مزین به نام پر شگونِ «زن»

از فرخنده حاجی‌زاده برای انتشار هفته فرهنگ و ادب در کانادا

شماره‌ی نخستِ مجله‌ی «هفته‌» فرهنگ ‌و ادب به همت خسرو شمیرانی، سردبیری فرشته احمدی و همکاران محترمشان به ‌نام پر شگونِ «زن» مزین است. سهم اندکی از این مهم به من سپرده شده‌است. به من که ساکن سرزمینی هستم که در آن با قتل‌ مهسا(ژینا) امینی، دخترِ کرد سنندجی که به مهمانی پایتخت آمده‌ بود، اتفاقی به وقوع پیوست...

فرخنده حاجی‌زاده، نویسنده

شماره‌ی نخستِ مجله‌ی «هفته‌» فرهنگ ‌و ادب به همت خسرو شمیرانی، سردبیری فرشته احمدی و همکاران محترمشان به ‌نام پر شگونِ «زن» مزین است. سهم اندکی از این مهم به من سپرده شده‌است. به من که ساکن سرزمینی هستم که در آن با قتل‌ مهسا(ژینا) امینی، دخترِ کرد سنندجی که به مهمانی پایتخت آمده‌ بود، اتفاقی به وقوع پیوست. اتفاقی که سال‌ها زیر پوست ملتهب این سرزمین در حال پوسته ترکاندن بود؛ از همان روز که با ‌اجباری شدن حجاب و دیوارکشی بین دنیای زنانه و مردانه در کنار عوامل متعدد روانی دیگر، شرایطی خاص برای بخش عظیمی از زنان کشورمان رقم خورد. شرایطی که منجر به کابوس‌های جمعی شبانه‌ی زن‌های این سرزمین شد. باید زن باشی، شاغل باشی، فعالیت اجتماعی داشته باشی یا طالب استقلال مادی باشی و به حداقل دستمزد نابرابرِ دریافتی نیاز داشته باشی، یا عاشق کار کردن، درس خواندن و درس دادن باشی یا به هر دلیل ناچار باشی بخشی از زمان را بیرون از خانه سپری کنی و گاه پلک‌های ارغوانی‌شده از اشک‌های شبانه‌ات جلوی اتاقک ورودی اداره با خشونتِ انگشت همجنس تاپ‌پوش دیروزت که یک‌روزه به نرخ شرایط، مأمور تجسس اندام تو و امثال تو شده است، لمس شده باشد برای اثبات آن‌که ارغوانیِ خوابیده بر پلک‌هایت، سایه‌ای است که برای به دام انداختن پسرانِ پدرْ آدم به‌ کار گرفته‌ای، تا به درکی عمیق از شرایط آن روزها و آن کابوس‌های هولناک برسی. کابوس‌هایی که مختصِ به‌اصطلاح بدحجابان هم نیست، چون گاهی همکارانی باپوشش برتر هم از آن کابوس‌های شبانه گفته‌اند. همان کابوس‌هایی که خودت را با روسریِ سُرخورده یا پَر دامن بالاپرید‌ه‌ی مانتو در محاصره‌ی آمران می‌دیدی و وحشت‌زده، خیس از عرق می‌پریدی تا بفهمی وسط رختخواب نشسته‌ای و می‌لرزی. باید سال‌ها رنگ‌های تحمیلی مشکی، قهوه‌ای و خاکستری را تحمل کرده باشی (رنگ‌هایی که خارج از پیشینه‌ی تحمیلی‌شان جلوه‌های خاص خود را دارند) یا تصویر کلیشه‌ای و تکراری زن سیاه‌پوشی را با شانه‌های افتاده، خطوط اخم پیشانی و لباسی آویزان هر روز در تابلوی اعلانات اداره یا دانشکده‌ات دیده باشی و عبارت تکراریِ «خواهر حجابت / برادر نگاهت» مدام توی گوشت زنگ زده باشد تا با دیدن پوشش‌های رنگ‌ووارنگی که جلوه‌ای رنگین به خیابان‌های سرد و مغموم شهر می‌دهند، برقی از شعف در نگاهت بدرخشد و لبخندی حسرت‌آلود گوشۀ لبت بنشیند و در دل بگویی: «دخترم! نمی‌دانی نسل ما چه مسیری را طی کرد و چه سال‌هایی را قربانی کرد و برای هر تار خزیده‌ی مو، زیرِ نگاه آمران چگونه تازیانه خورد. تازیانه خورد و گاه اگر رند و تیزهوش نبود، برای نادیده انگاشتن آن تار بیرون خزیده باید وسیله‌ای می‌شد برای سوءاستفاده‌ها.»

دختر می‌گذرد. سی سال کار مستمر یادت می‌افتد و در خیال بایدها را برایش ردیف می‌کنی و نگاهت همچنان ردِ رنگ شادِ لباسش را رصد می‌کند.

بایدهایی که می‌خواست به ما بفهماند رنگ لباسمان، بوی عطرمان، راه رفتن‌مان، صدای کفش‌مان، پاشنۀ پایمان، انگشت شست‌مان، تار موی‌مان، رنگ چشم‌مان، باز کردن دهان‌مان، موجودیت‌مان، می‌تواند همتایان مردِمان را از پا درآورد. بایدهایی که می‌خواستند بفهمانند که من و تو اُبژه‌هایی محرکیم که می‌توانیم چون مادرْ حوا این سوژه‌های تحریک‌شونده را گرفتار همان مشکل ازلی و ابدی پدرْ آدم کنیم که با خوردن دانه‌ای گندم ما را گرفتار جهنمِ برادران گندم‌نمای جوفروش‌مان کرد؛ برادرانی که ندانستند این ‌بارِ مضاعفِ نهاده بر دوش ما هرچند موجودیت ما را دچار خدشه می‌کند، اما در ذات خود بزرگ‌ترین توهین را به‌عنوان بیماران روانی و جنسی به آن‌ها نسبت می‌دهد. برادر مردانِ همکار و همراهی که آن روزها از گفت‌وگو کردن، نگاه کردن، سلام و احوال‌پرسی با ما پرهیز می‌کردند، گویی ما جذامیانی بودیم که می‌توانستیم آن‌ها را مبتلا کنیم. ما اما بی‌کار ننشستیم هرچند تاوان دادیم.

ما در ناهارخوری‌ها، راهروها و اتوبوس‌های ادارات، آرام‌آرام به آن‌ها نزدیک شدیم، هر چند گاه از ریشخندها و پرهیزهای بیش‌ازحدشان آزرده می‌شدیم، اما رفته‌رفته به درکی متقابل رسیدیم و دانستیم که پرهیز بسیاری از آن‌ها می‌تواند ریشه در غمِ بریده شدن نان خانواده، ازدست‌دادن کار و... داشته باشد و آن‌ها هم فهمیدند، آرام‌آرام می‌توانند به برادران دیگرشان یاد دهند ما بمب‌های آتش‌زا نیستیم. همین‌طور که ما و همجنسان دیگرمان نیز طی این سال‌ها به درکی متقابل و صمیمتی انسانی رسیدیم؛ درکی که شاید خیلی از آن‌هایی که این مسیر را طی نکردند نرسیده باشند. ما دریافتیم که هیچ‌چیز مطلق نیست و لزوماً ظاهر افراد همیشه نمی‌تواند تعیین‌کننده باشد. کافی است به این تجربه دست پیدا کنی. گو این‌که در ماه‌ها و شاید سال‌های اول در چشم همکاران محجبه، ما بدحجابان، روسپی‌هایی بی‌خاصیت تلقی می‌شدیم که به لعنت خدا هم نمی‌ارزیدیم. ما نیز همۀ آن‌ها را مرتجع و فرصت‌طلب می‌پنداشتیم، اما مرور زمان و سیل پرشتاب حوادث به هر دو گروه ما آموخت که هیچ‌چیز مطلق نیست. گو این‌که گاه در بزنگاه‌های حوادث، مهربانی و آزادگی بیشتری از همکاران محجبه‌مان دیدیم تا مدعیان پرمدعای بی‌اعتقاد.

امروز شما دختران تیزرو، پر شتاب به ما درس شجاعت دادید. شما کاری کردید کارستان و چه مبارک است که این‌بار برادران‌تان، همسران‌تان، پدران‌تان، یاران‌تان؛ همتایان مردِتان با آگاهی‌، ایمان و صمیمیت درکنارتان ایستادند. مبارک باشد ما را و شما را که از آرزوهای بر بادرفته‌ی ما نشان دارید.

برچسب ها:

ارسال نظرات