یک قطعه از منصور نوربخش

همان چیزی که اتفاق نمی‌افتد

همان چیزی که اتفاق نمی‌افتد

همان چیزی که اتفاق نمی‌افتد؛ عنوان داستان کوتاهی است که منصور نوربخش آن را به رشته تحریر در آورده است.

امروز چهارشنبه اوایل دهه‌ی شصت، من ساعت چهار بعدازظهر با تعاونی ۱ یا ۱۵ و یا لوان‌تور یا گیتی‌نورد به سمت تهران حرکت می‌کنم. زیرشلواری را توی چمدان می‌گذارم و کتاب «تکنیک پالس» را و کتاب «پدران و پسران» تورگنیف را. و من خودسازی می‌کنم و کتاب «حسین وارث آدم» شریعتی را برمی‌دارم. و من نگران ایست بازرسی هستم که به کتاب تورگنیف گیر ندهد. اتوبوس برای شام - نماز نیم ساعت می‌ایستد. و من به سمت رستورانی می‌روم که بویش مخلوطی از مستراح و آشپزخانه است. به نمازخانه می‌روم و باید خودسازی کنم. نمور است و بوی جوراب می‌دهد و لامپ کم‌نوری از سقفش آویزان است. به اتوبوس برمی‌گردم، صندلی کنار من جوان تنومندی است با ریش نامرتب که می‌گوید دانشجوی پزشکی شده و می‌نالد از درد بی‌ایمانی جوانان و می‌خواهد درس بخواند زیر نور اتوبوس و کتاب «بینش اسلامی» را از کیفش در می‌آورد و پایش را از کفش، و لبه‌ی صندلی می‌گذارد. تهوع دارم و پلک‌هایم سنگین می‌شود. رویم را برمی‌گردانم. پیشانیم را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه می‌دهم که با تکان‌های اتوبوس انگار کسی به صورتم سیلی می‌زند، سیلی‌های چهارگوش و سرد و یخ‌کرده. از جلو دانشگاه رد می‌شوم. شریعتی کنار جوی خیابان بساط کتابفروشی دارد و «شیعه یک حزب تمام» می‌فروشد. آن‌طرف‌تر بنی‌صدر «بعثت فرهنگی» می‌فروشد. و من دنبال کتاب «تئوری مخابرات» نوشته‌ی شانون می‌گردم. و من می‌خواهم لبه‌های علم را گسترش بدهم. و من باید "عدم قطعیت هایزنبرگ" را با "قضیه مخابراتی شانون" ربط بدهم. و لبه‌های علم تا بیکران گسترده‌اند و آدرس می‌گیرم. یکی می‌گوید بعد از میدان انقلاب. بعد از سینمای بعدی. توی کوچه بعد. جوان تنومندی درِ انباریش را باز می‌کند و به کپه‌ی کتاب‌ها و جزوه‌های کهنه و پاره‌پوره اشاره می‌کند. «یکی ۲۵ تومن». و دختری که قرار است زن من بشود کنار پیاده‌رو ایستاده است و به جوی خیابان خیره شده. دختری که قرار است زن من بشود خودسازی می‌کند و چادر و مقنعه‌ی مشکی دارد و به مردها نگاه نمی‌کند. و من به آسمان نگاه می‌کنم چون منفعت‌طلبانه می‌دانم که تعداد ستارگان آسمان از ریگ‌های زمین بیشتر است و می‌توانم ثواب بیشتری جمع کنم. دختری که قرار است زن من بشود نمی‌داند که بخندد یا گریه کند. و من یاد نگرفته‌ام که بگویم «دوستت دارم».

ارسال نظرات