پدر و مادر گراناز، «هاشم موسوی» صدابردار با سابقه تلویزیون و سینما و «پروین چگینی فراهانی» کارشناس نودال تلویزیون هستند. وی پس از سپری کردن دوران دبستان در مدرسه رازی و پس از گرفتن دیپلم از دبیرستان هدف، بین سالهای ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۳ در کلاسهای بازیگری تئاتر حمید سمندریان و مهین اسکوئی شرکت کرد. همزمان تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته شیمی در دانشگاه الزهرا آغاز نمود که بعدها با مهاجرت به استرالیا در سال ۱۳۷۶ آن را رها کرده، شروع به تحصیل در رشته سینما در دانشگاه فلیندرز و سپس مدرسهٔ فیلم، تلویزیون و رادیوی استرالیا (AFTRS) نمود. پایان نامه دکترای وی در دانشگاه سیدنی ” زیبایی شناسی سینمای شاعرانه ” بوده و اکنون او مشغول به تدریس پاره وقت در دو دانشگاه در استرالیا است.
گراناز از کودکی شعر میسرود و در ۱۲ سالگی برنده جایزه شعر دانشآموزی منطقه ۳ تهران شد و در ۱۷ سالگی نخستین آثارش را در مجلههای آدینه، دنیای سخن و چاووش به چاپ رساند. سپس یکسال بعد نوشتن نقد کتاب و ویراستاری ادبی را در مجلهٔ دنیای سخن آغاز کرد. از گراناز موسوی تا کنون سه مجموعه شعر در ایران به چاپ رسیده است. نخستین دفتر شعرش «خط خطی روی شب» در سال ۷۶ توجه اهل قلم و جامعه ادبی ایران را به خود جلب کرد. همان سال، «م. آزاد»، شاعر و منتقد برجسته، در نقدی بر این مجموعه در مجله آدینه از کشف استعدادی تازه در شعر معاصر خبر داد. در سال ۱۳۷۹ دومین دفتر شعرش، «پابرهنه تا صبح» (نشر سالی) را منتشر کرد که برنده نخستین دوره جایزه شعر امید ایران، «کارنامه»، شد و به چاپ چهارم رسید. سومین کتابش «آوازهای زن بیاجازه» (نشر سالی) در سال ۱۳۸۱ در تهران، و چهارمین کتابش نیز “Les rescapés de la patience” در پی بورسیه ادبی در فرانسه، به شکل مجموعه دوزبانه در سال ۲۰۰۵ در این کشور به چاپ رسید. آخرین اثر او «حافظه قرمز» نام دارد که درسال ۱۳۹۰ در استرالیا منتشر شده است .شعرهای او تا به حال به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، پرتغالی، سوئدی، ترکی و کردی در کتابها و منظومههای گوناگون به چاپ رسیدهاست. او همچنین از داوران جایزه ادبی والس بودهاست.
حرفهای روپوش سرمهای
حتا تمام ابرهای جهان را به تن كنم
باز ردایی به دوشم میافكنند
تا برهنه نباشم
این جا نیمهی تاریك ماه است
دستی كه سیلی میزند
نمیداند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ میشود
بیهوده سرم داد میكشند
نمیدانند
دیگر ماهی شدهام
و رودخانهات از من گذشته است
نمیخواهم بیابانهای جهان را به تن كنم
و در سیارهای كه هنوز رصد نكردهاند
نفس بكشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسهات را پیدا نمیكنند
به كوچه باید رفت
گرچه ماشین ها از میان ما و آفتاب میگذرند
به كوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمیشود.
میخواهم در جنوبیترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمیخورد
آن كه پرده را میكشد
نمیداند
همیشه صدای كسی كه آن سوی خط ایستاده
فردا میرسد
بگذار هر چه میخواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه ی تاریك ماه میآیم
وتمام پردهها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگذار برای بادبادك و شبتاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم.
ارسال نظرات