داستان ۱۹۵۵ نوشته آلیس واکر، ترجمه امیرحسین یزدانبد

داستان ۱۹۵۵ نوشته آلیس واکر، ترجمه امیرحسین یزدانبد

داستان ۱۹۵۵ نوشته آلیس واکر، ترجمه امیرحسین یزدان‌بُد

ماشینش یه فوردِ ثاندربرد روبازِ قرمزه که چند بار از جلوی خونه رد شده. این‌ دفعه سرعتش رو کم می‌کنه، خیلی کم و می‌زنه کنار،دم در خونه. یه مرد سن‌بالای خوش‌پوش، شبیه کشیش‌ ازش پیاده می‌شه و یه پسر جوون که شونزده‌ساله به نظر می‌رسه از سمت شوفر می‌آد پایین. هر دو سفیدپوستن. با خودم فکر می‌کنم اینا توی این محله چه غلطی می‌کنن! به جِی‌تی می‌گم:«یه چیزی تنت کن، بذار ببینم، این لیوان‌ها رو هم من از روی میز جمع می‌کنم.»

ما داشتیم بازی رو از تلویزیون تماشا می‌کردیم. من البته نگاه نمی‌کردم، توی عوالم خودم بودم و پاهامو دراز کرده بودم توی بغل جِی‌تی.

دیدمشون که دارن از پیاده‌رو می‌آن سمت خونه، با قیافه‌های یخ. یه‌جوری بودن که حتم کردم می‌خوان چیزی بهمون بفروشن. بعد هم زنگ در رو زدن. جی‌تی بی‌خیال پوشیدن شد و همون‌جور رفت سراغ اون ‌یکی تلویزیون توی اتاق خواب. صدای تلویزیون توی هال رو کم کردم، خیال کردم زودی دست‌به‌سرشون می‌کنم و جی‌تی برمی‌گرده هال بقیه‌ی بازی رو می‌بینیم.

در رو که باز کردم دستم رو گذاشتم روی زنجیر قفل که اونی که سن‌بالا بود پرسید: «خانم گریسی مِی ‌استیل؟»

من هم گفتم:«آره و هیچی هم ازتون نمی‌خرم.»

با اون لهجه‌ی گرمِ جنوبی که حالمو بد می‌کنه گفت: «چرا تصور کردین ما فروشنده‌ایم خانم؟»

خلاصه‌ سرت رو درد نیارم، می‌آن توی خونه و پسره اولین کاری که می‌کنه می‌ره صدای تلویزیون رو می‌بره بالا. پوستش خیلی سفیده با لب‌ولوچه‌ی آویزون و سرخ. موهاش سیاه و مجعد و در کل قیافه‌ش لوییزیانایی می‌زنه. 

       

  • ●●

کشیشه می‌گه: «درباره‌ی یکی از ترانه‌های شما مزاحم شدیم.»

حدود شصت‌ساله می‌زنه با مو و ریش سفید، پیرهن حریر و کت‌ و شلوار لینن سیاه و کفش و کراوات سیاه. یه‌جوریه! انگار چشمای خاکستری و سردش دارن عرق می‌کنن.

«یکی از ترانه‌هام؟»

«این ترِینور حسابی عاشق آهنگاتونه. مگه نه ترینور؟»

با آرنج می‌زنه به ترینور. ترینور پلکی می‌زنه، یه چیزایی زیر لب می‌گه که من درست نمی‌گیرمشون.

«این پسر با شما سیاه‌ها، بیرون شهر و تو دِه‌کوره‌ها گشته و خوندن و رقصیدن رو یاد گرفته. ولی راستش کار شما حسابی چشمش رو گرفته.»

ترینور سرش رو بالا می‌آره و توی چشمام نگاه می‌کنه. خنده‌م می‌گیره.

خلاصه‌ سرت رو درد نیارم، امضای قراردادِ حق ضبط یکی از ترانه‌هام رو می‌گیرن. کشیشه یه چک پونصددلاری برام می‌کشه، پسره یه نگاهی به رد و بدل معامله می‌ندازه و من وقتی برمی‌گردم پیش جی‌تی دارم از خنده ریسه می‌رم. همین‌که دارم خودمو کنارش روی مبل ولو می‌کنم، دوباره صدای زنگ در رو می‌شنوم.

جی‌تی می‌پرسه: «کلاهش یادش رفته؟» می‌گم: «خدا نکنه.»

همون‌جور که کشیشه دم در، خودشو انداخته روی چارچوب، به اون حدقه‌ی چشمای عرق‌کرده‌ش فکر می‌کنم. همین عرق کردن لابد چشماشو این‌قدر قرمز کرده. قرمز و خاکستری و من هیچ‌جوره خوش ندارم آدمِ پشت این چشما رو از نزدیک بشناسم. خیلی آروم بهم می‌گه: «یه چیز کوچیک یادم رفت؛ یادم رفت بهتون بگم ترینور و من می‌خواییم همه‌ی نسخه‌های موجود از این آهنگ رو هم یک‌جا بخریم. این قطعه خیلی چشممون رو گرفته.»

حالا چشمشون رو گرفته باشه یا نه، آن‌قدرها هم خر نیستم که همه‌ی صفحه‌های ترانه رو هم بهشون مفت بدم. بهش می‌گم: « باشه ولی باید پولشو بدی. چون، واقعیتش از اون ترانه همچین پولی هم در نیومد.»

از خدام بود که یکی همه‌شو یه‌جا بخره. ولی از اون‌ طرف به این هم فکر کردم فقط همین دو تا قراره شنونده‌ی آهنگ من باشن و هیشکی دیگه قرار نیست ترانه‌مو بشنوه و این باعث می‌شه دست نگه دارم.

خلاصه‌ سرت رو درد نیارم، از معامله‌ی قبل دوزاریم افتاده بود که با این آدم چطور می‌شه چونه زد. بهم گفت: «همین الان پونصد تا بهت ندادم؟ کدوم سفیدی -سیاها رو که حرفشم نزن- بیشتر از این واسه آهنگت بهت می‌ده؟ ما پیش‌پیش همه‌ی نسخه‌های این آهنگ رو ازت می‌خریم، اولاً تو حق‌ امتیازش رو می‌گیری. می‌شه بگی چقدر این ترانه فروش رفته تا حالا؟ پنجاه دلار؟ صد تا؟ درسته؟ هیچ حق‌ امتیازی هم ازش نگرفتی تا حالا، درست می‌گم؟ ولی ما که همه‌ی نسخه‌ها رو می‌خریم، حق‌ امتیاز رسمی ترانه رو هم بهت می‌دیم. یعنی توی بازار فروشگاه‌های موزیک، همه اسم گریسی می استیل به چشمشون می‌خوره. اسمت سر زبون‌ها می‌افته و بقیه‌ی کارهات هم بهتر فروش می‌ره. بعدشم گفتن نداره، واسه خودت معروف‌ترین آوازخون رنگین‌پوست می‌شی. تازه واسه این ‌همه کار که برات می‌کنیم بهت پونصد دلار هم پول می‌دیم و شما هم دست به سیاه و سفید نمی‌زنی. می‌تونی بری با پولش هر جور لباس که خواننده‌‌ی ستاره‌ای مثل تو باید بپوشه بخری. از این منجوقی‌ها با کلی ساتن قرمز.»

بوش اومد که می‌شه ازش یه‌ کمی بیشتر پول بگیرم، زنجیر قفل رو کنار زدم و در رو باز کردم. حالا همین‌جور که در رو چهارتاق باز کرده بودم، اونم از لای من و در خونه، خودش رو چپوند تو. درجا یه برگ قرارداد دیگه هم بیرون کشید و من هم امضا زدم.

بعدش هم راهش رو کشید و برگشت توی ماشین کنار دست ترینور نشست و روشن کردن و از جلوی خونه ماشین رو سر و ته کردن و رفتن.

وقتی بر‌گشتم اتاق‌خواب، جی‌تی داشت پیرهنش رو تنش می‌کرد. یانکیز ۱۰-۶ اوریولز رو زده بود، بهم گفت: «من یه سر می‌رونم تا کنار دریاچه‌ی پَسکِل، ماهیگیری. تو هم می‌آی؟»

همین‌جوری که داشتم رختم رو عوض می‌کردم، جی‌تی وایساده بود مات به دو تا چک توی دستش. بهم گفت: «باید افتخار کرد به زنی که بی این‌که پاشو از خونه بیرون بذاره پول درمی‌آره.» گفتم: «آره جون خودت!»

ما با هم این‌جوری بودیم، جوونی‌هامون هم که مدام از این محله‌ی خراب به اون پایین‌شهر تو کاباره‌ها واسه شندرغاز می‌رقصیدیم و آواز می‌خوندیم و همش توی جاده بودیم، این‌جوری بودیم. بعضی ‌وقتا شبی مثلاً ده دلارش واسه خودم می‌موند تازه اگه شانس می‌آوردم و ملت پولی می‌دادند. بیشتر وقتا همین‌که زنده برمی‌گشتم خونه خودش خیلی بود. جی‌تی هم عاشق همین چیزام بود. این‌جوری که من تیز و بز بودم و توی چشم بودم و همیشه از یه شهر به شهر دیگه در سفر بودیم. عاشق همین بود که مزرعه‌دارها و عمله‌ها واسه آوازم مثل بچه‌ها می‌زدند زیر گریه و زن‌هاشون داد می‌زنن: «عزیزم ساکت باش بذار بخونه!»

مردها این‌جوری‌ان. هر جوری که عادشتون بدی عاشقت می‌شن.

۱۹۵۶

یه شب نوه‌ی کوچکم بهم زنگ زد گفت: «مامانی، مامانی، یه مرد سفیدپوست، توی تلویزیون داره یکی از آهنگ‌های تو رو می‌خونه. بزن کانال پنج.»

به خدا خود خودِ ترِینور بود.  

هنوز همون‌جوری از گردن به بالا خوابآلود به نظر می‌اومد ولی از کمر به پایین بدجوری جنب‌وجوش داشت. آهنگم رو هم بد نمی‌خوند، ولی مسئله فقط خوانندگی‌ش نبود، جماعت پایینِ سن، بیشتر داشتند به خاطر اون قر و قمیش‌های کمر به پایینش براش جیغ می‌کشیدن و بالا،پایین می‌پریدن.

بعد از این‌که ترانه رو شنیدم گفتم باز هم شکر خدا. اگر چشمام رو می‌بستم تو بگو انگار خودِ خودم بود که می‌خوند. موقع خوندن همه چیز رو عین خودم اجرا کرد، هر پیچ و خم و خیابون و گذر و چراغ و چهارراه، همه‌ش رو نعل‌به‌نعل تکرار کرد. اون‌قدر که مو به تنم سیخ شد. 

از اون به بعد، هرجا رفتم ترِینور داشت آهنگمو می‌خوند و دختر کوچولوهای سفیدپوست فوت آب بودنش. تمام عمرم توی مسیر راه رفتن، این ‌همه دختر سفید با موی دم‌اسبی ندیده بودم که برگردن و بهم نگاه کنن. بهم افتخار می‌کردن. پسره واقعاً نابغه بود.

خلاصه، همه‌ی اون سال درگیر فشار خون و قند خون و کم کردن وزنم بودم. ترینور با یکی از ترانه‌های من ترکونده بود، من هم هنوز هفتصد دلار از اون هزار دلار اول رو توی حسابم داشتم و خلاصه تنها کسریم این بود که وزنم رو بیارم پایین تا زندگیم روبه‌راه باشه.

۱۹۵۷

سال ۱۹۵۷ چهار کیلو و نیم کم کردم. کادوی کریسمس بود به خودم. با جی‌تی و بچه‌ها و دوستاشون و نوه‌ها سر میز شام کریسمس بودیم که اون‌قدر خوردم که چهار کیلو از اون چهارونیم کیلو گمونم برگشت. داشتیم تموم می‌کردیم که فکر کن از این‌ همه آدم یهو سر و کله‌ی ترِینور دم در خونه‌مون پیدا شد.

«مامانی، مامانی! اون آقاهه‌ی سفیدِ خواننده‌ست.»

بچه‌ها دیگه اون ترانه رو به اسم من نمی‌شناختنش. هیشکی به اسم من نمی‌شناختش. مسخره‌ست که چطور این‌جور شد. ترینور و اون کشیشه کل اون آلبوم رو خریده بودن درست، ولی روی همون صفحه هم زده بودن «ترانه‌سرا: گریسی می ‌استیل». ولی انگار این فقط یک اسم دیگه بود روی صفحه، مثل «تولیدشده در استودیو اَپکس» مثلاً.

ریخت و لباسش توی تلویزیون زیادی اجق‌وجق بود، لابد به خواست کشیشه، ولی الان به نظرم بهتر لباس پوشیده بود. بهم گفت: «کریسمس مبارک.» بهش گفتم: «به تو هم پسرم.»

نمی‌دونم چرا یهو بهش گفتم پسرم. خلاصه‌ سرت رو درد نیارم مردها همه‌شون یه جورایی پسرمونن دیگه. فقط کافیه ازت کوچک‌تر باشن. ولی همین رو که گفتم، تو بگو انگار هر دقیقه داشت مسن‌تر به نظرم می‌اومد. بهش گفتم: «خسته به نظر می‌آی. بیا تو یه مشروب کریسمس با ما بخور.»

جی‌تی که هیچ‌وقتِ خدا با سفیدی که کارفرماش نباشه نمی‌تونه مثل آدم برخورد کنه، این بار برای ترینور یه گیلاس بربن و آب ریخت، بعدش هم بر و بچه‌ها و رفقا و اهل و عیالشون رو از اتاق جمع کرد برد یه گوشه‌ی دیگه‌‌ی خونه. کمی گذشت، یهو دیدم صدای ترینور داره از ضبط‌ صوت خونه پخش می‌شه که اون ترانه رو می‌خونه. از همین کارایی که بچه‌هام به نظرشون برای هدیه‌ی کریسمس بامزه می‌آد.

نگاهی از سر همراهی به ترینور انداختم. اما به نظر می‌رسید انگار این آخرین چیزی بود که دلش می‌خواست در دنیا بشنوه. خم شده بود جلو و سرش رو انداخته بود پایین، لیوان مشروب توی دستاش و آرنج‌هاش رو به زانوهاش تکیه داده بود. گفت: «اون‌قدر این آهنگ رو سال گذشته خونده‌م انگار یه میلیون بار اجراش کرده باشم. از اپرای گرند اولِی خونده‌مش تا شوی تلویزیونی اد سالیوان. توی برنامه‌ی مایک داگلاس، تو کافه کاتن بول و اورنج‌ بول. توی کلی فستیوال هم خونده‌مش. توی نمایشگاه‌ها هم. حتی توی خارج، رُمِ ایتالیا، و حتی یه بار توی یه زیردریایی زیر سطح آب. همین‌جوری خونده‌مش و خونده‌مش و روزی چهل‌هزار تا دارم ازش پول درمی‌آرم، ولی می‌دونی چیه؟ تو بگو یه کلمه از این‌که این ترانه چه معنی‌ای می‌ده نمی‌فهمم.»

«یعنی چی که چه معنی‌ای می‌ده؟ معنیش همونیه که می‌گه دیگه.»

ولی در همون لحظه که اینو گفتم تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود که این عوضی‌ها دارن چهل‌هزار تا در یک روز از ترانه‌ی من درمی‌آرن، حالا واسه همون هزار تایی که بهم دادن دندون تیز کرده‌ن. گفتم: «فقط یه ترانه‌ست. سربسته بگم، وقتی با کلی آدم عوضی گشته باشی، تو هم کلی از این ترانه‌ها می‌گی.»

 و شونه انداختم. گفت: «اوهوم. خب راستش فقط اومده‌م این‌جا بهت بگم تو خیلی خواننده‌ی خوبی هستی.» رنگش برنگشت وقتی اینو گفت. خیلی مستقیم توی روم گفت بهم.

«یه هدیه‌ی ناقابل برای کریسمس هم برات آورده‌م. این جعبه‌ی کوچولو رو بگیر و بازش نکن تا وقتی که من برم از این‌جا. بعد که رفتم، ببرش بیرون، زیر اون تیر چراغ‌برقِ اول توی کوچه، جلوی اون خونه‌ی سبز. بعد در جعبه رو باز کن و ببین... یعنی، فقط توشو ببین.»      

جعبه رو که توی دستم گرفتم به خودم گفته چه بلایی سر این پسر اومده. اون‌جا بود که از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، که دیدم یه مرد سفیدپوست دیگه اومد و با هم سوار ماشین شدن و بعد دو تا ماشین دیگه هم پشت ‌سرش پر از مردهای سفیدپوست، روشن کردن و راه افتادن. همه از این ماشین‌های دراز مشکی بودن که برای تشریفات و تشییع‌جنازه توی خیابون راه می‌افتن.

یکی از نوه‌هام بدو اومد و از جعبه‌ی توی دستم آویزون شد که:

«مامانی، ‌مامانی، توش چیه؟»

با این کاغذ‌ای کلفت و حسابی خاکستری کریسمسی کادوپیچ شده بود که آدم فکر می‌کنه چرا باید همچین چیزی رو فقط برای این بسازن که بعدش پاره کنن و دور بریزن؟

جی‌تی و بقیه‌ی اهل و عیال دنبالم راه افتادن، بیرونِ خونه توی کوچه و زیر اون تیر چراغ‌برقِ جلوی خونه سبزه. هیشکی اون اطراف نبود جز یه کادیلاک سفید با زه و جلوپنجره‌ی طلایی. ماشین صفرکیلومتر بود و از اینایی که همه‌ی چشما رو می‌گردونه سمت خودش. همه مات تماشای ماشین بودیم که یهو یادم افتاد جعبه‌ی کوچک توی دستم رو باز کنم. وقتی بقیه توی نخ ماشین بودن، با دقت روبان و کاغذکادوی جعبه رو باز کردم و تا کردمشون و گذاشتم توی جیب شلوارم. حالا چی توی دستمه؟ یه جفت کلید آب‌طلای کادیلاک.

با همون کلیدا جلوی چشم وغ‌زده‌ی جماعت، درِ کادیلاک رو باز کردم، جی‌تی رو هم نشوندم بغل دستم و گازشو گرفتم و دو روز خونه برنگشتیم.

۱۹۶۰

تا اون موقع دیگه پسره اون‌قدر معروف شده بود که همه می‌شناختنش. هنوز بیست‌سالش هم نشده بود، ولی

بهش می‌گفتن امپراطور راک ‌اند رول.

دیگه بعدش هم معلوم بود، وقتِ خدمت وظیفه‌ش بود. جی‌تی می‌گه همه‌ی همین معروفا و امپراتور راک‌ اند رولا هم اول و آخر باید برن خدمت.   

ولی حتی توی ارتش هم دخترا از سر و کولش بالا می‌رفتن. توی خبرای تلویزیون تماشاش می‌کردیم.

[از آلمان برام کاغذ نوشته بود]

«گریسی می استیل عزیز،

احوال شما چطور است؟ امیدوارم در صحت باشی که این باعث مسرت من هم می‌شود. قبل از اعزام به خدمت داشتم وزن اضافه می‌کردم و هنرپیشگی در فیلم‌های مزخرف، حسابی کلافه‌ام کرده بود. باری اکنون ورزش می‌کنم، استراحت و خوراک خوب دارم. در این سال‌های اخیر هرگز این‌قدر سرحال نبوده‌ام.

 می‌خواستم بپرسم آیا هنوز هم ترانه می‌نویسی؟

ارادتمند،

ترینور»

من هم براش نوشتم:

«پسر عزیزم،

ما هم به لطف خداوند منان در صحت کامل هستیم و امیدوارم حال شما هم خوب باشد. من و جی‌تی شب و روز داریم با آن اتومبیل که شما مرحمت کردید، گشت‌وگذار می‌کنیم که البته می‌دانی که واقعاً راضی به زحمت تو نبودم. تا فراموش نکرده‌ام عرض کنم بسیار متشکرم از لطف تو برای اجاق جدید اتوماتیک و کتِ خز که فرستادی. اما اگر باز هم بخواهی خوراکی و این چیزها از آلمان برایم بفرستی، باید مغازه‌ی بقالی توی محل بزنم تا ردشان کنم. بدون تعارف، واقعاً بیشتر از نیازمان همه چیز داریم. به لطف خدا همه چیز مهیاست و کسری‌ای نداریم.

بسیار خوشوقت شدم که حالت خوب است و استراحت می‌کنی. ورزش و فعالیت بدنی برای سلامتت بسیار خوب است. من و جی‌تی هر روز در اوقات فراغتمان وقتی در ییلاق ماهیگیری نمی‌کنیم، روی ترانه‌ها هم کار می‌کنیم.

زیاده عرضی نیست جناب سرکار.

ارادتمند،

گریسی می استیل»

 

اون نوشت:

«گریسی می عزیز،

بهش می‌گفتن امپراطور راک ‌اند رول.

دیگه بعدش هم معلوم بود، وقتِ خدمت وظیفه‌ش بود. جی‌تی می‌گه همه‌ی همین معروفا و امپراتور راک‌ اند رولا هم اول و آخر باید برن خدمت.   

ولی حتی توی ارتش هم دخترا از سر و کولش بالا می‌رفتن. توی خبرای تلویزیون تماشاش می‌کردیم.

[از آلمان برام کاغذ نوشته بود]

«گریسی می استیل عزیز،

احوال شما چطور است؟ امیدوارم در صحت باشی که این باعث مسرت من هم می‌شود. قبل از اعزام به خدمت داشتم وزن اضافه می‌کردم و هنرپیشگی در فیلم‌های مزخرف، حسابی کلافه‌ام کرده بود. باری اکنون ورزش می‌کنم، استراحت و خوراک خوب دارم. در این سال‌های اخیر هرگز این‌قدر سرحال نبوده‌ام.

 می‌خواستم بپرسم آیا هنوز هم ترانه می‌نویسی؟

ارادتمند،

ترینور»

 

من هم براش نوشتم:

«پسر عزیزم،

ما هم به لطف خداوند منان در صحت کامل هستیم و امیدوارم حال شما هم خوب باشد. من و جی‌تی شب و روز داریم با آن اتومبیل که شما مرحمت کردید، گشت‌وگذار می‌کنیم که البته می‌دانی که واقعاً راضی به زحمت تو نبودم. تا فراموش نکرده‌ام عرض کنم بسیار متشکرم از لطف تو برای اجاق جدید اتوماتیک و کتِ خز که فرستادی. اما اگر باز هم بخواهی خوراکی و این چیزها از آلمان برایم بفرستی، باید مغازه‌ی بقالی توی محل بزنم تا ردشان کنم. بدون تعارف، واقعاً بیشتر از نیازمان همه چیز داریم. به لطف خدا همه چیز مهیاست و کسری‌ای نداریم.

بسیار خوشوقت شدم که حالت خوب است و استراحت می‌کنی. ورزش و فعالیت بدنی برای سلامتت بسیار خوب است. من و جی‌تی هر روز در اوقات فراغتمان وقتی در ییلاق ماهیگیری نمی‌کنیم، روی ترانه‌ها هم کار می‌کنیم.

زیاده عرضی نیست جناب سرکار.

ارادتمند،

گریسی می استیل»

 

اون نوشت:

«گریسی می عزیز،

بهش می‌گفتن امپراطور راک ‌اند رول.

دیگه بعدش هم معلوم بود، وقتِ خدمت وظیفه‌ش بود. جی‌تی می‌گه همه‌ی همین معروفا و امپراتور راک‌ اند رولا هم اول و آخر باید برن خدمت.   

ولی حتی توی ارتش هم دخترا از سر و کولش بالا می‌رفتن. توی خبرای تلویزیون تماشاش می‌کردیم.

[از آلمان برام کاغذ نوشته بود]

«گریسی می استیل عزیز،

احوال شما چطور است؟ امیدوارم در صحت باشی که این باعث مسرت من هم می‌شود. قبل از اعزام به خدمت داشتم وزن اضافه می‌کردم و هنرپیشگی در فیلم‌های مزخرف، حسابی کلافه‌ام کرده بود. باری اکنون ورزش می‌کنم، استراحت و خوراک خوب دارم. در این سال‌های اخیر هرگز این‌قدر سرحال نبوده‌ام.

 می‌خواستم بپرسم آیا هنوز هم ترانه می‌نویسی؟

ارادتمند،

ترینور»

 

من هم براش نوشتم:

«پسر عزیزم،

ما هم به لطف خداوند منان در صحت کامل هستیم و امیدوارم حال شما هم خوب باشد. من و جی‌تی شب و روز داریم با آن اتومبیل که شما مرحمت کردید، گشت‌وگذار می‌کنیم که البته می‌دانی که واقعاً راضی به زحمت تو نبودم. تا فراموش نکرده‌ام عرض کنم بسیار متشکرم از لطف تو برای اجاق جدید اتوماتیک و کتِ خز که فرستادی. اما اگر باز هم بخواهی خوراکی و این چیزها از آلمان برایم بفرستی، باید مغازه‌ی بقالی توی محل بزنم تا ردشان کنم. بدون تعارف، واقعاً بیشتر از نیازمان همه چیز داریم. به لطف خدا همه چیز مهیاست و کسری‌ای نداریم.

بسیار خوشوقت شدم که حالت خوب است و استراحت می‌کنی. ورزش و فعالیت بدنی برای سلامتت بسیار خوب است. من و جی‌تی هر روز در اوقات فراغتمان وقتی در ییلاق ماهیگیری نمی‌کنیم، روی ترانه‌ها هم کار می‌کنیم.

زیاده عرضی نیست جناب سرکار.

ارادتمند،

گریسی می استیل»

 

اون نوشت:

«گریسی می عزیز،

امیدوارم شما و جی‌تی از تراکتور موتوری کوچکی که از یکی از لوازم خانگی‌فروشی‌های داخلی سفارش دادم، خوشتان آمده باشد. کوهی از کاتالوگ را زیر و رو کردم تا این مدل را برایتان پیدا کنم، دنبال چیزی بودم که حتی یک خانم هم بتواند ازش استفاده کند.           

 مدتی است دارم به نوشتن ترانه‌ای از خودم فکر می کنم، ولی هر وقت یک قطعه را تمام می‌کنم، به نظرم هیچ ربطی به چیزهایی که خودم از سر گذرانده‌ام ندارد. مدیر برنامه‌هایم مدام از این و آن ترانه می‌فرستد ولی همه‌شان به نظرم لوس می‌آیند. از خواندنشان حال تهوع می‌گیرم.

همه هنوز عاشق ترانه‌ای هستند که تو نوشتی. واقعاً هر کسی به من می‌رسد درباره‌ی معنی ترانه ازم سوال می‌کند. آن‌ها همان سوالی را دارند که من هم از شما دارم. چه تجربه‌ای از زندگی داشتید که چنین ترانه‌ای نوشتید؟

ارادتمند،

ترینور»

۱۹۶۸

پسره رو دیگه هفت سال ندیدم. نه، هشت سال. برام شده بود عین همه‌ی مرده‌هایی که قبلاً دیده بودم؛ ملکوم اکس، مارتین لوتر کینگ، رئیس‌جمهور و برادرش، و حتی جی‌تی. جی‌تی از یه زکام توی سرش مُرد. بهم گفت مثل یه قالب یخ توی سرش جمع شده، هر دوا و درمونی هم کردیم افاقه نکرد تا یه روزی از تخت پایین افتاد و مرد.

هوراس رفیق صمیمیش کمکم کرد خاکش کنم، بعد حدود یک سال بعد من و هوراس با هم بُر خوردیم. یه شب تابستون توی ایوون خونه روی صندلیِ آویز نشسته بودیم، دم غروب بود، که دیدم یه ردیف ماشین جلوی خونه وایسادن.

هوراس گفت: «یا خدا! (صدای سکسه‌ش شبیه رِی چارلزه) این‌جا رو!»

داشت به ردیف ماشینای آخرین مدل اشاره می‌کرد که پر از مردهای سفید بودند که کت‌وشلوار تابستونی تنشون بود و راننده‌هاشون پیاده شدن و محافظ ایستادن. همه سفیدپوش، اگه بال داشتن می‌گفتم فرشته‌ان، اگه نقاب روی سرشون بود می‌گفتم از این گروه‌های نژادپرستن.

ترینور تلوتلو می‌خورد و از پیاده‌رو می‌اومد سمتمون. ریخت و وضعش یه‌جوری بود که فوری گفتم شبیه این شیخ‌های عرب توی کتاب‌ قصه‌هاست. خپله و نرم، انگار بی‌خیال وزن و هیکل شده باشه. خب با اون همه پول کی نگران هیکل می‌شه؟ لباس‌هاش هم عین این آدمای توی کتاب‌ قصه‌ها بود. به خدا تو بگو یه ده‌ تا گردنبند ازش آویزون بود. دو سری هم دستبند تو هر دستش، توی هر انگشتش هم حداقل یه انگشتر. کفشاش یه جور سگک گنده‌ی زلم‌زیمبویی داشت و راه که می‌رفت سر تا پاش برق می‌زد.

همین‌جور که سمتم می‌آد که بغلم کنه، می‌گه: «گریسی می... تی‌جِی چه خبر؟»

بهش توضیح می‌دم تی‌جی مرحوم شده و هوراس رو معرفی می‌کنم. همین‌که اینو می‌شنوه، یه‌کم جا می‌خوره و گیج ولی مودب می‌گه، هوراس.

هوراس دوزاریش می‌افته و می‌ره توی خونه و دیگه هم بیرون نمی‌آد.

بهش می‌گم: «مثل این‌که هر دو یه چند کیلویی گذاشتیم روش.»

می‌خنده. اولین باره که می‌شنوم بخنده. یه جوری نیشش باز می‌شه که هیچ شبیه خندیدن نیست، حتی مطمئن نیستم خنده باشه.  

گفت‌وگویی نداشت که چاق شده ولی بازم نسبت به من هنوز روی فرم بود. بی‌ادبیه ولی، گُه توش! من عمراً دوباره صدوچهل کیلو نمی‌شم. خوب که بهش فکر می‌کنم می‌بینم، حالا این‌که می‌گن برای سلامتی ضرر داره به کنار، این شکم و چربی هیچ وقت دردسری برام نداشته. همیشه مردای زندگیم عاشقم بوده‌ن. بچه‌هام هم هیچ شکایتی ندارن. بعدشم مگه چاقی چه عیبی داره؟ این چربی و چاقی باعث می‌شه به چشم بیام. هرجا که برم با این چاقی و گند‌گی چشمت که بهم بیفته می‌دونی که من اون‌‌جام.

بهم گفت: «گریسی‌ مِی اومدم خودم شخصاً برای شام فردا شب توی خونه‌م دعوتت کنم.»

خندید. اصلاً یادم نیست صدای خنده‌ش چه‌جوری بود. از ذهنم پریده. گفت: «این جماعت که دنبالم راه افتاده‌ن رو می‌بینی؟ حالم از این‌که همیشه با همین‌ها باس شام بخورم به هم می‌خوره. یک کلوم حرف حساب برای گفتن ندارن. واسه همینه این‌همه می‌خورم. ولی اگه تو مُشَرَف کنی و فردا بیای می‌تونیم از قدیما حسابی اختلاط کنیم. می‌تونی برام از اون مزرعه‌ای که برات خریدم حرف بزنی.» بهش گفتم: «فروختمش.» گفت: «فروختیش؟» گفتم: «آره فروختمش. درسته گفتم دلم می‌خواد یه باغ داشته باشم که با کار کردن توش یه کمی چربی بسوزونم ولی دیگه نه پونصد هکتار مزرعه! حالا هم دیگه گذشته، من حالا دیگه دخترشهری شدم. درسته بزرگ‌شده‌ی دهاتم و با نداری و این ماجراها بزرگ شده‌م ولی اونا همه مال قدیمه.»

بهم گفت: «ببخشید قصد بی‌احترامی بهت نداشتم.»

بعدش چند دقیقه‌ای همون‌جا نشستیم و به صدای جیرجیرکا گوش دادیم. بعدش برگشت گفت: «تو اون ترانه رو وقتی توی مزرعه کار می‌کردی نوشتی یا مال بعد از اون زمانه؟» پرسیدم: «جاسوس برام اجیر کردی؟» گفت: «تو و بِسی اسمیت یه بار سرش دعواتون شده، نه؟» گفتم: «پس جاسوسی‌مو کردی!» گفت: «ولی نمی‌دونم دعواتون سر چی بوده. همون‌جور که نمی‌دونم چه بلایی سر شوهر دومت اومد. شوهر اولت رو می‌دونم که توی تگزاس با صندلی الکتریکی اعدام کردن. خبر داشتی؟ شوهر سومیه کتکت می‌زده، لباس‌های کنسرت و ماشینت رو می‌دزده و بعدش هم می‌ره با یکی از دخترای همخوانِ ارکستر و حالا هم توی شهر تاسکیگی بازنشسته شده. هنوزم همون‌جاست.»

خیلی عصبانی بودم ولی یه‌دفعه آروم شدم. ترینور یه جورایی حرف می‌زد انگار داره با خودش حرف می‌زنه. با این‌که هوا تاریک بود و نمی‌دیدم ولی حتم دارم از چشماش می‌شد فهمید توی حال خودش نیست. تو بگو انگار یه چیزی نشسته اون‌جا داره باهام درد دل می‌کنه بی‌‌اون‌که لزوماً کسی پشت اون صدا باشه.

ادامه داد: «از اون‌جا بود که دیگه بی‌خیال شوهر کردن شدی و حالت هم با این تصمیم خوب بود.» دوباره خندید. 

 «من ازدواج کردم ولی اون‌جور که باید و شاید پیش نرفت. هیچ‌وقت نتونستم یه تیکه از خودم رو توی اون رابطه جا کنم یا چیزی ازش درک کنم. درست مثل این‌که همیشه ترانه‌ی یکی دیگه رو بخونی. دقیق، همون‌جوری که باید می‌بود کپی کردمش ولی هیچ‌وقت هیچی از ازدواج نفهمیدم. یه حلقه براش خریدم که نگینش قدِ مُشتت بود. براش کلی لباس خریدم. واسش یه خونه خریدم عین یه قصر. ولی خیلی زود بنا کرد که نمی‌خواد رفقام اون‌جا باشن. می‌گفت بوی سیگارشون تا بالا می‌آد. اونم توی اون خراب‌شده‌ای که پنج‌ تا طبقه داشت.»

برگشتم گفتم: «غصه‌ی چی رو می‌خوری؟ چیزی که زیاده زن.» خُلقش سر جاش اومد. بهش گفتم: «یه بخشی از اون ترانه می‌خواد همینو بگه، می‌دونی؟ لازم نیست زانوی غم بغل کنی. هر بدبختی‌ای که داری، یه عالمه بدترش توی مسیر زندگیت منتظرت نشسته.» گفتم: «اون ‌موقع‌ها که این ترانه رو می‌نوشتم همچین باوری نداشتم راستش. فقط توی ترانه پیازداغش رو زیاد کرده بودم. نکته‌ش همینه که اگه زنده بمونی، به چشم می‌بینی که لاف‌ و بلوف‌های دوره‌ی جوونی یه روزی سرت می‌آد. اگه قرار بود امروز اون ترانه رو برای اولین بار بخونم، پاره می‌کردم می‌ریختمش دور. چون اون‌قدر عمر کرده‌م که بدونم همه‌ی اون‌ حرفا راست از آب دراومدن. ولی اون روزگار فقط یه سری گزافه‌ی دهن‌پرکن بود.» بهم گفت: «ولی من اون‌قدرها زندگی نکرده‌م.» گفتم: «حالا عجله نکن، به وقتش می‌بینی.»

نمی‌دونم چرا ولی حس کردم پسره احتیاج داره یه کمی روحیه بگیره. خلاصه‌ سرت رو درد نیارم، نمی‌فهمم چه حکمتیه! وقتی با سفیدای پولدار حرف می‌زنی آخرش تویی که باید به‌ اونا دلداری بدی! ولی خب منِ لامصب به این‌جا که رسید دلم واسه پسره ‌سوخت. به هیچ قیمتی حاضر نبودم توی جلد اون پسره باشم و نصفه‌شب تنهایی توی تخت دراز کشیده باشم. هیچی نمی‌تونست وحشتناک‌تر از این باشه که دنیا برای چیزی بشناسدت که خودت هیچی ازش سر درنمی‌آری. همینو می‌خواستم به بِسی هم حالی کنم. اون‌ دختر هم دنبال همین ترانه بود. یه بار شنید که دارم این ترانه رو آروم زمزمه می‌کنم و تمرین می‌کنم، دستشو زد به کمرش و گفت: «گریسی می، من این آهنگتو امشب می‌خونم، خوشم اومد ازش.» گفتم: «واسه دهنت زیادیه همچی ترانه‌ای.»

آدم عوضی و قلدری بود، ولی شستمش گذاشتمش کنار. گفتم: «خودت مگه به اندازه کافی اسم و رسم نداری با آهنگات؟ این یکی رو بی‌‌خیال شو.»

البته بعدها که واسه دنیا شده بود بانو بِسی اسمیت، ازم تشکر کرد. از منی که هنوز همون خانوم گریسی می استیلِ بی‌نام و نشون اهل نوتاسولگا بودم. 

  • ●●

فردای اون روز یه ردیف لیموزین سر رسیدن که منو ببرن. پنج ‌تا ماشین و دوازده نفر بادیگارد. عدل همون روز هم هوراس از صبح افتاد به رنگ کردن آشپزخونه.

گفتم: «مسخره آشپزخونه رو چرا رنگ می‌زنی؟ این پسره فقط واسه این داره منو می‌بره که قصرشو نشونم بده که آخرش یه خونه‌ی جدید بزنه به نامم.»

همین‌جوری که با عرقگیرش وایساده بود اون‌جا و سطل رنگ رو هم می‌زد، پرسید: «اون‌وقت با این خونه چیکار می‌کنی؟»

«چه می‌دونم! می‌فروشمش. می‌دمش به بچه‌ها. آخرهفته‌ها می‌آم می‌مونم. برای اون هیچ اهمیتی نداره با خونه چیکار می‌کنم.»

هوراس همین‌جوری که وایستاده بود و سرشو تکون می‌داد، بهم گفت: «چه خوشگل شدی مامان! ه روقت برگشتی حتماً از خواب بیدارم کن.» گفتم: «خیلی مسخره‌ای!»

بعدش هم کلاه‌گیسم رو جلوی آینه مرتب کردم.

  • ●●

خونه‌ی پسره چیز عجیب‌غریبیه. این‌جوریه که اول می‌رسی به کوهستان، بعد راستِ جاده رو می‌گیری و از پیچ‌واپیچ جاده‌‌ای سربالایی می‌ری که دو طرفش پر از درخت مگنولیاست. به خودم گفتم مگه مگنولیا توی کوه هم درمی‌آد؟! بعدش به دریاچه‌ها می‌رسی، بعدش برکه‌ها و گوزن و یه جور گوسفند وحشی می‌بینی. به خودم گفتم لابد این دو نوع جونور رو هم گذاشته که نشان انگلستان و ولز باشه. یه‌جور اروپاییه همه‌چی. همین‌جور که می‌ری کلی چیزمیز سر راهت پیدا می‌شه. همه‌ چی هم خوشگل. راننده‌ی ماشینی که منو می‌بره به هیچی نگاه نمی‌کنه جز مسیر. مسخره! و بالاخره بعداز این ‌همه مسیر، می‌رسی به ورودی‌های ساختمان که اون‌جا هم پر از درخت‌های مگنولیاست، ولی وضع اینا به خوبی مگنولیاهای توی جاده نیست. هوای این بالا یه جورایی خنک‌تره و گمون نکنم واسه درخت‌ها خوب باشه. بعد به این ساختمونی می‌رسی که اگر لابد اسم داشت می‌شد بهش گفت هتل تارا یا همچه چیزی. ستوناش و اون پلکان و چلچراغای هوای باز و صندلی‌های ننویی. باورت می‌شه؟ چندین صندلی ننویی. بعدش خب، پسره بالای پلکان پیداش می‌شه، که یه کت مغزپسته‌ای ساتن تن کرده، درست از همینایی که توی شوی تلویزیونی آخر شب‌ها می‌پوشن، با اون خونه‌ی درندشتِ پشت سرش، یه‌جورایی شبیه یه دراکولای چاق‌ شده این‌جوری، کنار دستش یه ملکه‌ی کوچولوی زیباییِ سفیدپوست‌ها رو بهم معرفی می‌کنه و می‌گه: «همسرم هستن.» وقتی داره ما رو به هم معرفی می‌کنه یه کمی عصبی به نظرم می‌آد: «ایشون گریسی‌ می استیل هستن، که می‌خواستم که معرفی بشه... ببخشید منظورم اینه که...»

و بعد زنه یه نگاه چپ‌چپی بهش می‌کنه که زهره‌ی آدم آب می‌شه.

«چرا نمی‌آی داخل گریسی ‌می؟»

 بعد هم بهم می‌گه: «بفرمایین.» و دیگه پیداش نمی‌شه. پسره هی این‌پا و اون‌پا می‌کنه که یه چیزی بهم بگه یا یه تعارفی چیزی کنه و دست آخر هم تصمیم می‌گیره با هم بریم آشپزخونه. از سرسرا رد می‌شیم و از وسط تالار و اتاق صبحونه و اتاق سالن شام و راهروی پیشخدمتا، تا بالاخره به آشپزخونه می‌رسیم. اولین چیزی که نظرم رو می‌گیره اینه که سرجمع پنج ‌تا اجاق غذا دارن. می‌خواد منو به کسی معرفی کنه. 

بهش می‌گم: «یه دقیقه صبر کن. آشپزخونه فایده‌ای نداره. بیا بریم توی ایوون جلوی ساختمون بشینیم.»

بعدش راه می‌افتیم و کل مسیر رو برمی‌گردیم و روی صندلی ننویی‌ها می‌شینیم تا وقت شام بشه.

  • ●●

همین‌جوری که اون سر میز داره از پیشخدمتی که بالای سرش وایساده یه بشقاب مرغ سرخ‌کرده می‌گیره، بهم می‌گه: «یه سورپرایز برات دارم گریسی ‌می.» همین‌جوری که دارم چنگالمو می‌زنم توی خوراک خوک، می‌گم: «لابد یه خونه‌ست، مگه نه؟» می‌گه: «خیلی دارم لوست می‌کنم.»

یه جور بانمکی می‌گه لوست کردم. یه‌ جوری غلیظ تلفظش می‌کنه. مثل اینه که زبونش برای دهنش خیلی بزرگ باشه. خیلی سریع کل مرغ رو می‌خوره و تموم می‌کنه و حالا رفته سراغ خوراک خوک و بعدشم دنده کباب. فکر می‌کنم، آره لوسم کرده.

«من که خودم یه خونه دارم. همین الان هم هوراس داره آشپزخونه‌ش رو رنگ می‌کنه. خودم اون خونه رو خریده‌م. بچه‌هام هم توش راحتن.»   

«اما اینی که من برات خریدم درست عین مال خودمه. فقط یه کمی کوچک‌تر.»

«نه. با این‌ حال من خونه لازم ندارم. تازه کی یه همچین خونه‌ای رو می‌خواد تمیز کنه؟»

با تعجب بهم نگاه می‌کنه. واقعاً بعضیا چقدر دیر به این چیزا فکر می‌کن.

«به اینش فکر نکرده بودم. باشه فدای سرت، یکی رو پیدا می‌کنم سرایدارت بشه.»

«من خوشم نمی‌آد غریبه‌ها دور و برم زندگی کنن. اعصابمو خرد می‌کنه.»

«شوخی می‌کنی؟ واقعاً؟»

«پس چی؟ که چی بشه! آدم چشمشو باز کنه آدمایی رو دور و برش ببینه که اصلاً نمی‌شناسدشون؟»

همین‌جوری نشسته اون‌جا و بهم زل زده.

«بعضی از این چیزایی که گفتی توی ترانه هم هستن، مگه نه؟ نه با همین کلمات، حس‌شون. که چی بشه که آدم چشمشو باز کنه آدم‌هایی رو دور و برش ببینه که اصلاً نمی‌شناسدشون؟ ولی من روزی بیست تا آدم می‌بینم که هیچ نمی‌شناسمشون، زنم هم جزوشونه.»

گفتم: «ولی واسه خوردن این غذا هم که شده همچین هم بد نیست.»

پسره تازه رفته بود توی کار نون ذرت. خیلی عمیق بهم نگاه کرد. کوتاه خندید و گفت: «اونا فقط دنبال چیزایی‌ان که داری، در واقع با خود خودت کاری ندارن. اونا چیزایی رو که من دارم، می‌خوان که تازه مال من هم نیست. واسه همین این‌قدر کشته‌مرده‌ی آوازم هستن. فقط بوی اون چیز به مشامشون می‌رسه، ولی دستشون به خودش نمی‌رسه. مثل یه گله تازی‌ان که گشنه‌ی بوی شکارن و دنبالش سگ‌دو می‌زنن.»

«داری درباره‌ی طرفدارات حرف می‌زنی؟»

می‌گه: «آره. آره.» می‌گم: «نگران طرفدارات نباش. اون‌ جماعت دست چپ و راستشون رو از هم نمی‌تونن تشخیص بدن. بعید می‌دونم توی اون همه حتی یه نفر آدم صادق پیدا بشه.»

«همینه! لامصب دقیقاً همینه!»

با مشت می‌کوبه رو میز. چوبش اون‌قدر سنگینه که یه تکون هم نمی‌خوره.

«آدم، طرفدارِ صادق لازم داره! آدم، نمی‌تونه دور وبرش رو از جماعتی پر‌ کنه که مدام چاخان بارت می‌کنن.»

می‌گم: «آره دیگه، البته قابل مقایسه با مال تو نیست ولی من هم یکی چندتایی داشتم. اگر صادق بودن، می‌ارزید جونمو بذارم پاش و براشون قطعه‌های یکی دیگه رو بخونم که خودم هیچی ازشون سر درنمی‌آرم.»

لابد باید دکمه‌ای چیزی زیر میز فشار داده باشه، چون یکی از پادوهاش مثل زامبی سر می‌رسه. به یارو می‌گه: «جانی کارسون رو برام بگیر.» زامبیه می‌گه: «با تلفن؟» ترینور بهش می‌گه: «آره با تلفن، پس با چی؟ بری از ایوون خونه ورش داری بیاری؟ یالا بجنب ببینم.»

  • ●●

دو هفته نشده ما مهمون شوی تلویزیونی جانی کارسون هستیم.

  • ●●

ترینور زیر لباس‌هاش تا پایین گن سرتاسری پوشیده که لاغرتر به نظر بیاد. هنوز یه کمی تپل می‌زنه، ولی در مجموع خوب به نظر می‌آد. همه‌ی زنای تماشاچی از سر و کول اون و ترانه‌ی من بالا می‌رن و جیغ‌ و ویغ می‌کنن. ترینور به جمعیت می‌گه: «خانمی که اولین آواز پرفروش منو نوشته امشب این‌جا با ماست و قبول کرده امشب ترانه رو خودش با صدای خودش درست همون‌جوری که چهل‌وپنج سال پیش خونده برامون بخونه. خانم‌ها آقایان، گرِیسی ‌مِی استیل خواننده‌ی بزرگ!»

خب البته من هم خیلی سعی کرده بودم چند کیلویی حداقل لاغر کنم، ولی وقتی دیدم نمی‌شه بی‌خیالش شدم و داده بودم برام یه لباس گشاد دوخته بودن. این‌جا بود که رفتم روی سن کنار ترینور خودمو یه‌جوری جا کردم. اون در مقایسه با من کوتوله به نظر می‌آد، به‌حدی که وقتی سعی می‌کنه بغلم کنه و دستش رو دور کمرم بندازه، برای تماشاچیا مضحک به نظر می‌آد، اونا هم می‌زنن زیر خنده.

می‌بینم که این کارشون عصبانیش می‌کنه. ولی من با روی باز به جمعیت لبخند می‌زنم. تصورش رو بکن واسه این آدما بیست سال تموم خودتو واسه چیزی پاره کنی ‌که حتی نمی‌دونی اساساً چی هست. قدر گاو از آواز و موسیقی و هنر سرشون نمی‌شه. گفتم: «اصلاً فکرشم نکن پسرم. بیخود واسه خاطر من خُلق خودتو تنگ نکن.»

من آوازم رو شروع می‌کنم. و صدام... خب فوق‌العاده‌ست. می‌دونی؟ اجرای خوبِ یه قطعه فقط داشتن صدای آوازی خوب نیست. البته داشتن صدای خوب کمک می‌کنه. ولی اگه مثل من از کلیسای هارد شِل بَپتیست آواز رو شروع کرده باشی، خیلی زود دستت می‌آد که خواننده‌ی شش‌دانگ بودن یعنی چی. بقیه، اونایی که توی صف برنامه‌های استعدادیابی یا هماهنگی‌ها و نامه‌نگاری‌ان، فقط آدمایی‌ان با صدای خوب.

خلاصه من اون‌جام و دارم ترانه‌ی خودمو به روش خودم می‌خونم. با همه‌ی وجودم مایه می‌ذارم و سعی می‌کنم از هر لحظه‌ش لذت ببرم. آوازم که تموم می‌شه ترِینور رو می‌بینم که بلند شده، ایستاده مقابلم، برام کف می‌‌زنه و همین‌طور کف می‌زنه و اول نگاش رو می‌ندازه به من، بعد به تماشاچیا نگاه می‌کنه جوری که انگار واقعاً من مامانشم. تماشاچیا هم از سر احترام یه، دو ثانیه‌ای تشویقم می‌کنن.

ترینور حال تهوع و انزجار گرفته.

دوباره می‌آد سمتم و سعی می‌کنه در آغوشم بگیره. تماشاچیا می‌خندن.

جانی‌ کارسون یه‌جور به ما نگاه می‌کنه، انگار جفتمون یه چیزی‌مون می‌شه.

ترینور حسابی از کوره در رفته. قرار بود یه چیزی بخونه به نام «تصنیف عشق». به جاش میکروفونو می‌گیره، رو می‌کنه به من می‌گه: «حالا ببین تقلید من هنوز هم به درد می‌خوره؟»

دوباره همون آهنگ رو می‌خونه؛ ترانه‌‌ی خودمون. به کارش فکر می‌کنم. به جماعت طرفدارش که بالا و پایین می‌پرن. و درست همون‌جوری که همیشه می‌خوندش آواز رو اجرا می‌کنه. همه چیزش عین صدای من، عین لحن من و عین تحریر منه. ولی چند خط از ترانه یادش می‌ره. صدای جیغ‌ و هوار زنا قبل از این‌که حتی قطعه رو تموم کنه بلند می‌شه. کنارم می‌شینه و از هم وا می‌ره. بهش می‌گم: «مهم نیست پسرم.» و دو تا می‌زنم روی دستش.

«تو اون آدما رو اصلاً نمی‌شناسی. سعی کن آدمایی رو که می‌شناسی خوشحال کنی.»

می‌پرسه: «اینی که گفتی هم توی اون ترانه بود؟»

«نمی‌دونم، شاید.»

 

۱۹۷۷

یه چند سالی باهاش در تماسم و بعدش دیگه هیچی. تلاش برای لاغر شدن همه‌ی هوش و حواسم رو گرفته. آخرش بالاخره قبول می‌کنم چاقی من دردیه که حاضر نیستم قبولش کنم با منه، حتی پیش خودم هم بهش اعتراف نمی‌کنم، دردیه که از روزی که به دنیا اومدم دارم جون می‌کنم پنهانش کنم. حقیقتش رو بخوای،‌ وقتی سن ‌و سال آدم بالا می‌ره و تاثیرش رو می‌بینی، اوضاع بدتر هم می‌شه. چاقی آدمو دست‌وپاچلفتی و لش می‌کنه. حال‌به‌هم‌زن می‌شه. این‌جوری شد که یه روز به هوراس گفتم: «دیگه بسه از این چاقیِ گُه خسته شده‌م و می‌خوام از خودم بکَنم بریزمش دور.» اونم طبق معمول با کلی برنامه‌ی غذایی وارد عمل شد و خدایی برنامه‌ی دقیقی هم بود از سالاد و انواع پنیر و آب‌میوه!

یه شب خواب دیدم ترینور زن پونزدهمش رو هم طلاق داده. بهم گفت: «الکی الکی باهاشون آشنا می‌شی. الکی باهاشون سر قرار می‌ری. الکی باهاشون ازدواج می‌کنی. من همه‌ی این‌ کارها رو می‌کنم ولی به خدا انگار یکی دیگه‌ست که این‌ کارا رو می‌کنه. تو بگو انگار اصلاً زندگی یادم نمی‌آد.»

به هوراس گفتم: «وضع پسره خرابه.» اونم گفت: «تو که همیشه اینو می‌گفتی.» پرسیدم: «من می‌گفتم؟»

«آره. می‌گفتی انگار همیشه خوابه. آدم اگه بخواد زندگی کنه که نمی‌‌شه همیشه‌ی خدا خواب باشه.»

بهش گفتم: «با این حساب همچین هم مسخره نیستی همیشه.» بعدش به عصا تکیه دادم و تلوتلو خودم رو رسوندم پیشش. گفتم تا این سالاد که خوردم یه ‌کمی بهم قوت بده، بذار بشینم روی زانوت.

فردا صبح خبر رسید ترینور مُرده. بعضی گفتن از چاقی، بعضی گفتن قلبش بوده، بعضی گفتن از مشروب، بعضی هم گفتن مال مواد بوده. یکی از بچه‌هام از دیترویت زنگ زد. می‌گفت: «طرفدارای احمقش دسته‌ی عزاداری براش راه انداختن. فقط برو تلویزیون رو روشن کن خودت تماشا کن.»

اما نمی‌خواستم ببینمشون. می‌دونستم گریه و زاری‌شون برای کسیه که هیچی ازش نمی‌دونن. به خودم گفتم، یه روزی این مملکت، خراب‌شده‌ای می‌شه بیا و ببین!

مترجم: امیرحسین یزدان‌بُد 

برچسب ها:

ارسال نظرات