فرشتهای در بهشت نامَت را صدا زد و بعد تو درونِ قلبم بدنیا آمدی.
همزادِ من.
مانندِ من.
آرزوی من.
خیالانگیزِ من…
موسیقیِ دلانگیز هستیِ من…
یادت هست که شکوفه لبخند تو چه گلستانی در دشتِ عطش زده جانم بپا میکرد.
نوازشهایت را بیادآور که از طراوتِ انگشتانت، عطر بابونه میچکید بر گیسوانم تا من زلیخاوار، از نو، جوان شوم و زیبایی م در کنار تو چه معصومانه قد میکشید.
و آغوشت که جمله جان بود و من چون پروانهای بر گُلِ وجودت میتابیدم و عطرِ مقدسِ مریم، گیسوی پرهوسِ شبانگاهِ ما را، چه عاشقانه شانه میکشید.
چه کسی میداند که خلوتِ خوابگاهِ جان، خاطرات پرشور ایام بلوغ را درونِ روح ما چه سخاوتمندانه میدمید.
آه؛
ای مَرهم من.
ای مَحرمِ من.
ناجیِ من…
چه کسی باور میکند که بهار باشد،
که من باشم و تو نباشی.
که تو را،
که مرا،
از یاد برده باشی.
گوش کن، صدای-قلبم را میشنوی؟
تو همین جایی.
بخشی از وجودِ من، حیاتِ من، نفس من…
وه که چه سادهدل هستند این جماعت که تو را از من، مرا از تو جدا میدانند.
که نمیدانند عشق، فقط عشق، صدایِ فاصلههاست…
چه کسی باور میکند که پرواز را از پرنده بگیری.
یا آب را از ماهی.
به من بگوای یگانهترین یار؛
مگر میشود فروغ را از گلستان بگیری؟
یا تو را از من.
مگر میشود که تو در قابِ یادِ من چون آفتاب، تابیدن از سر نگیری…
یا من در زلالِ اندیشه تو،
مثل نسیم،
گلبرگهای خیالت را به رقص درنیاورم.
فرشته من،
تار من،
پود من،
تا قیامت کنارِ من بمان که من به عشق تو، فقط توست که تاب میآورم هر لحظه را، هنوز را.
قسم به نفس که هردم، برای تو، به یاد تو و در هوای تو نفس میکشم.
و من در کنار تو چه سعادتمندانه خوشبختم…
و میدانم که میدانی…
ارسال نظرات