طبیعت و نمادهای طبیعی در اشعار فرخ‌منش

طبیعت و نمادهای طبیعی در اشعار فرخ‌منش

«خواب‌ها بریده بریده کوتاهند» اثری تازه از حیاتقلی فرخ‌منش شاعر شناخته شده خوزستانی است که انتشارات سیب سرخ چاپ کرده است. پیش‌تر مجموعه شعرهای دیگری از این شاعر گزیده‌گوی چاپ‌ونقد و نظرهایی نیز بر آثارش نگاشته شده است.

نویسنده: میلاد براتی

«خواب‌ها بریده بریده کوتاهند» اثری تازه از حیاتقلی فرخ‌منش شاعر شناخته شده خوزستانی است که انتشارات سیب سرخ چاپ کرده است. پیش‌تر مجموعه شعرهای دیگری از این شاعر گزیده‌گوی چاپ‌ونقد و نظرهایی نیز بر آثارش نگاشته شده است.

«خواب‌ها بریده بریده کوتاهند» اثری استوار و سرشار از شاعرانگی ناب است. کتاب شامل بیست و پنج شعر به هم پیوسته است، شعرهایی برگرفته از زادبوم شاعر. فرخ‌منش در جغرافیای جنوب ایران در دل زاگرس بالیده است، او و شعر و زاگرس پیوندی ناگسستنی با هم دارند. در همه‌ی اشعار ایشان عناصر طبیعی و پیوند آن با انسان به زیبایی به تصویر کشیده شده است. انسان و طبیعت در اشعار ایشان همواره مانند دو همزاد دوش به دوش هم جان می‌گیرند، می‌بالند، می‌آفرینند، امید می‌دهند، ناامید می‌شوند، زخم می‌خورند، ناله سر می‌دهند، مبارزه می‌کنند، جان دوباره می‌گیرند و…

شاعر به طبیعت همان اندازه جان و روح دمیده است که به انسان، چنانچه برای توصیف طبیعت همان واژه‌هایی را برمی‌گزیند که برای وصف انسان.

«انگشت درخت، خونِ نرگس، قواره چوب، نُت گنجشک، عشق‌بازی خشخاش، تخت‌گاه نرگس، شهوت دشت، کمرگاه دشت، عقد آفتاب، قوزک علف، بلوط‌های عزادار، هوشیاری اسب، بیوگی بهار، مادینگی دشت، ناف ارکیده، انگشت سپیده‌دم، تن علف، زایش گندم، شرم کاهگل، حافظه کُنار و…»

درست است که طبیعت جان دارد و همچون اشیا نیست که بگوییم شاعر با جان‌بخشی روح تازه‌ای به شعر دمیده است، اما فرخ‌منش به طبیعت در اشعارش به همان اندازه جان و اعتبار داده است که به انسان و گاه بیشتر از انسان و آن هم به‌واسطه پاکی و زلالی و زندگی بخشی بدون چشم‌داشت طبیعت.

پیوند طبیعت با انسان از دیرباز بوده، اما با روی کار آمدن تکنولوژی و دنیای مدرن و صنعتی، این همبستگی کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده و پیامدهای این بیگانگی با طبیعت نیز هر روز بیشتر بر انسان امروزی آوار می‌شود. انسانی که فقط با سیمان و آهن و ماشین ارتباط دارد، دچار از خودبیگانگی و بی‌هویتی می‌شود و چاره‌ای ندارد جز آشتی دوباره با طبیعت.

فرخ‌منش دردها، آرزوها، امیدها و ناامیدی‌ها، شکست‌ها و از پاننشستن‌ها، غم از دست‌دادن عزیزان، تاراج تاریخ و طبیعت و انسانیت و…را با الهام از طبیعت سرزمین خود و با بهره‌بردن از زبان کنایه و استعاره با استادی به تصویر کشیده است. هر چند ممکن است عده‌ای با نگاه سطحی، شاعر را به بومی‌سُرایی (که البته این نیز عیب به‌حساب نمی‌آید) متهم کنند، اما با نگاهی ژرف می‌بینیم که اشعار ایشان جهان‌شمول است.

نمایش غم و درد، امیدهای بربادرفته، غارت سرزمین، صلح دوستی، دوری از خشونت و خونریزی، همدلی مردم و…در همه‌ی روزگاران و برای همه‌ی انسان‌ها دارای اهمیت ویژه‌ای بوده است.

فرخ‌منش با الهام از عناصر طبیعی و گاه استفاده نمادین از طبیعت به لایه‌های پنهان روح و روان انسان‌ها نقب می‌زند و درد و رنجی را که بر انسان امروزی رفته است، با ناب‌ترین واژه‌ها می‌سراید و ماندگار می‌کند.

«پرندگان به سان دانه‌های رُس

به دیوارها می‌خورند و در نگاه پنجره می‌میرند»

«بگذار علف به شبنم بنشیند!

تا تیمار کنم

اطلسی‌هایی که از سیم‌خاردار می‌گذرند»

«می‌رسند جوانه‌های نرگس از نهیب تازیانه

بگذار اسب درونم را بربندم»

«ببری در زنده‌به‌گوری

دامن

سیاه خروس را

از داس مشرق بر می‌دارد»

«بیا به سایه‌بانم تا رنج‌ها را از یاد ببریم

پیچک‌ها به گُل نمی‌نشینند

کاش خار‌های تو به پای من می‌رفتند»

«باد به‌شتاب بر جنگل آوار می‌شود

عشق را فریب داده‌اند»

«به بهار گوسفندان

باز این لحاف کهنه

نفس از بلوط گرفت»

نمونه شعرهایی که در بالا آمده نگاه شاعر به طبیعت و بهره‌گیری هنرمندانه و زیبا و درخور عناصر طبیعی و پیوند آن با حالات و روحیات انسان را نشان می‌دهد.

درختان در اشعار فرخ‌منش جایگاه ویژه‌ای دارند.

«و نخل‌های بلندِ گیسو

هزار انجیر چلیده به خمره دارد»

«جنگل تا جنگل

درختان با تپش قلب عاشقان می‌رقصند»

«هر دهانی تشنه است

فراموش کردم درختان را آب بدهم

بر خویش می‌لرزد زمین»

«از حافظه‌ی کُنار

رقصنده به تقسیم

از تپه‌های دورافتاده از مادر

هیزم بیاورید»

«فلک ناز را به

افلاک گداخته باختیم

درخت سایه‌اش را به هیچ خانه‌ای نمی‌برد»

«در آب چاله‌های کوچ

پایان راه

براندرز بلوط

هیچ نُقلی مشکل‌گشای قراولان نشد»

درخت نماد حیات کیهانی است، درخت تصویری جهان‌شمول از کیهان ارائه می‌دهد. هر کجا تصویری از درخت با ریشه‌ها وشاخه‌هایش که زمین را به آسمان پیوند می‌دهد؛ دیده شده نمایش ناخودآگاهی به‌شمار می‌آید که غالباً در شرایط بحرانی و سرگیجه‌آور زندگی امروزی، در رؤیای انسانی حضور پررنگ‌تری می‌یابد که نشان از نیاز انسان به نیروی حمایتگری ورای نیروی انسانی برای نظم بخشیدن و آرام‌کردن افکار پریشان ما انسان‌ها دارد.

به باور یونگ درخت مناسب‌ترین نماد برای نمایش ناخودآگاهی ماست. درخت سرچشمه زندگی و نماد پویایی است همچنین نمادی زنانه و مادرانه دارد که میوه دهی و امنیت را نیز به ارمغان می‌آورد. درخت در هر سطری از شعر که به کار گرفته شده به‌نوعی نشان‌دهنده حسرت و دلتنگی انسان امروزی است برای روزگاری که پیوند نزدیک و ژرفی با هستی داشته و وحدت عاطفی انسان با زمین را یادآوری می‌کند، نیروی سرشار از زندگی و بالندگی که با هستی داشته و اکنون کم‌رنگ شده یا از میان رفته است.

در بیشتر اشعار فرخ‌منش حسرت زندگی به دور از خشونت، ریا، پلشتی و…به چشم می‌خورد، زندگی تهی از حس لطیف دوست داشتن و خصایص نیکوی انسانی.

«هیچ دستی عاشقانه سینه‌ای را نمی‌فشارد»

«انگار لب‌ها انتظار هیچ بوسه‌ای را نمی‌کشند»

«برزخ

برزخِ بی‌تناول

شفاخواهی نیست

دستِ دشنه»

«گفتن ندارد

این همه آدم

انگار کسی رستگار نیست»

خواب‌ها بریده بریده کوتاهند، حکایت انسان تهی گشته از هرگونه امید زیستنِ شادمانه و انسانی است، زیستنی بالنده.

«باران‌ها خوردیم

آفتاب‌ها تاب آوردیم

پرتوِ زرگونِ زعفران

گیسو در شمیم صبح بشست

زیرِ این ایوان

در تندر و آذرخش

جوهر زمین غبار شد

زیرِ این ارگِ بی‌خداوندی

دست‌های خاک را گردن زدند

به خواب، دخترم می‌گفت

بابا

در بندر آبان باران ارغوان می‌بارد»

کتاب حکایت انسان مسخ شده از درد و رنج و خشونت و خشم فروخورده است، انسانی که دیگر نه سالی نو برای جشن گرفتن دارد نه ماه کاملی برای لطیف کردن شب‌هایش. انسانی که امید چندانی به نجات دوباره انسانیت و هستی انسانی ندارد.

«مرغابی‌ها بر زورق شکسته تخم می‌گذارند»

روزگار رواج خشونت و فریب و پلشتی است، روزگار وحشت و دلهره، وحشت از مرگ ناگهانی عزیزان، وحشت از گرسنگی، تشنگی، سیل، جنگ، وحشت نابودکردن تاریخ و طبیعت و هویتمان.

«درختِ کودک

میوه‌هایش یکی یکی

کال می‌افتند

و هر صدایی را شیون می‌شنود

مگذار مزارم سرما بخورد!»

«متاع اندوه مادر

خواهران، ساقدوش تابوت‌اند»

فرخ‌منش در اشعارش به توصیف طبیعت به‌مثابه طبیعت نمی‌پردازد بلکه از توصیف طبیعت برای نمایش حالات و روحیات و افکار انسانِ وحشت‌زده و بی‌قرار و مسخ‌شده امروزی بهره می‌برد و گاه این توصیف به شکل نماد و سمبل در می‌آید. نمادهای شاعرانه‌ای که نشان‌دهنده رازهای ناخودآگاه فردی و جمعی و قومی یک ملت است و گاه بیش از یک مفهوم مستقیم و سرراست دارند. نمادها بیان‌هایی چند معنایی دارند، سخن نمادین همیشه با ابهام همراه است ابهامی آمیخته با نوعی سرکشی از آشکار سخن‌گفتن.

شاعران کلاسیک نیز از نمادهای طبیعی در شعرشان برای سُرایش سخنان ناگفته در دوره خوفناک زمانشان، بهره برده‌اند.

در دوره‌های مختلف تاریخی ایران، شاعران اندیشه‌های اجتماعی و افکاری مانند آزادی‌خواهی، استبداد ستیزی، آرمان‌خواهی و.. را با گره‌زدن به طبیعت پیرامونشان و در قالب سمبل و نماد و گاه تشبیه، بیان کرده‌اند.

در اشعار فرخ‌منش پدیده‌های طبیعی مانند گُل، خورشید، ماه، سنگ، کوه، آب، درخت، دریا، جنگل و…به کار گرفته شده است تا مفهومی را که در دل دارد، بسُراید.

هر قومی هم برای بیان نگرش‌های روحی و روانی و عاطفی و حتی اساطیری خود، نمادهای ویژه‌ای دارد که برخاسته از جغرافیای زادبوم و تجربه‌‌های تاریخی و قومی و سنتی و آیینی آن جامعه است و ممکن است نزد اقوام مختلف مفهوم مشترک یا مشابهی داشته باشد و این به بومی سُرایی ارتباطی ندارد.

شاعر در طبیعت بکر زاگرس و در یک دوره تاریخی بحران‌زا و پرتنش بالیده است، واژه‌هایی که در اشعارش آمده همه بکری و زیبایی سرزمینش را نشان می‌دهد که با زیرکی و هوشیاری از این واژه‌ها آشفتگی و بی‌هویتی و تنهایی و درهم‌ریختگی زندگی مردم این سرزمین را به تصویر کشیده است.

«اناری دلتنگم

سرخ

سرخ و آتشی

از خجالت نمی‌ترکم

انجیر چاک امانش برید

گونه‌های درخت گلگون شد

هر روز مژه به آب

کسی بند دلم را نمی‌بندد»

«تو بودی

به تخت گاه نرگس

و داربست خوشه‌های تاک

پیچک‌هایی به تیرگی شراب

در آمدورفت

گول و گلوله»

«درختان خمیده به ناباروری زمین

اشارت دارند

کودکان به فرمان حاکمان زاده می‌شوند

لنگر خورشید بر تابستان

ماه را به شرم پوشانده

بیا به سرزمینی که سرِ گریستن ندارد»

شاعر دل‌زدگی از زندگی یا به عبارتی ملال در اشعارش به چشم می‌خورد. ملالی که ریشه در حوادث تاریخی این سرزمین دارد. ملالی که از نابودی سرزمین آباواجدادی و تهی و پوشالی شدن ما انسان‌ها ناشی می‌شود. ملالی که از هویت از دست رفته انسان‌ها می‌آید.

«نامم را مپرس!

گردویی کلاغ نشاء

گم شدم

دنبالم مگرد»

«در تخیل ترانه‌ها

از جلال خانه پدری گذشتم

و به نخوتِ جاودانه تن دادم

گُلی که در چپر می‌روید

راه به جهان پنهان ندارد»

«نگاه

آواره می‌ماند

میان کوچه‌های انتظار

با این شتاب

کاش برای زندگی جمع می‌شدیم»

بی‌گمان آیندگان از دل این اشعار بخش مهمی از تاریخ ایران را که مورخین نادیده گرفته یا از ثبتش منع شده‌اند، به‌وضوح خواهند دید، تاریخی که با سویدای دل و آتش جان نگاشته شده است.

«خواب‌ها

بریده

بریده

کوتاه‌اند

با حرف‌هایی از گُل نازک‌تر

تا تو به گریه بیُفتی

لحظه‌ها به هذیان می‌گذرند

ما به مریدی زیارتگاه خویش می‌اندیشیم

حریر شب

باد در شولاها وسوسه‌گری می‌کند

سیرایی ندارد

هجوم گله‌های کلام

بر مزارع گرسنه‌ی کاغذ»

خرداد ۱۴۰۱

ارسال نظرات