مرگ فریماه فرجامی مهم است نه بخاطر اینکه؛ زیبا بود... به هنگام ظهور مشکل و بیماری تکوتنها رها شد... سرانجام مطلوبی نداشت... بازیگر خوبی بود اما هنوز وقت رفتنش نبود... فیلمها و نمایشهای خوبی که بازی کرد...
مرگ فریماه فرجامی مهم است زیرا بخشی از ماهیت زیستجهان ایرانی را به خودش نشان میدهد.
در میان سینماگران ایرانی دو جملهی کلیشهای و مبتذل رایج و جاری است؛ اول: کار در سینما بعد از کار در معدن سختترین کار دنیاست. دوم: سینما بیرحم است.
کلیشهی ابلهانهی اول را همان کسانی سر زبانها انداختند که هدفشان از حضور در سینما رسیدن به سه چیز است: داشتن ماشین شاسی بلند، گرفتن گرین کارت آمریکا، خریدن خانه در خیابان فرشته.
نتیجهی حضور همین افراد باعث شد سینما بعد از صد سال که از آمدن دوربین به ایران میگذرد، پرفروشترین فیلمش بشود؛ «فسیل».
کلیشهی ابلهانهی دوم را باز همان افراد پیرو کلیشهی اول شایع کردند تا اشتباهات مبتذل خود را به گردن دشمنی موهوم به نام سینما بیندازد (همان کاری که سیاستمداران هم با دشمن موهومشان میکنند) دشمن موهوم سینمایی که نهایتا از جنس دوربین، عدسی و لنز، پروژکتور، وسایل ضبط صدا، اتاق تدوین و دستگاه پخش و نمایش فیلم است و نه بیشتر. در حالی که سینما و وسایل و ابزارهایش بیرحم نیستند. این سینماگر است که بیرحم است. سینما بیرحم نیست زیرا افرادی مثل چاپلین، کوبریک، تارکوفسکی، برسون، فلینی، دسیکا، آنتونیونی، گدار و بونوئل را به جهان تحویل داده است. این سینماگر است که بیرحم است زیرا تا قدرت دارد حتی به همکارانش رحم نمیکند و وقتی هم از قدرت افتاد با بیرحمیِ همکیشان خود نابود میشود. آذر شیوا را بیرحمی سینما حذف نکرد، بیرحمی سینماگران حذف کرد. از آذر شیوا تا فریماه فرجامی، در همچنان بر همان پاشنه میچرخد زیرا فریماه فرجامی را نیز سینماگران نابود کردند نه سینما. (طرح برخی موارد و مطالب در مورد فریماه فرجامی و خیانتی که از جانب برخی چهرههای شاخص سینما به او شد متاسفانه امکانپذیر نیست زیرا میتواند پیگیری حقوقی داشته باشد، بنابراین از ذکرش خودداری میکنم، تا زمانی که بتوان واضح و در امنیت دربارهی آن سخن گفت؛ شاید وقتی دیگر).
و چه تاسفبار است که من شاهد اولین مرگ فریماه فرجامی و ترور او توسط سیاست بودم. آن زمان که در اوج بازیگریاش بر صحنهی تئاتر سالن اصلی تئاتر شهر، به هنگام بازی در نمایش «پیروزی در شیکاگو»، فردی حزبالهی، کریهالمنظر و تسبیحبهدست وسط نمایش با داد و بیداد بازی او و بازیگر نقش مقابلش (مهدی هاشمی) را قطع کرد و چند لحظه بعد هم مدیر تئاتر شهر وسط اجرا روی صحنه آمد و نمایش را نیمهتمام پایانیافته اعلام کرد و فردای همان روز هم کیهان چنین نوشت: «پیروزی در شیکاگو برای همیشه توقیف شد.»
دومین مرگ فریماه فرجامی را آن زمانی به چشم خودم دیدم که در تالار اصلی تئاتر شهر قرار بود از او قدردانی شود و به اصطلاح برایش بزرگداشت بگیرند. اگر دو دستفروش جلوی تئاتر شهر میخواستند برای هم بزرگداشت بگیرند زیباتر و جدیتر و آبرومندانهتر مراسم را برگزار میکردند. دومین مرگ او را بیرحمی سینماگران ساختند.
سومین مرگ فریماه فرجامی یا ترور بعدی او، توسط تلویزیون تروریست ایران با همیاری و همکاری سینماگران بیرحم انجام شد در برنامه ای که مثلا به نقد فیلم و سینما میپرداخت. ولی در همان برنامه او را نه فقط از حیات هنری که از حیات اجتماعی هم ساقط کرد.
بنابراین مهم بودن مرگ فریماه فرجامی به این دلیل نیست که ابطالگر آن دو کلیشهی مبتذل در میان سینماگران است، به این دلیل هم نیست که عامل فروپاشی درونی، جسمی و بدنی فریماه فرجامی همین سینماگران خائن بودند، مرگ فریماه فرجامی از این جهت مهم است که بدانیم،
بیانگر پشت صحنهی رفتار با زنان با استعداد در این دیار است .
تجربههای پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد، قرّه العین، زن بازیگر اولین فیلم ناطق ایران، قمر، آذر شیوا، سوسن تسلیمی و زنان مستعد دیگری که به اجبار مهاجرت کردند و یا در وطن زندانی و حتی اعدام شدند، از جمله دو خبرنگار-عکاسی که ماجرای مهسا امینی را طبق شرف روزنامهنگاریشان اطلاعرسانی کردند،
بیانگر پشت صحنه سینمای ایران است.
پشت صحنهی رانتها، سرمایهها و پولهایی که برای رسیدن به سود زیاد (و نه سود متعارف بلکه رسیدن به ثروت یکشبه) بیرحم میشوند و بیرحمانه رفتار میکنند،
بیانگر پشت صحنه سیاست بیرحم در ایران است.
سیاستی که بیرحمیاش نه از ذات سیاست که از درون رفتار سیاستمداران بیرحم بیرون میآید. از این منظر، سینماگر و سیاستمدار به یک اندازه بیرحمند،
بیانگر پشت صحنه جامعه سینمارو ایران است.
فریماه فرجامی را علاوه بر همکاران بیرحمش و سیاست بیرحم ایران، جامعهی سینمارو ایران هم ترور کرد با بیرحمی، وقتی که در عصر انفجار اطلاعات، در زمانهای که نسل دیجیتالش از سایز شورت یکدیگر هم باخبرند، وقتی خبر مرگش اعلام شد عدهای پرسیدند: نام او چیست؟ و این چهارمین ترور فریماه فرجامی و شاید بدترین تروری است که میتوان در حق هنرمندی با استعداد انجام داد. و فریماه فرجامی با مرگ آخرش در بستر بیماری، «مرگ زیبایی در زیستجهان ایرانی» را به همگان اعلام کرد.
اگر ایرانی هر بار با یک انقلاب، با یک جنبش و با یک خیزش، یک شکست را تجربه کرده و یک شکست به کارنامهاش اضافه میشود، به همین دلیل است. راه درست و اگر بتوان ادعا کرد، تنها راه درست، «محافظت از زیبایی» است. همان که سیصد سال است نداریمش. همان که به غلط گمان میکنیم فقط دیگرانند که آن را ندارند. همان که هربار در فرمهای گوناگون قربانی میگیرد و ایرانی را مستقیم و غیرمستقیم هشدار میدهد و هشیار میسازد، که ریشهی مشکلاتش خود اوست نه بیرون از او.
زشتی گستردهای که سراسر زندگی ایرانی را فرا گرفته و هربار استعدای از استعدادهایش را ترور میکند، فقط از زشتی رفتارهای جهان ایرانی حاصل شده، همانطور که زیبایی تمدنهای دیگر هم فقط حاصل رفتار زیبای اهالی همان جهان است، نه چیزی خارج از آن.
فریماه فرجامی را زیست ایرانی ترور کرد و مرگهای چندگانهی او را باعث شد، مثل مرگ پانتهآ اقبالزاده که زیستجهان ایرانی او را ترور کرد، مثل مرگ آن دختر جوان بندرعباسی که بازیگر و کارگردان و مدرس مستعد تئاتر بود و چند روز قبل از پانتهآ او هم مرگ را تجربه کرد و در گواهی فوتش نوشتند به «علت ایست قلبی»، انگار که ایست قلبی علت مرگ است و انگار کسی میتواند بدون ایست قلبی هم بمیرد! یا مثل آن دختر جوان وکیل که بعد از خروج از دادگاه با مرگ روبرو شد، مرگ او را هم به بهانهی «ایست قلبی» توجیه کردند. تامل بیشتر در مرگ فریماه فرجامی، حقیقتی فراتر از «یک ایست قلبی» را نشان خواهد داد. اولین و بزرگترین پیام مرگ فریماه فرجامی و ترورهای متعدد او این است:
ایرانیان به «ایست زیبایی» دچار شدهاند و زشتی، فضای فکر، زیست و سیاستشان را فرا گرفته است.
بنابراین، بر مبنای رهیافت «زیباشناسی زشتی»، زیباترین کار امروز ایرانیان «درک همین زشتی گسترده» در زیستجهان ایرانی است. حقیقتی که «گفتنی» نیست و فقط باید آن را «نشان» داد. فریماه فرجامی با زیست و مرگش این «حقیقت تلخ» را به ایرانیان «نشان» داد.
ارسال نظرات