز این ماییم، این نفت‌اندازان خانه‌ی نئین که دنبال آن خطای سیاه می‌دویم و سرِکوهی نمی‌رسیم و آن دوتایی را نمی‌بینیم که یکی به ما آب بدهد و آن دیگری نان. می‌دویم و می‌دویم و به همه‌ی عالم‌وآدم بدهکاریم و چون ابزار این حرفه‌ی نفرین‌شده، آدمیزاد است، این ماییم که از هر طرف آماج تیر بلاییم. دوستمان ندارند؛ چرا که به قاری قبرستان نگفته‌ایم آیت‌الله‌العظمی. به هم‌ردیف سروان اداره‌ی تخشایی نگفته‌ایم تیمسار. به رجلِ سیاسی در همه‌ی جبهه‌ها شکست‌خورده و زره‌دریده نگفته‌ایم آقا. به معلم تاریخ و جغرافیای دبیرستان که رئیس فرهنگستان است نگفته‌ایم علامه. به شبه‌نویسنده‌ی از خود بی‌خبر خودشیفته نگفته‌ایم نابغه. به نقاش باسمه نگفته‌ایم رامبراند و بعد تا چشم باز می‌کنیم اگر به سرنوشت آنها که گفتم، دچار نیامده باشیم، از نظر آنان گروهی هستیم حمال‌الحطب و فی جیدها حبل من مسد. چه می‌توانم بگویم در حق قبیله‌ی خودمان که حالا دیگر حتی خانه‌ای نئین هم ندارد که به عشق سوزاندن آن نفت‌اندازی همی آموزد که جانِ سوخته‌اش فقط به اندازه‌ای است که پیش پای فردا را روشن می‌کند. بی‌هیچ توقعی و هیچ انتظاری و هیچ، هیچ، هیچ … و این که تاریخ را بنویسد بی‌توقع این که از صدرنشینانِ روزهای دور تاریخ باشد و این هندوی خانه‌ی نئین، این روزنامه‌نگارِ راستین، هر شب در سطور سیاهش می‌میرد و هر صبح با چشمه‌ی قلمش به دنیا می‌آید. او آن پری غمگینی که فروغ فرخ‌زاد شناخته است، نیست؛ با آن که خیلی خوب می‌خواند من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی‌لبک چوبین می‌نوازد، آرام، آرام … پری کوچکِ غمگینی که شب از یک بوسه می‌میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد…
برچسب ها:

ارسال نظرات