نویسنده: مریم رییسدانا
ساعت شده است سه صبح. بعد از صد بار از این پهلو به آن پهلو شدن بالاخره بلند میشود، ربدوشامبرش را میپوشد و میرود به اتاق کارش.
روزی چند بار سر زدن به فیسبوک سعید شده عادتش، البته با اکانتی مستعار. دیروز سرظهر که کامپیوتر را روشن و فیسبوکش را چک کرد، ناگهان متوجه شد عکس پروفایل تمام فامیل شده عکسی از افسانه، دختر سعید، با روبانی سیاه! از این صفحه به آن صفحه، از این عکس به آن عکس... چند ساعت گذشت؟ نمیدانست. فقط میدانست تنش منجمد شده و چشمهایش روی عکسها، نالهها و گریههای میان کلمهها خیره مانده.
صدای سرسامآور آژیر خطر بلند میشود. چیزی دارد آتش میگیرد و میسوزد. بوی سوختنی، بوی غذای سوخته زیر دماغش میزند. خانه زیر غباری از دود گم شده است. درها و پنجرهها را باز میکند و آژیر را خاموش. کل غذا را در سطل آشغال میریزد.
برمیگردد به فیسبوک. مگر این عکسها لایک زدن دارد؟! با نگاه به هر عکس، نفس کشیدن برایش سختتر میشود. یکی نوشته: «افسانهٔ هشتساله بیهیچ ادعایی اعضای بدنش را بخشیده است به بیماران نیازمند. از مغز استخوان گرفته تا قلب، کلیه، کبد، قرنیه،...»
تاب نمیآورد. سمت پنجره میرود، برمیگردد پشت کامپیوتر و به عکسهای دختر سعید خیره میشود. عجیب چشمهایش شبیه سعید است!... بود!
«سعید جان، آن چه حرفی بود که آن روز زدی؟! حالا افسانهات تکهتکه درون بدنهای مردم. قلبش همانطور که گفته بودی در تن یکی دیگر... افسانه نمرده، چطور ممکن است مرده باشد، وقتی قلبش در بدن انسانی دیگر هنوز میتپد؟!» ولی در صفحهی سعید چیزی نوشته نشده است!!
چند سال پیش، افسانه با اسمی مستعار، اسم یک مرد، برایش درخواست دوستی فرستاد و او هم قبول کرد. در تمام این ده سال گاهی چت هم میکردند. شاید هم سعید فهمیده بود که این غریبه کیست، اما هیچوقت به رویش نیاورده بود. سالها گذشته و همه چیز پایان گرفته. افسانه این طرف آب زندگی میکرد و سعید با هزاران مایل فاصله آن طرف... اما آیا هر چیزی که مربوط به گذشته باشد، به تمامی درگذشته؟!! به نظر میآید در مورد افسانه، فصلی ناتمام در زندگیش وجود دارد.
سعید فقط یک عکس از خودش در پروفایلش گذاشته. با هم رفته بودند عکاسی میدان توحید تا سعید برای اداره، عکس پرسنلی بگیرد. همان عکس را و دیگر عکسی نگذاشته، نه از خودش، نه از زنش و نه از دو بچهاش، فقط عکسهایی از طبیعت و حیوانات. آن روز گفته بود:
«افسانه، اگه یه روز تو نباشی، طاقت نمیآرم. میرم توی طبیعت، یه خونه توی یکی از روستاهای شمال میگیرم و از دست همه فرار میکنم.»
عصر بود و هر دو تازه از سر کار برگشته بودند. افسانه با مانتو و شلوار و مقنعهی سیاه و سعید با کت و شلوار خاکستری کارمندی. سعید یک آپارتمان کوچک نوساز در ولنجک اجاره کرده بود. کارگران ساختمانی تا پیش از آمدن آنها هنوز مشغول کار بودند. همهجا پر از گچ و خاک بود. روی زمین خوابیدند، روی روزنامههای باطله. سعید کتش را زیر سر افسانه مچاله کرد:«سرت درد نگیره خوشگلم روی این زمین سفت؟»
«با تو که هستم هیچ جام درد نمیگیره.»
«....تو برایم ترانه میخوانی... سخنت جذبهای نهان دارد... گویا خوابم و ترانهی تو... از جهانی دیگر نشان دارد...»
تن برهنهاش را از میان بازوان عرقکردهی سعید بیرون کشید، غلتی زد و به پشت خوابید. همانطور که به سعید نگاه میکرد، پرسید:«چرا اینقدر فروغ رو دوست داری؟»
سعید هم به پشت خوابید و سیگاری روشن کرد، افسانه سیگار را از دست او قاپید و گذاشت میان لبهایش و سعید همانطور که حلقهی دود را بیرون میداد، گفت:«خب... زن شجاعیه »
«تو چی؟ شجاعی؟»
«چرا این سوال رو میکنی؟»
لبخندی گوشهی لبهای برجستهی افسانه جا گرفت و سیگار هم میانشان: «همینطوری. میخوام بدونم تو هم پای خواسته و انتخابت میمونی مثل فروغ؟ نرخ عشق چقدره برات؟»
«اینقدر هست که اسمم رو برای پیوند اعضا دادم، تا اگه روزی مردم، قلبم رو به بیماری بدن تا این قلب همیشه به عشق تو زنده بمونه.»
«واقعاً که بعضی وقتها چقدر بیربط حرف میزنی. اینها توهمه.»
سعید تا نیمه بلند شد و سیگار را از میان لبهای افسانه برداشت: «به چشمهای من نگاه کن.»
افسانه به چشمهایش نگاه کرد.
«به خدا توهم نیست.»
لبهای سعید را به لب گرفت. سعید آخرین پک را به سیگار زد و به پشت خوابید. چشمهایش به دور خیره شد. ناگهان گفت: «همیشه عاشق این بودم که دختر داشته باشم.»
«اینطور که معلومه جنابعالی برای خودت نقشهها کشیدی، چه خودخواه! من دلم میخواد پسر باشه.»
سعید تهسیگار خاموش را از میان انگشتهای افسانه گرفت و روی یک کاغذ باطله پرت کرد: «من که حرفی ندارم، ولی زحمت تو زیاد میشه. یه دختر و یه پسر درست میکنیم و جنسمون هم جور میشه.»
افسانه غش کرد از خنده. او را در آغوش گرفت و گفت:«تا باشه از این زحمتها.»
و بعد پرسید:«اسمش رو چی بذاریم؟»
«افسانه.»
«افسانه که منم.»
«چه اشکالی داره؟ مثل فیلمهای آمریکایی، دیدی باباهه اسمش جکه، پسره هم اسمش جکه.»
«سعید، حالا چرا افسانه؟»
«چون دلم میخواد عشق من و تو همیشه زنده بمونه و از بین نره.»
موبایل افسانه زنگ میزند: «عزیزم، همین الان پروازم نشست. با ترافیک ال.ای فکر کنم دو ساعت دیگه خونه باشم.»
«باشه سیامک جان... شام بریم بیرون؟»
«هر چی تو بخوای. کجا بریم؟»
«حالا بیا... بعد تصمیم بگیریم.»
در یوتیوب دنبال موسیقی میگردد، بلکه حال و هوایش تا آمدن سیامک عوض شود: «سیامک چه گناهی کرده که باید هر روز منو با یه اخلاق ببینه.»
دلش هوای صدای محمد نوری را میکند.
«...نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره... نمیشه این غافله ما رو تو خواب جا بذاره... ما رو تو خواب جا بذاره...»
صورتش را میان دستهایش میگیرد. ناغافل اشک پهنای صورتش را خیس میکند. نمیتواند جلوی ریزش اشکها را بگیرد. از عمیقترین جای قلبش بیرون میریزند. پُردرد آه میکشد.
نمیتواند بنشیند و دست روی دست بگذارد و همینطور اشک بریزد. باید راه برود. باید حتماً راه برود. سنگ هم از آسمان ببارد، باید برود بیرون. بیرون از خانه سنگ از آسمان نمیبارد ولی نیزههای آتش به سر و رویش هجوم میآورند. در این بعدازظهر ماه آگوست، آسمان سوزان ریورساید از غبار، گرما و دود و مه گرفته است. هوایی نیست، هر چه هست خفگی است. دمی زیر سایهی بید مجنون میایستد. هُرم هوا نفس درختان را گرفته، گرما هوا را مکیده و زمین از تندی آفتاب صیقلی شده، برق ماشینها چشم را میزند. کولرهای گازی همسایهها خُرخُر میکنند. بیخ گلویش از خشکی میسوزد. تمام تنش در غلاف گرما محصور شده، جانش در حال ذوب شدن است. نیمهجان برمیگردد به خانه. خودش را از فشار سینهبند آزاد میکند. سرش را میکند توی فریزر. شمارهی سیامک را میگیرد. زنگ اول را نزده قطع میکند: «چه بگویم؟ چه فایده؟ از کجا بگویم؟ حال مرا چه میفهمد؟»
زمزمه میکند: «...افسوس، ما خوشبخت و آرامیم... افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم... خوشبخت، زیرا دوست میداریم... دلتنگ، زیرا عشق نفرینی است...»
نا ندارد. دوباره شمارهی سیامک را میگیرد. فقط دلش میخواهد حرف بزند. مهم نیست چه حرفی: «سیامک، چه قدر دیگه مونده برسی؟»
همان لباسخوابی را پوشیده که شوهرش دوست دارد. پیراهن توری آبی با گلهای کوچک رز صورتی روی سینه. لبهی تخت مینشیند. سیامک زیر ملافه به پهلو دراز کشیده. افسانه با حرکت تند دست، پهلوهای تپلش را قلقلک میدهد. سیامک خوشش میآید، میخندد. او هم دست پیش میبرد که افسانه را قلقلک دهد، افسانه همین که حالت او را میبیند، غش میکند از خنده و میگوید: «وای نه، نه، نه، تو رو خدا نه!»
از صدای خندهی خود تعجب میکند. باورش نمیشود خودش باشد که دارد میخندد. فقط تن میخواهد. فقط بازی میخواهد. فقط زندگی، شوخی و نوازش میخواهد. پناه میخواهد. سیامک ریسه میرود: «باشه باشه، کاری باهات ندارم.»
«مسواک نزدی؟»
«چرا!»
«دهنت رو باز کن ببینم.»
افسانه دهان سیامک را بو میکند. دهانش بوی سیگار میدهد. دلش نمیآید بگوید دروغ میگویی: «مشکوکی. بوی خمیردندون نمیدی.»
از ده سال پیش که سیگار را ترک کرده، تحمل بوی سیگار برایش سخت شده. حتی منزجر و متنفرش میکند.
سیامک لبخندزنان بلند میشود و میرود تا مسواک بزند. وقتی برمیگردد، افسانه انگار خوابش برده است:«ای کلک، مثلاً خوابت برده؟!»
افسانه تمام جانش را جمع میکند تا به شوهرش لبخند بزند. کنار هم دراز میکشند و مشغول نوازش یکدیگر. یادش میافتد به آن تکه از فیلم «آرامش در حضور دیگران» که میگفت «عشقبازی با احترامات فائقه». نگاهش در اتاق نیمهتاریک بر سقف مانده است. یادش میرود به آن عصر گرم تیرماه، در خانهی پر از گچ و خاک سعید، روی کاغذهای باطله، بر هم و میان هم بارها پیچیده و از هم سیراب شده بودند. هر دو به هم میدادند و میگرفتند. هیچچیز مانع نیروی انگار لایزال جوانیشان نمیشد، نه گچ و خاک ساختمان، نه خستگی بعد از کار اداری، نه گرسنگی، نه عرق نشسته بر تن و نه گرمای مانده در هوا. یاد مانند باد میچرخد و میرود به آن عصر و هزار عصر دیگر، هزار صبح و هزار شب دیگر که تن بود و تن بود و هزار خواهش. ناز بود و نیاز و هزار رویا برای پیوند و بعد مرئی شدن مرزها.
انگشتهای سیامک در هوا بشکن میزند: «هی کجایی؟»
«هان؟ همینجا.»
«نه نبودی!»
«آره راست میگی نبودم. رفته بودم به اون دور دورا.»
«کجا مثلاً؟»
«ولش کن. حالا وقتش نیست. بعد میگم.»
افسانه روی بازو میچرخد و سر بیموی سیامک را ناز میکند و چشمهایش را میبندد. چه سخت است؛ ولی باید موفق شود. باید موفق شوند. برخلاف آن روزها، عشقبازی با سیامک شده پر از مقدمه؛ دوش گرفتن، مسواک زدن. دکترشان گفته سعی کنید، حتی اگر میل به رابطه ندارید ولی سعی کنید. بالاخره از پس کار برمیآیند. به سه دقیقه نرسیده خروپف سیامک بلند میشود. افسانه آه میکشد و رو به دیوار میچرخد. سیامک به پشت خوابیده است: «چرا آه میکشی؟»
«مگه تو بیداری؟»
تا میخواهد فکر کند چه جوابی بدهد، باز صدای خروپف سیامک را میشنود.
ساعت شده است سه صبح و صد بار از این پهلو به آن پهلو شده... بالاخره بلند میشود. ربدوشامبرش را میپوشد و میرود به اتاق کارش. فیسبوک سعید را باز میکند. عجیب است. نه چیزی نوشته و نه حتی عکسی از دخترش گذاشته! میخواهد به اسم خودش و نه اسم مستعار برایش پیام خصوصی بگذارد. پنج جمله مینویسد. همه را پاک میکند. از صفحهی سعید بیرون میآید. قطرههای اشک از گوشهی چشمانش سُر میخورند روی چانهاش و میچکند روی دکمههای کیبورد: «ای کاش بتوانم مثل آدم گریه کنم، ای کاش!»
زل زده است به مانیتور، بیآنکه چیزی ببیند و بخواند، نگاهی به صفحههای دور خاطره، چشمها خیره به گذشتهها، به آن عصر نحس.
«هوا خیلی گرمه. بریم توی یه کافه.»
«بریم. اون دست خیابون، کافه ۷۸.»
«من این خیابون کریمخان زند رو خیلی دوست دارم.»
«منم. پر از کتابفروشی و کافیشاپه.»
لیوانهای بزرگ کافهگلاسه جلویشان بود و آن را هم میزدند.
افسانه گفت:«چرا اون حرف رو زدی؟! مگه قراره جدا بشیم؟»
سعید لیوان شبنمزدهٔ کافهگلاسه را به لب برد، ولی چیزی نخورد و گفت:«چرا؟ تو میگی به فکر رفتن هستی.»
افسانه مقنعهاش را کمی عقب کشید و آن را از زیر گلویش شل کرد تا کمی هوا برود و خنک شود. به سعید نگاهی طولانی انداخت. سعید هم داشت نگاهش میکرد. افسانه گفت:«من نگفتم برم، گفتم بریم. خب، مگه نمیگی عاشق مادرت هستی و نمیتونی روی حرفش حرف بزنی.»
«افسانه!»
سعید خواست دستهای افسانه را بگیرد، ولی افسانه دستهایش را پس کشید و نگاهش را از او گرفت. خودش هم نمیدانست چرا این کار را کرد؟ اولین بار بود که سعید را پس میزد. شاید داشت از نگاه جذاب سعید فرار میکرد که میتوانست تا آخر عمر اسیرش کند. کدام زنی تاب مقاومت در برابر این چشمهای رمانتیک و این بازوهای مردانه را دارد؟!
«افسانه! »
«چی؟ دیگه خسته شدم از رابطهی پنهانی. تو مادام بواری و فروغ میخونی و ازشون لذت میبری، بعد گیر کردی تو روابط سنتی!»
«افسانه، مادرمه. درک کن.»
«منم نمیتونم به خودم دروغ بگم. نمیتونم مثل رومی شنایدر یه عمر معشوقهی آلن دلن بمونم. یه مرد میخوام که بتونه پای انتخابش، پای عشقش وایسه! هر عشقی یه قیمتی داره، یه بهايی داره، نداره؟»
سعید به کافهگلاسهاش لب نزده بود: «یه کم دیگه صبر کن. بهم فرصت بده.»
«پنج سال کافی نبوده؟»
سعید با دستمال پارچهای سفید عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. دل افسانه برایش سوخت. نمیدانست از خجالت عرق کرده یا از گرمای تابستان. هر چه بود قلبش را زخم میزد، اما باید مقاومت می کرد.
«افسانه، افسانه، تو میگی من چی کار کنم؟»
افسانه لیوان بستنی آبشدهاش را آرام به وسط میز هل داد:«من که نمیتونم از طرف تو تصمیم بگیرم. مادرت میگه من چهار سال بزرگترم. چی بگم؟»
سعید مرتب عرق پیشانیاش را پاک میکرد: «باور کن خیلی بهت احترام میذاره. هر چی نباشه نوهی عموشی. میگه این دختر تحصیلکرده است، ولی…»
افسانه از پشت میز بلند شد، کیفش را انداخت روی دوشش: «ولی زنها دو تا شکم که بزان از ریخت میافتن. مادرت زن رو ماشین جوجهکشی میبینه. هر وقت تونستی راضیش کنی با من تماس بگیر.»
پول میز را حساب کرد و زد بیرون... از کنار کافه که میگذشت، چشمش به سعید افتاد که سرش را میان دستهایش گرفته بود...
صدای باز شدن در توالت میآید... فیسبوک را میبندد... صدای سیفون توالت در سکوت خانه میپیچد... کتابی باز میکند... سیامک در آستانهی در اتاق ایستاده: «چرا نخوابیدی خوشگلم؟»
«مثل همیشه؛ بیخوابی.»
سیامک چشمهای خوابآلودش را میمالد. میآید نزدیک و دست افسانه را میگیرد: «بیا، بیا بریم بخوابیم.»
ارسال نظرات