عالیجاهِ مهاجری
چندماهی از مهاجرت نگذشته بود که در فروشگاهِ یک پمپِبنزین استخدام شدم. باید همهچیز را خوب یاد میگرفتم. بهزودی میبایست تنهایی بتوانم شیفتِ خودم را اداره کنم. مشکلترین بخشِ کار حساب و کتابِ دخل بود که اینجا بهآن «کَش» میگفتند. هم خوب شنیدن میخواست، هم خوب پرسیدن و هم خوب شمردن و در مراحلِ پیشرفتهتر خوب فروختن، مخصوصا جلبِ مشتری برایِ کارواش و تشویقِ او با تخفیفهایی که بعد از خریدِ بنزین میگرفت. اگر کسی بیش از ۲۵ دلار بنزین میزد، همهی سطوحِ کارواش ارزانتر میشد و این سطوح کم هم نبود؛ شستن از بالا و پایین و آبِ سرد و گرم و افزودنِ صابون و در نهایت «واکس» که اگر کسی میخرید قرار بود ماشینش برق بیفتد. اینها هر یک قیمتی داشت و رئیسِ من منتظر بود فوت و فنِ ارائهی این خدمات را یاد بگیرم و خواسته و نخواسته برایِ مشتریها شرح دهم.
هربار کسی وارد میشد، رئیسم مرا صدا میزد که خوب بشنوم و تمرینکنم:
- شستشوی ساده -بعد از تخفیف- ۷ دلار
- آبِ گرم از زیر ۹ دلار
- صابون از رو ۱۱ دلار
- واکس و پولیش ۱۳ دلار
….
این همه را من بهدقت گوش میکردم و تویِ دلم و در خلوتم مدام تمرین مینمودم تا روزی که تنهایی پشتِ کَش باشم. وقتی که اولین بار خودم فرمان را بهدست گرفتم دو نفر کنارم بودند که حواسشان به من جمع باشد. چشمتان روزِ بد نبیند! نخستین مشتریِ من خانمِ پیری بود که بنزینش را زده بود -بیش از ۲۵ دلار هم زده بود- به کندی راه میرفت و به تندی سخن میگفت و به گوشِ من لهجهی غلیظی هم داشت. در بینِ آن همه کلامِ نامفهموم فهمیدم کارواش میخواهد و همین کافی بود که من عنان بهدست بگیرم و بر سرِ سخنانی بروم که خوب از عهده برمیآمدم. زبان میریختم و لیستِ خدمات و قیمت بود که ردیف میکردم و متوجه نبودم آن خانم چگونه خیره به من مینگرد و آن همکاران چه برسرشان از خندههای حبسشده که نمیآید!
هنوز سخنم تمام نشده رئیسم مرا بهکناری کشید که آقا حواست کجاست؟ چی میگی؟ این خانم «واشروم» میخواهد، هی تو میگویی از رو صابون بزنی ۱۱ دلار! از زیر آبِ گرم بزنی ۹ دلار! واکس و پولیش چنین و چنان، دقت کن عزیزم!
ارسال نظرات