شاعر: مهیار مظلومی
1.
من در جایی زندگی میکنم،
یک چشمم سال نو را جشن میگیرد
یکی غمگین است.
من در جایی زندگی میکنم،
آتشبازی میبینم
و با هر صدا که میشنوم
تو جایی بر زمین افتادهای
خونآلود.
من در جایی زندگی میکنم،
برفی یا آفتابی
روزها کار میکنم
و شبها با اینترنتی پر سرعت
فیلم سیل، زلزله، تظاهرات، شلیک
و گشت ارشاد میبینم.
من در جایی زندگی میکنم،
در آزادی
و غصهی جایی را میخورم
در سودای آزادی.
سهم من اما این میان
اسارتی سوداگون است.
2.
به تماشای زندگی ایستاده بود
و میگریست
سایهی مرگ
در آفتابِ کشدارِ پاییزی.
چشمها حلقههای تو خالی
پُر شده از نگاهِ پوشالی
قِصههایی که غُصه میگردند
از نظرهایِ دوستم داری.
تمیز نمیتوان داد
کدامین رُستن،
انتهایی برای درخت شدن است،
وقتی هرچه میکاری،
به زمین فرو میرود.
باغبان دلش هر شب شور میزد و سازش دشتی.
صدا، خواب دختران آبادی را آشفته میکرد الا یکی که مونس آرام گرفتنش بود. باغبان اما برای نگاهی دلش شور میزد که پر از زندگی بود و سایهی مرگ برایش میگریست.
ارسال نظرات