تقدیر من در چشمان تو آغاز شد
در انحنای نیلوفر لبخندت
آنجا که خیزابی بر ماسهها سُر میخورد.
نگاه تو مرا به نخستین تصویر بازگرداند
زلالی آب در کف دستها
در آغاز پاییز
در گوشهی گمشدهای از تاکستان.
چشمانت
چراغهای غروب را روشن میکند
و آسمان در فیروزهی گوشوارههایت
آبیتر از همیشه میشود.
اکنون با نخستین تلنگر غروب
تو در زمزمهها جاری میشوی
در انعکاس نقرهای آینهای
که گیسوانت را در آن شانه میکنی.
در خیال نسترنهای صبح
تو با رنگهای پاییز بازمیگردی
تا خواب آرام ماهیان بر ریگهای غلتان را
در فاصلهی گامهای درنایی مست
بر سطح مرجانی آب
تعبیر کنی.
میشود از خاطرهها خالی شد
از پژواک زمستانی مه در کاجهای بلند کوهستان
برف زیر پای صنوبرها
شبح بادی که بر بام میکوبد
از پچپچهی مردد گودالهای آب و یخ
در گلخانههای خاموش.
تقدیر من در چشمهای تو آغاز شد
در قوس شکستهی روزها و سرودها
برهنه چون باران
در درختان بلوط ساحل چشمهایت.
در چرخش لاجوردی بالهای پروانه
راه من از کوچهباغهای ذهن تو میگذرد
از جغرافیای سادهی شکوفههای سیب.
ارسال نظرات