نویسنده: بهمن زارعکهن
فیلمی اقتباسشده از رمانی نوشتهی فرنتس شانتا (۱۹۲۷ – ۲۰۰۸) رماننویس و فیلمنامهنویس مجارستانی که در سالهای ۱۹۵۶ و ۱۹۶۴ جایزهی ژوزف آتیلا را دریافت کرد. «مهر پنجم» که نمایندهی تفکرات حاکم بر عصر خود است، به زیبایی توانسته دو عنصر سینما و تفکر را با هم جمع کند.
داستان فیلم، در مورد جمعی از دوستان قدیمی است که شبی در میخانهای دور هم جمع میشوند تا لبی ترکنند و گپوگفتی داشته باشند. ولی گپوگفت آنها با طرح معمایی، به موضوعی پیچیده تبدیل میشود و درامی غیرمنتظره را شکل میدهد؛
یک درودگر (همحرفهی حضرت مسیح)، یک کتابفروش دورهگرد (روشنفکر) و یک ساعتساز دور هم در کافهی دوستشان نشستهاند. جمع این عناصر چهارگانه، با آمدن غریبهای (عکاس هنری) به میخانه و پیوستن به آنها، نمونهای میشوند از مردمان جامعهی پیرامونشان تا راز «مُهر پنجم» را بگشایند.
فیلمی که حین تماشای آن، هر چه زمان میگذرد و ماجرا پیش میرود، سؤالات زیادی ذهن مخاطب را به خود مشغول میکند. سؤالاتی که در مواجههي اولیه با آنها، شاید به جوابی درست و کامل نرسند، اما اگر مخاطب برای رسیدن به جواب سؤالاتش کمی صبر کند و به عقب برگردد و به نشانگان فرامتنی فیلم، نگاهی ریزبینانهتر داشته باشد، شاید به جوابهای بهتری برسد.
مثلاً، اگر مخاطب به سیر کلی رشد اندیشه در زندگی بشر و حوادث مهم چند قرن اخیر نگاهی بیندازد، راهنمای خوبی برای رسیدن به جواب سؤالاتش خواهد داشت.
بشر معاصر، در راه رشد و ترقیاش مراحل و دورههایی مختلف را طی کرده است؛
مرحلهی اول، دوران رنسانس یا نوزایی است. دورهی نوزایش یا تجدید حیات، جنبشی فرهنگی و مهم بود که آغازگر دورانی از انقلاب علمی، اصلاحات مذهبی و پیشرفت هنری در اروپا شد و باعث شد بشر اروپاییِ رهاشده از یوغ کلیسا، با رواج علم شروع کند به تولید فکر و اندیشه.
مرحلهی دوم، انقلاب فرانسه بود که در اصل میتوان آن را ماحصل و نتیجهی دوران رنسانس دانست.
و در انتها، مرحلهی انقلاب صنعتی است که باعث شد سطح رفاه و کیفیت زندگی جامعهی بشری بهبود یابد.
اما هیچکدام از اینها باعث سعادت بشر نشد و در قرن بیستم با شروع جنگهای جهانی، بدویت نوین در قالب انسان مدرن ظهور کرد. از جمله؛ کشتار جمعی در دو جنگ جهانی. در این زمان بود که بشر عصر جدید به فکر فرو رفت و اندیشید و ایسمها ظاهر شدند، ایسمهایی که منجر به ظهور انقلابهای جدید مثل انقلاب روسیه، چین و برخی دیگر از کشورها شد. هر چند که همین ایسمهای جدید هم، دستکمی از تفکرات قبلی بشر نداشت و منجر به مرگ میلیونها نفر شد (حکومتهای استالین، هیتلر، مائو و...).
بشر که دائم در حال اندیشهورزی و تعقل بود، تلاش کرد با نمایشنامه و سینمای نوظهور، راهی برای اندیشیدن به مسائلی که از سر گذرانده، پیدا کند و متفکرانی چون؛ سارتر، کامو، برشت، بکت و یونسکو با نوشتن نمایشنامههای «شاه میمیرد»، «عادلها»، «شیطان و خدا» و «در انتظار گودو»، تلاش کردند به رنج و مسائل زیستیِ انسان بپردازند. به مرور، سینما هم با گذار از دوران صامت به ناطق، سیاهوسفید به رنگی و پیشرفتهای فناوری که در این زمینه به وجود آمد، امکان ساخت آثاری به سبک فلسفی را فراهم آورد. هرچند که در همان دوران صامت سینما هم، سینماگرانی مثل چاپلین با ساخت «عصر جدید» قدم در این راه گذاشته بود، ولی با پیشرفت سینما و رواج آن در کشورهایی که امکانات هالیوودی را در اختیار نداشتند، عرصه برای تولیدات جدیتر که نشانگر اندیشههای نو و مستقل باشد، باز شد. هرچند که در این مورد هم دولتها پیشقدم بودند. برای مثال دستگاه تبلیغات نازیها، بهوفور از سینما برای تبلیغ و سرکوب سود برد.
در این میان، کیلومترها دورتر از هالیوود، در کشورهای شرقیتر و کوچکتر اروپا، آثاری ساخته و پرداخته شدند که در نوع خود بیسابقه و یگانه بودند. از جمله؛ همین فیلم «مُهر پنجم» که در چنان شرایط جهانی، جغرافیایی و تاریخی ساخته شد. هرچند این فیلم نتوانست به رقابتهای اسکار راه یابد، اما به تدریج دیده شد، تا حدی که به یکی از حسرتهای آکادمی اسکار بدل شد. فیلمی که با پشتیبانی کامل از جریان فکری قالب آن زمان، یعنی اگزیستانسیالیسم و با استفاده از نمادهای مذهبی (مکاشفات یوحنا) تولید گردید.
فیلم در سه پردهی کلی اتفاق میافتد؛ زیرا فابری، آشکارا تحت تأثیر «هیرونیموس بوش»، نقاش هلندی و آثار معروف او با موضوعیت خلقت، بهشت و جهنم،... بود که این آثار هم در سه پرده اجرا شدهاند. در فیلم هم از سوی شخصیتها، اشاراتی به همین موضوع میشود. میتوان پردهها را اینگونه شرح داد:
پردهی اول؛ میخانه (بهشت) و معرفی شخصیتهای داستان است که سؤال ساعتساز منجر به شکلگیری برخورد آنها با یکدیگر میشود.
پردهی دوم؛ خروج شخصیتها از میخانه و شروع حوادث و رخدادهایی که بعد از آن به وقوع میپیوندد.
پردهی سوم؛ دستگیری شخصیتهای داستان توسط نیروهای نازی و اتفاقاتی که در بازداشتگاه (جهنم) رخ میدهد.
ولی سؤال اصلی اینجاست؛ آیا این راز سربهمهر گشوده میشود یا خیر؟
اساساً جواب این سوال هم مثل سوالی که در فیلم مطرح میشود، به خود فرد بستگی دارد. زیرا، اساساً اگزیستانسیالیسم مبنا را بر اصالت وجود میگذارد و بر این باوراست که اندیشیدن فلسفی با موضوع انسان آغاز میشود نه با صرفِ اندیشیدن به یک موضوع. در هستیگرایی، نقطهی آغاز تفکر به وسیلهی آنچه که «نگرش به هستی» -یا احساس عدم تعلق و گمگشتگی در مواجهه با دنیای بهظاهر پوچ و بیمعنی- خوانده میشود، مشخص میگردد.
طبق باور اگزیستانسیالیستها، زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد. این بدین معناست که ما خود را در زندگی مییابیم، آنگاه تصمیم میگیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم. همانطور که سارتر گفت: «ما محکومیم به آزادی»؛ یعنی انتخابی نداریم جزء اینکه انتخاب کنیم و بار مسئولیت انتخابمان را به دوشکشیم. و این اندیشه در فیلم «مُهر پنجم» تبدیل به میزانسنهایی دیدنی میشود. همانگونه که میزانسن و زاویه دید دوربین نشان میدهد، مخاطبِ اصلی سوال مطرحشده در فیلم، خودِ مخاطب است. به همین دلیل به صورتی نامحسوس، دیوار چهارم از طریق میزانسن برداشته میشود (اینگونه برداشتن نامحسوس دیوار چهارم به وفور در آثار سینماگران نواندیش مشاهده میشود. در سینمای ایران هم، اصغر فرهادی سکانسهای پایانی فیلم «جدایی نادر از سیمین» را که در دادگاه میگذرد، با همین روش ترکیببندی کرده است).
با دانستن این موضوع، اگر مخاطب بخواهد به سوال جواب دهد، پاسخ چه خواهد بود؟! بودن یا نبودن؟! آیا مسئله همین است؟!
اینجاست که در ذهن شخصیتهای داستان نیز، مانند مخاطبان فیلم، سوالاتی ایجاد میشود و پریشاناحوال از میخانه بیرون میزنند، اما دیگر آن آدم قبل از ورودشان نیستند و هرکدام از منظر و سطح فکری- اجتماعی خود، در پی جواب سوال برمیآیند. در واقع بعد از طرح سؤال توسط ساعتساز، نگرش شخصیتهای داستان نسبت به هستی تغییر میکند، تغییراتی که خط کلی روایی داستان را شکل میدهد.
سوالی که در واقع حادثهی اولیهی داستان را رقم زده، حوادث بعد را نیز با خود به دنبال میآورد. در اینجا اگر از منظر نمادشناسی به فیلم نگاه کنیم؛ یهودا حواریون را به دردسر میاندازد. یاران گرفتار بند میشوند و باید ازمایشهایی را از سر بگذرانند. آنها در روند فیلم، لحظهبهلحظه از بهشت و آبانگور دور شده و بهتدریج به جهنم میرسند. شخصیتهای گرفتارشدهی فیلم، حالا باید در جهنم تلاش کنند تا به رستگاری برسند اما چه کسی رستگار خواهد شد؟!
در اندیشهی پاسخ به این پرسش، مخاطب یاد دیالوگ معروف نمایشنامه «هملت» شاهکار «ویلیام شکسپیر» میافتد (که شاید منظور کارگردان هم همین بوده):
«آیا شایستهتر آن است که به تیر و تازیانهی تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم، یا اینکه سازوبرگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواریها را از میان برداریم؟»
ارسال نظرات