مقدمهی اول:
در نقدی بر مجلس بزرگداشت سالگرد هوشنگ ابتهاج نوشتم که بزرگداشت بزرگان به نقد آنهاست نه به تقدیس آنها. ابراهیم گلستان را هم (که در بیان اهمیت و بزرگیاش، سه مطلب متفاوت منتشر کردهام) میتوان و بلکه باید نقد کرد.
این نقد نه به رابطهی او با فروغ است و مشکلات خانوادگی ناشی از آن، نه به خارج رفتنش و مقیم شدنش در آنجا، نه به تودهای بودنش، نه به نقدهایش علیه شاه، نه به زبان تند و گزندهی او، نه به ثروت او، نه به کاخ او و نه به کاخنشینی او.
همه این موارد را میتوان نقد کرد و حق افراد جامعه است که از موضع فکری خودشان در صورت توانمندیِ نقد کردن و داشتن اطلاعات درست، اقدام به نقد کنند که نه تنها بد نیست بلکه تمرینی است تا جامعهی ایران از حالت لمپنی و وحشیانهای که بعد از انقلاب پیدا کرده نجات یابد تا دیگر شاهد سلطنتطلب لمپن، چپ لمپن، مسلمان لمپن، شیعه لمپن، فقیه لمپن، ارتشی لمپن، سپاهی لمپن، اطلاعاتی لمپن، بسیجی لمپن، بازاری لمپن، دانشگاهی لمپن، سینماگر لمپن، تئاتری لمپن، بازیگر، خواننده، نوازنده و آهنگساز لمپن، ژورنالیست لمپن، ناشر لمپن، قاضی لمپن، مجلس شورای لمپن، کابینهی دولتی لمپن و قوانین لمپنی مثل قانون حجاب اجباری نباشیم. اگر در همهی این زمینهها در حال تولید، توزیع و صدور لمپن هستیم، دلیلش توقف نقد بزرگان بوده است، دلیلش تقدیس بزرگان یا فحاشی به بزرگان بوده است.
«فهم جایگاه گلستان در ادبیات، هنر و فرهنگ فکری، رفتاري ایران» را نباید با تقدیس گلستان اشتباه گرفت (بسیاری مرتکب این اشتباه شدند و گمان کردند تلاش برای فهم گلستان تلاش برای تقدیس اوست)، همانطور هم «نقد گلستان» را نباید به معنای تخریب و تحقیر شخصیت او در نظر گرفت (اشتباهی که بسیاری مرتکب آن شدند و به نام نقد گلستان، فحاشی علیه گلستان را رواج دادند.)
مقدمهی دوم:
نقد ابراهیم گلستان به معنای نفی «جایگاه گلستان در ادبیات، هنر و نقد فرهنگ» نیست بلکه مکمل آن است. زیرا «فهم و نقد» دو روی یک سکهاند. «فهم» مقدمهی «نقد» است و «نقد» نتیجهی «فهم» است. این بنیادیترین «قاعدهی نقد» است (نقد قواعد دیگری هم دارد که طبق شواهد موجود، در ایران شناختهشده نیستند). به همین دلیل:
- اگر «فهم بدون نقد» ناقص است، «نقد بدون فهم» اما کاذب است.
- نقد، سخن «پایانی» نیست؛ نقد، سخن «آغازین» است.
بنابراین «نقد گلستان» هم میتواند نقد شود. زیرا نقد، سخن جزمی نیست، سخنی از جنس «این است و جز این نیست» هم نیست. نقد، واضح است، صریح، شفاف و متمایز است اما حکم یا تحکم نیست.
- نقد، «دوس دارم – دوس ندارمنویسی» نیست. «خوشم میآد – خوشم نمیآدنویسی» نیست. ایرادی ندارد کسی از کسی یا چیزی خوشش بیاید یا بدش بیاید. حق هر کسی است. ایرادی ندارد دربارهی این دوسداشتنها و دوسنداشتنها، بدم میآیدها و خوشم میآیدها، صفحاتی هم بنویسند، اما باید بدانند که اینها «نقد» نیستند.
- هر که استدلالش بهتر، نقدش بهتر. هر که تبیینش بهتر، نقدش بهتر.
مقدمهی سوم:
- «نقد گلستان» در این نوشته متوجه یکی از بنیادیترین باورهای ذهن اوست، با تمرکز بر یکی از شاهکارهای ماندگار او در تاریخ سینمای ایران، فیلم «خشت و آینه».
- «نقد گلستان»، نه نقد یک فرد که نقد یک ذهنیت است. نقد بخشی از ذهن تاریخی ایران است. نقد بخشی از «گذشتهی خود ما»ست که در «حال امروزین ما» نیز به شکلی فعال همچنان حضور دارد. همان «مایی» که عادت دارد به راحتی چوب حراج به سرمایههای ادبی، فرهنگی، هنری خود بزند تا با این روش، عقبماندگی خودش را عمیقتر کند.
***
بنیادیترین باورهای ابراهیم گلستان، باور به ماتریالیسم (به مثابهی جهانبینی)، مارکسیسم (به مثابهی ایدئولوژی و خاستگاه روشهای مواجه با امر واقع) و اومانیسم (به مثابهی تنها نقطه امید برای بهبود تحولات اجتماعی، تاریخی) است. باور گلستان به ماتریالسم بود که باعث شد وقتی خبر درگذشت فروغ، همسرش و فرزندش را میشنود رفتاری رئال داشته باشد، نه همراه با شیون و آه و ناله و زنجموره. تحولی هم که گلستان در داستاننویسی، عکاسی، مستندسازی و فیلمسازی ایجاد کرد ناشی از باور او به انسان بود. انسانی که درد، رنج، عشق و مبارزه را میشناسد و مدام برای بهبودی و پیروزی تلاش میکند. اما ضلع سوم شبکهی باور او یعنی مارکسیسم که گلستان تا آخر عمر به آن باور داشت، تاثیر دو ضلع دیگر را نداشت. نه در ادبیاتش، نه در فیلمسازیاش، نه در عکاسیاش، و نه حتی در زیست جهانش. همین باور او به مارکسیسم بود که ذهنش را نسبت به جهان و جامعه تکبعدی و نقدناپذیر کرد، درست برخلاف نگاه زیباشناسیاش در آثار ادبی و سینماییاش.
مارکسیسم مورد نظر او مانند یک ایدئولوژی شبهعلمی چندین ایرادِ تئوریک داشت:
- مارکسیسم بدترین شناخت از نظام سرمایهداری را در جهان و ایران گسترش داد و ذهن جهانیان را به مدت یک قرن نسبت به سرمایهداری خراب کرد. نگرش سادهلوحانهی مارکسیسم نسبت به سرمایهداری که خوشبختانه دیگر در جهان اعتبار ندارد، باعث اتلاف وقت بسیار و اتلاف انرژی بسیار و اتلاف نیروی انسانی بسیار در مواجهه با سرمایهداری شد. مارکسیسم با درک سادهلوحانهاش از سرمایهداری لطمهی اول را به مارکس و پژوهشهای دقیق او در مسیر شناخت سازوکار سرمایه زد، لطمهی دوم را نیز به جنبشهای سیاسی زد که گمان میکردند با درک سادهاندیشانهی مارکسیسم از سرمایهداری، در حال نابودی سرمایهداریاند ولی نه تنها به چنین نتیجهای نرسیدند بلکه تا آخر عمرشان در کشورهای سرمایهداری ساکن و مهمان شدند. و البته مضحکتر از همه اینکه تا آخر عمر هم خودشان را سوسیالیست و ضدامپریالیست و ضدسرمایهداری میدانستند.
- مارکسیسم تفاوت پول و سرمایه را نمیداند و هر جا مقداری پول انباشه ببیند، آنجا را سرمایهداری مینامد. و اگر این مقدار پول در حکومتی جمع شود آن را سرمایهداری دولتی مینامد.
- مارکسیسم با تمام جهان، بر اساس کلیشهها رفتار می کند و برای تمام کشورها نسخهای واحد میپیچد.
– مارکسیسم نفهمید که در ایران طبقه، بهویژه طبقهی کارگر وجود ندارد. با این حال به تعداد میدانهای ترهبار، حزب و سازمان و تشکیلات برای رهایی طبقهی کارگر درست کرد.
- مارکسیسم نفهمید که در ایران ساختار سرمایهداری وجود ندارد. تجمع پول در دولت و حکومت هم ایران را به سرمایهداری دولتی- حکومتی تبدیل نمیکند. بنابراین چیزی به نام پایگاه امپریالیسم در ایران نمیتواند وجود داشته باشد.
اما چرا ابراهیم گلستان که هوش سرشاری در ادبیات، نثر و نگارش و نویسندگی، در مستندسازی، در سناریونویسی، در فیلمسازی و در مدیریت تاسیس استودیو فیلمسازی داشته، جذب چنین ایدئولوژی ضعیف و بیاعتباری میشود؟
جدا از آرمان عدالتخواهانه که برای ساکنان کشورهای فقیر جذاب است (و برای گلستان نیز) اما گرایش گلستان به ایدئولوژیای این همه ضعیف و ناکارآمد، باید دلیل دیگری داشته باشد. او آن دلیل را سالها مخفی کرده بود یا علنا بیان نکرده بود تا زمانی که در آخرین گفتوگویش با بیبیسی که چند ماه قبل از درگذشتش انجام شد، با صراحت اعلام کرد که باورش به مارکسیسم به دلیل «منطقی بودن آن» است و منطقی بودن را هم با فرمول ریاضی ۲ ضربدر ۲ مساوی ۴ بیان کرد تا منظورش را واضح بیان کرده باشد. و چون مارکسیسم برای او نماد چنین منطقی است پس ایدئولوژی مارکسیسم هم برای او یک ایدئولوژی معتبر است.
نقد حاضر متوجه همین ادعاست. به عبارت دیگر در نقد «باور پایه»ی گلستان میتوان چنین ادعا کرد: مارکسیسم منطقی نیست، فهم گلستان هم از منطقی بودن غلط است.
اگر این نقد درست باشد، معنایش این است که ابراهیم گلستان در تمام طول زندگیاش حامل و حاوی یک تناقض بنیادین بوده است:
با وجه زیباشناختی-اومانیستیاش آثار درخشان ادبی، سینمایی، عکاسی، فیلمسازی و مستند خلق کرده است، و با وجه مارکسیستی و غیرمنطقیاش به زندگی سیاسی خود و جامعهاش آنچنان جهت داده تا سرانجام به گاف انقلاب ۵۷ رسیده؛ به بنبستی سیاسی که قادر به توجیهش نبود و به همین علت نیز تا پایان عمر خارج از ایران ماند. زیرا وضعیت «غیرمنطقی» بعد از انقلاب دقیقا برآمده از همان ایدئولوژی بوده که او آن را «منطقی» میدانسته.
بخش اول نقد به گلستان: نقد نامعقولیت مارکسیسم
گلستان در مَسترکلاسی در بولونیای ایتالیا در مورد شروع کار فیلمبرداریاش گفته بود: «من کلاس فیلمبرداری نرفتم و رموز فیلمسازی، سناریونویسی و کارگردانی را هم خودم یاد گرفتم.» و البته بسیار هم خوب یاد گرفته بود. با نگاهی تحلیلی و انتقادی بر فیلم «خشت و آینه» میتوان فهمید که چرا این فیلم، در فرم، در محتوا و در فیلمنامه اثری درخشان در تاریخ سینمای ایران است. همان فیلمی که به اعتراف خود گلستان در آخرین گفتوگویش با بیبیسی کاملا بر مبنای ایدئولوژی مارکسیسم ساخته شده. اما پرسش اینجاست که «خشت و آینه» چگونه میتواند هم ایدئولوژیک باشد و بیاعتبار؟ هم از منظر زیباشناختی، درخشان باشد و معتبر؟
واقعیت این است که گرایش گلستان به مارکسیسم هم مثل فیلمسازیاش دقیقا بدون پژوهش و بدون اطلاعات دقیق تئوریک حاصل شده. مثل بقیهی مارکسیستهای ایران، مثل بقیهی اعضای حزب توده که گلستان هم مدتی عضو آن بود. گلستان در چنین فضایی مارکسیست میشود و باور به آرمانهای مارکسیسم تا انتهای زندگی در او میماند.
اشتباه بنیادین ذهن گلستان در این بود که وقتی از حزب توده به درستی جدا شد، متوجه نشد که باید از اصول ایدئولوژیک آن حزب هم جدا شود. اما چون باورهای بنیادین ایدئولوژیک، غیرمدلّل هستند، از موارد نقض خود عبور میکنند (اصطلاحا آنها را دور میزنند، به عبارت دیگر آنها را توجیه میکنند). یکی از فریبکاریهای ذهن بشر بیآنکه خودش بداند فرار از کانتراکزمپلها (مورد نقضها)ی باورهاست تا به این وسیله ذهن فریب بخورد و دچار تشویش نشود و در آرامش بیشتری بماند.
علت اینکه دیندار قادر نیست در اصالت دینش شک کند، ناشی از همین قدرت فریبدهی ذهن است. علت اینکه سلطنتطلب نمیتواند در باورش به شاه و سلطنت شک کند، چپگرا نمیتواند در چارچوب ایدئولوژیکش شک کند، فیلسوف نمیتواند در بنیانهای فلسفهی مورد علاقهاش شک کند، غربگرای شیفتهی غرب نمیتواند در بنیان ساختار غرب شک کند، هنرمند یا ادیب نمیتواند در سبک کاریاش و در اعتبار اثری که خلق کرده شک کند، در همین قدرت و استعداد «ذهن فریبکار» بشر نهفته است.
کسانی که الکترونیک خواندهاند و با تحلیل مدارات الکترونیک آشنایی دارند میدانند که وقتی جریانی از منبع تغذیه به درون مدار روان میشود تا مدار را روشن کند و به کار بیندازد، اولین کاری که جریان مدار میکند این است که ببیند در مسیرش مقاومت هست یا نه، اگر نبود که با شدت عبور میکند (که به آن شدت جریان مدار میگویند) ولی اگر به مقاومتی برخورد کرد اولین تلاشش این است که آن را دور بزند و اگر در مسیرش مقاومت کمتری گذاشته باشند، اول از آن مقاومت کمتر عبور میکند. طراحان مدارات الکترونیک، از رادیوهای قدیم تا موبایلهای جدید، استفادههای درخشانی از این ویژگی جریان الکتریکی و الکترونیکی کرده و میکنند. «جریان گردش مفهوم در ذهن» نیز دقیقا همین حالت را دارد. فکر و تحولات فکر که از جنس حالات ذهنی است، وقتی با مورد نقض خود روبرو شود (مشابه همان مقاومت در مدارات الکتریکی و الکترونیکی) بدون اطلاع صاحبش راه دور زدن مورد نقض را پیش میگیرد و گاه آنقدر در این کار ماهر میشود که اگر هزاران مورد نقض در برابر باورهای ذهن قرار دهند، ذهن با قدرت فریبکاری بسیار ظریف، صاحب ذهن را به راحتی فریب میدهد و او را از موارد نقض دور میکند تا مبادا ذهن مجبور به تغییر باورها شود و آسیب ببیند، زیرا مغز هم به عنوان بنیان ذهن، مدام به ذهن و سایر اندامها پیام میدهد که بدن نباید دچار تشویش بشود و به همین دلیل است که در جوامع بسته و دیکتاتوری، تشویش در شبکهی باورها، مساوی است با تشویش اذهان عمومی که برای آن هم جرائم سنگین تجویز میکنند و چه بزرگان منتقدی که در جوامع بسته به جرم تشویشگری اذهان، محاکمه شده یا به قتل رسیدهاند؛ بزرگانی مثل سقراط، سهروردی، حلاج، گالیله، مقتولان قتلهای زنجیرهای ایران و حتا ترورهای درونحزبی و درونسازمانی تشکیلات چپ ایران. و این همه حاصل فریبکاری ذهن در دور زدن موارد نقض یا موارد مبطل باورهاست، برای رهایی از تشویش ذهن.
از این منظر بین ذهن مارکسیست گلستان، ذهن اسلامگرای طالبان، ذهن فقهگرای حکومت فقاهتی ایران، ذهن شاهپرست سلطنتطلبان و ذهن غربپرست لیبرالها (با آن همه تفاوتی که در ظاهر با هم دارند) هیچ تفاوت ماهوی و ذاتی وجود ندارد. همه از یک جنساند و همه اسیر ذهن فریبکار برای دور زدن موارد نقض باورهای خودند مگر آنکه باب نقد را برای نقد باورهای پایه ذهن خود باز بگذارند. اتفاقی که رخدادش در تاریخ معاصر ایران و برای ذهن ایرانی و فرد ایرانی، حتی اگر آن فرد ابراهیم گلستان باشد، چیزی شبیه معجزه است.
گلستان متوجه نشد اگر مجبور شده از حزب توده جدا شود، فقط به دلیل ناکارآمدی حزب توده نیست بلکه به دلیل «غیر منطقی بودن دستگاه فکری مارکسیستی» است که با واقعیت موجود در تضاد قرار گرفته است. حزبی که به عدالت معتقد است ولی برای کشور خارجی هم جاسوسی میکند یعنی دستگاه فکریاش نامعتبر و غیر منطقی است. حزبی که به آزادی معتقد است ولی منتقد درونحزبی یا درونسازمانی خودش را ترور میکند و این روش را به جوانان بعدی هم یاد می دهد (همان روشی که ترورهای فدائیان اسلام، ترورهای سازمان مجاهدین خلق، ترورهای فدائیان خلق، ترورهای گروههای مذهبی انقلابی، ترورهای قتلهای زنجیرهای بعد از انقلاب و ترورهای خارج از کشور از درونش بیرون آمد)، نمیتواند دستگاه فکری معقول و منطقی داشته باشد. نمیتوان جهانبینی خود را علمی دانست بعد به جای رویکرد علمی اصلاحات در سیاست سلطنت، رویکرد غیرعلمی و غیرمنطقی چریکی و برانداز علیه شاه را در پیش گرفت و لمپنیسم را از کمون به عرصه آورد و قدرت بخشید. وقتی اصلاحات، منطقأ «سود بیشتر و هزینهی کمتر» دارد و انقلاب، چریکبازی و انقلابیگری منطقأ «ضرر بیشتر و سود کمتر» دارد (اگر سودی داشته باشد)، چرا ایدئولوژی مارکسیسم گلستان طی چهار دهه قبل از انقلاب در ایران، غیر منطقیترین روش سیاسی را در جامعه رواج داد و گفتمانی را در ایران جا انداخت که اکثریت قاطع ادیبان، فیلمسازان، خوانندگان، ترانهسرایان، تئاتریها، نقاشان، شاعران، ژورنالیستها، مذهبیها، دانشجویان و دانشگاهیان را فریب داد و به مسیر غیرمنطقی انقلابیگری و براندازی علیه شاه کشاند؟ چرا ذهن منطقگرای گلستان هنگام خروج از حزب توده، ماهیت غیرمنطقی ایدئولوژی مارکسیسم را نشناخت؟ چرا وقتی کتاب مستدل، تحلیلی و منطقی «فقر تاریخیگری» نوشته کارل پوپر به فارسی ترجمه شد، گلستانِ اهل ادب، نگارش، تحلیل و منطق، یک نظر به آن کتاب نینداخت، دربارهاش ننوشت و خواندن آن را تبلیغ نکرد؟ آیا ارزش نوشتن دربارهی کتاب «فقر تاریخیگری» کمتر از نوشتن دربارهی «سووشون» و نامهنگاری با سیمین دانشور بود؟ چرا گلستانی که اهل گفتوگو با شاه، دربار، هویدا و پهلبد بود با کارل پوپری که او هم ساکن حومهی لندن بود، دیدار و گفتوگو نکرد؟ آیا توان گلستان برای گفتوگو با پوپر در حد و اندازهی توان نجف دریابندری در گقتوگو با راسل نبود؟ چرا گلستان که از بچگی با معلم سرخانه انگلیسی آموخته بود به دیگر منابع اصلی پوپر از جمله «افسانهی چارچوب»، «جامعه باز و دشمانش»، «جستجوی ناتمام» و «منطق اکتشاف علمی» مراجعه نکرد؟ آنها منطقی نبودند؟
پاسخ این پرسشها در همان «ذهن فریبکار» نهفته است که صاحب ذهن را مرتب تشویق به فرار از «مورد نقض» و دور زدن آن میکند. دور زدن اساسا ابتکار ذهن فریبكار انسان است و گلستان هم به دام این فریب افتاد و تا آخر عمرش مارکسیسم را از نقد مصون نگه داشت یعنی همان کاری که ایرانیان قرنهاست در مورد باورهای خود کرده و میکنند.
بخش دوم نقد به گلستان: نقد برداشت غلط از مفهوم منطقی بودن
درک ذهن گلستان از اصطلاح «منطقی بودن»، نامعتبر است. عامه آنچه را دوست دارند، منطقی و آنچه را دوست ندارند غیرمنطقی میدانند. به عبارت دیگر، از میان تعاریف موجود دربارهی منطقی بودن، هیچکدام در مورد «منطقی بودن گلستان» صدق نمیکند.
یک معنای منطقی بودن، قاعدهی استنتاج معتبر است. و یک مورد رایج قاعدهی منطقی استنتاج معتبر، قاعدهی «حذفِ حدِ وسط» در گزارههای «موضوع-محمولی» ارسطویی است. مثل: سقراط انسان است. انسان فانی است. پس: سقراط فانی است. («انسان» در این استنتاجِ منطقی همان «حد، وسط» است که حذف شده و استنتاج معتبر را شکل داده است.)
مورد رایج دیگر قاعدهی منطقی، مربوط به منطق مدرن است. که فرم بیان آن چنین است:
اگر p آنگاه q
P
بنابراین q
این همان قاعده ابتکاری «گوتلوب فرگه»، بنیانگذار فلسفهی تحلیلی و منطق نوین است که به «منطق جملات» هم معروف است. قاعدهای که با استفاده از آن، منطق استنتاجی برای جملات چندمحمولی (یا چندموضعی) و جملات شرطی (معروف به شرطیهای خلافِ واقع) طراحی شده است. این مدلِ منطقی را منطق صوری (یا فرمال) هم میگویند. مسلما چنین معنایی از منطق در ذهن گلستان و مورد نظر او نبوده زیرا بسیار فراتر از دانش ذهنی او و هممسلکان چپ او در ایران آن روز (و حتا ایران امروز) بوده است.
معنایی دیگر از منطق وجود دارد که صوری و فرمال نیست بلکه به معنای «قاعدهی روایت» یا «قاعدهی تحلیل» است. مثل قاعدهی ابطالپذیری که پوپر برای تحلیل علم و ارزیابی تمایز علم از شبهعلم پیشنهاد داده بود. این گونه از منطق در ادبیات هم رایج است که به آن «بوطیقا» میگویند. مثل: بوطیقای شعر، بوطیقای داستان، بوطیقای رمان، بوطیقای ادبیات و بوطیقای فیلمنامهنویسی که امروزه بسیار رایجاند. بوطیقا که تلفظ عربی واژه یونانی «پوئتیکا» است و در دیکشنری به معنای فن شعر، شعرشناسی یا شناخت شعر است، دیگر با آن معنای قدیمش که در دیکشنری هست، به کار نمیرود. بنابراین ترجمه بوطیقای شعر به شعرشناسی شعر، یا بوطیقای شناخت به شعرشناسی شناخت، مضحک و غلط است زیرا معنای درست امروزین بوطیقا «قاعده» است نه شعرشناسی یا فن شعر.
گلستان میتوانست از این منظر به منطقی بودن مارکسیسم نظر داشته باشد؛ یعنی مدعی باشد که «بوطیقای مارکسیسم» دارای قاعدهای منظم و قابلقبول است. این ادعا را میتوان به ذهن کنجکاو گلستان نسبت داد زیرا در حد و اندازهی ذهن فعال و خلاق اوست. اما پرسش این است که گلستان با همین ابزار منطقی چرا متوجه ناسازگاریهای منطقی مارکسیسم نشده و چرا در کنار آن همه نقدی که به افراد و سیاستها، روشها و منشهای آنها داشته، بوطیقای مارکسیسم را نقد نکرده است؟ گلستان از کجا دانسته و چگونه دانسته که بوطیقای مارکسیسم معتبر و کارآمد است؟ گلستان چرا نفهمیده که مارکسیسم او هم از مورد نقضهایش فرار میکند؟ پاسخ واضح این است که: ذهن گلستان هم متوجه غیرمنطقی بودن مارکسیسم نشده.
در حالی که از گلستان انتظار میرفت با ذهن پویشگرش به نقد بوطیقای مارکسیسم بپردازد و ناسازگاریها و تناقضات درونی این ایدئولوژی را عیان کند و از آن گذر کند، درست به همان صورت که جامعه بیرون از ذهنش را نقد می کند. واضح است که اگر چنین انقلابی در ذهن گلستان ایجاد میشد، ادبیاتی نوین همراه فیلمها، مستندها، ترجمهها و عکسهای آوانگارد به فرهنگ، هنر و ادب ایران میافزود و شاگردان جدیدی هم تربیت میکرد که بتوانند جای او را در آفرینش هنری بگیرند. اینجاست که باید از هنرمندان، ادیبان و سیاستمداران ایدئولوژیکاندیش ایرانی پرسید: چرا وقتی میخواهید به جهان بیرون از ذهنتان نگاه کنید و اثری بیافرینید یا موضعی اتخاذ کنید، زمین و زمان، بالا و پایین، کهکشانها و کرات آسمانی، کل تاریخ و جامعه، و کوچک و بزرگ را نقد میکنید اما نوبت به خودتان که میرسد قادر به نقد «باورهای ذهن درون مغزتان» نیستید؟ و آن را یواشکی هل میدهید داخل کمد یا زیر قالی؟ آن هم برای تمام عمر؟
***
زیباشناسی گلستان در «خشت و آینه»
در کنار این نقد، اما گلستان تفاوتی بزرگ با دیگر مارکسیستهای ایرانی داشت که نباید از آن غافل ماند زیرا به قول حافظ: عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی.
گلستان با آنکه دانشی در پژوهش مارکسیسم نداشت و مارکسیسم را مثل بقیهی مارکسیستهای ایرانی فلّهای یاد گرفته بود و به آن باور داشت، اما وقتی به موارد نقض مارکسیسم برخورد، هر چند آن را به نقد مارکسیسم تبدیل نکرد و مثل بقیهی مارکسیستهای کمدانش ایرانی آنها را دور زد، اما یک کار درخشان کرد و آن اینکه مارکسیسم را در ذهن خودش، برای خودش و فقط به مثابهی یک باور و نهایتا یک موتور محرک یا یک آرمان انرژیبخش نگه داشت و از آن سلاحی برای حمله به این و آن، از جمله برای حمله به شاه و براندازی سلطنت استفاده نکرد. او نه تنها در سیاست از مارکسیسم برای براندازی استفاده نکرد و فقط تا مرز نقد سلطنت و شاه پیش رفت و نه بیشتر، بلکه از تزریق روشها و خردهروشهای مارکسیستی در خلق آثار ادبی، سینمایی، مستند، عکاسی و ترجمه به شدت خودداری کرد و در سینما، ادبیات، عکاسی، مستند و ترجمه، اجازه داد زیباشناسی و ذهن باز حرف اول را بزند، نه ایدئولوژی و ذهن بسته (درست برخلاف غلامحسین ساعدی که ادبیاتش به شدت ایدئولوژیک ماند و داستانها و نمایشنامههایش به لحاظ زیباشناختی فاقد ارزش و اعتبار شد). گلستان اما با آنکه خودش معترف بود فیلم «خشت و آینه» کاملا مارکسیستی ساخته شده، ولی بر خلاف نظر گلستان و از منظر نشانهشناختی، این فیلم، نه تنها ایدئولوژیک نیست بلکه بسیار وفادار به زیباشناسی ادبی (در نگارش فیلمنامه) و زیباشناسی کارگردانی (در دکوپاژ، کستینگ، بازیگری، میزانسن، نور، ریتم و قاببندی) است و چون موضوع فیلم را (که همان مسئلهی درونی فیلم است) درست و زیباشناسانه انتخاب کرده، «خشت و آینه» در مسیر درست نقد تاریخ معاصر ایران حرکت میکند، نه در مسیر غلط ایدئولوژیک و مارکسیستی.
بنابراین میتوان ادعا کرد که «خشت و آینه»، نه فیلمی کلیشهای، ایدئولوژیک که از اندک فیلمهای «مسئلهمحور» تاریخ سینمای ایران است که «ولشدگی زندگی» در میان ایرانیان «مسئلهی دراماتیک» آن است.
از همان سکانس آغازین فیلم «خشت و آینه» با نوزادی مواجه میشویم که دچار «ولشدگی زندگی» در عرصهی اجتماع است. زندگی این نوزاد که میتواند نماد انسان معاصر ایرانی باشد (حتی ایرانی ولشده در جهان بینالمللی امروز) تنها عنصر دراماتیک فیلم است و در طول فیلم هیچکس نمیداند چرا در جامعهای که ادعای پیشرفت دارد، میان چراغهای نئونی که پیوسته روشن و خاموش میشوند، انسانی این چنین دچار «ولشدگی زیستی» شده است؟ در سکانس آغازین فیلم وقتی راننده (با بازی ذکریا هاشمی) پیچ رادیو را باز میکند چند ثانیه صداهای متفاوت میشنویم؛ اول دربارهی مشروطه میشنویم که خیلی زود این صدا که ناقص شنیده شده، رها میشود و به ایستگاه بعدی میرود. این قطع فوری صدا پس از کلمهی مشروطه اشاره به «مشروطهی ناتمام» در تاریخ ایران دارد. صدای دوم که از ایستگاه دیگر شنیده میشود اشاره به تاریکی زیستجهان ایرانی دارد با نثر شاعرانه و درخشان گلستان و صدای خود او، که باز هم راننده به سرعت و با بیتوجهی آن را رد میکند که نشانهای از بیتوجهی تودههاست به هشدارهای تاریخی روشنگرانه، و صدای سومی که از ایستگاه بعدی رادیو شنیده میشود آگهیهای بازرگانی است که هم یادآور وضعیت فیلمفارسی آن دوران است، هم بیانگر نوعی طلاییسازی ناقص یا قلابی برای شرایط موجود است زیرا کلمهی طلایی را چندین بار میشنویم. راننده صدای سوم را هم در تناقض با وضعیت خودش میبیند و کلا رادیو را خاموش میکند (نشانهای از قطع ارتباط انسان ایرانی، هم با ساختار حکومت، هم با تاریخ گذشته، هم با مناسبات زیستیاش). در کدام فیلم سینمایی صد سال اخیر تونستهاند تاریخ معاصر ایران را به صورتی غیرایدئولوژیک، فقط در یک سکانس، با چند نمای سینمایی و بدون شعار، این چنین موجز و زیباشناسانه به تصویر بکشند؟ پس از این سکانس، تلاش راننده برای یافتن مادرِ کودک رهاشده شروع میشود، ولی هرجا که میرود به بنبست میخورد و گلستان با این ترفند، بنبستهای زیستی رایج جامعه را به زیبایی نشان میدهد از جمله اینکه جامعه فقط ناظر و شاهد منفعلی بر این ولشدگی زندگی است (اوج این انفعال زیستی مردانه را در سکانس کافه با دو بازی زیبا و دیدنی جلال مقدم و پرویز فنیزاده میبینیم و همین طور در سکانس کلانتری با دو بازی زیبای منوچهر فرید و جمشید مشایخی). گلستان در این فیلم هر چند تحت تاثیر ایدئولوژی مارکسیستیاش جانب کارگر (یا همان طبقه کارگر) را میگیرد اما بهتدریج و در طول فیلم، زیباشناسی روایت بر ایدئولوژی کلیشهای پیروز شده و به جای آنکه کارگر (یا طبقهی کارگر) مسئلهی ولشدگی زندگی را حل کند، به طرزی حیرتانگیز فقط یک زن است (تاجی احمدی) که به مثابه یک انسان فعال و نه منفعل (و شاید هم تنها زن فعال و غیر منفعل تاریخ سینمای ایران) با زندگی کودک رهاشده پیوند میخورد و در مسیر حل مسئله، پیوند زن و کودک (نه پیوند کارگر و کودک) را به جهان تصویر میآورد، جهانی که در آن شاهد تلاش فعال زن برای نجات زندگی کودک از ولشدگی زیستی هستیم. فیلم با این نشانهشناسی غیرایدئولوژیک نشان میدهد که هم نوزاد به زندگی زن معنا میدهد، هم زن به نوزاد، زندگی میدهد.
«خشت و آینه» در کنار این روایت از زنانگی فعال در جامعه منفعل مردانه، نقد دیگر گلستان به جامعه آن روز ایران را نیز به تصویر میکشد. یک نقد زیباشناسانه و نه ایدئولوژیک. این نقد که جامعه منفعل ایران تلاش زن فعال را حمایت نمیکند، او را یاری نمیکند و لذا نشانهای از «آزادی زیستی» در فیلم نمیبینیم و به این ترتیب نقد درست گلستان به جامعه منفعل آن زمان ایران بر پردهی سینما نقش میبندد.
از نگاه تیزبین و آیندهنگر گلستان در دو جای فیلم نشانهای از دو پدیده میبینیم که انگار فیلم میخواهد از طریق آنها به آینده هشدار دهد؛ یکی در سکانس کلانتری با بازیهای خوب ستارگان سینما و تئاتر ایران (جمشید مشایخی، محمدعلی کشاورز، منوچهر فرید) جایی که بر دیوار اتاق نگهبانی پوستری نصب شده و روی آن نوشته: «۲۸ مرداد، نتایج درخشان رستاخیز ملی». و در جایی دیگر هنگام عبور دو کاراکتر اصلی از زیرگذر یک بازار سنتی، تصویری از خمینی و آتشی را که یک لحظه شعله میکشد، در یک قاب با هم میبینیم، تصویری که در هیچکدام از فیلمهای دوران قبل از انقلاب دیده نشد. حالا می توان تصور کرد فیلمی که از مشروطه آغاز میکند، از سیاهی شب عبور میکند، پوستری از ۲۸ مرداد را نشان میدهد، در انتها به تصویری از خمینی و شعله ناگهان افروخته میرسد و از آن عبور میکند، چه نگاه حساسی نسبت به انسان ایرانی در تاریخ معاصر خودش داشته است. اوج زیباشناسی فیلم آنجاست که «نگاه کلنگر تاریخی» را با «نگاه جزءنگر زن» ترکیب میکند و بدون آنکه از کشش دراماتیک فیلم کاسته شود، پیوند زیبای زن فعال را با زندگی منفعل مردان (ولشدگی زیستی نوزاد) به یک روایت زیباشناختی تبدیل میکند، بی آنکه فیلم به شعارزدگی یا چپزدگی دچار شود.
«خشت و آینه» به این ترتیب به مثابهی فیلمی درخشان در تاریخ سینمای ایران موفق میشود تاکیدی فراموشنشدنی بر «زندگی» داشته باشد، تاکیدی زیباشناختی در فرم و محتوا. تاکید بر زندگی که با زنانگی به معنا میرسد، نه با ایدئولوژی.
ارسال نظرات