شاهین توپال
کودکی و نوجوانیام را که مرور میکنم پر است از خاطرات خوب با خالهها و داییهایم. ما هر سال بعد از امتحانات خرداد به شهرستان میرفتیم تا علاوه بر دیدن اقوام مادرم که ساکن یکی از شهرهای استان لرستان بودند، مادرم که دیگر از دست ما به تنگ آمده بود، استخوانی سبک نماید. نوشین کوچکترین خالهی من است. بخاطر اختلاف کم سنی من با او و علاقهایی که به شخصیتش داشتم تقریباً همه اتفاقات مهم زندگیش را مو به مو از برم. از قبول شدن در دانشگاه تربیت معلم، خواستگاری تا عروسی و بچهدار شدنش را. اگر بخواهم از خودش برایتان تعریف کنم دختری زیبا و پرشور با چشمان سیاه و موهای مشکی موجدار با صدایی زیبا که اگر دنبال استعدادهایش میرفت حتما میتوانست خوانندهای درخور شود. آنقدر با استعداد بود که اگر لهجهایی را یک بار میشنید حتما میتوانست عین آن را بیکم و کاست تکرار کند.
شبها که دور کرسی قدیمی اتاق خانهی پدربزرگ جمع میشدیم بعد از دیدن تلویزیون، حتما از او خواهش میکردیم تا آهنگی از خانم پریسا و یا هایده و یا دیگر خوانندههای مطرح گذشته چند بیتی ما را مهمان کند، آن زمان که هنوز استند آپ کمدی مد نشده بود او در این زمینه دستی بر آتش داشت و لطیفههای زیبایی را با لهجههای زیباتر بیان میکرد و شب ما را میساخت. همه اینها باعث شده بود از او چهرهای جذاب و دلنشین بسازد. خاطرم هست یکسال که به شهرستان رفتیم سال آخر دانشگاه بود، مادربزرگم میگفت رفتارش عجیب شده و کمتر از اتاق بیرون میآید، گویی چیزی را پنهان میکند. ما که آمدیم انگار فرشتههای نجات خود را دیده بود. مادرم فرزند ارشد خانواده بود و پدربزرگ برای نظرات او ارزش قائل بود. بعد از چند ساعت، مذاکرات او با مادرم پشت درهای بسته آغاز شد. از درز اطلاعات متوجه شدیم که یکی از همکلاسیهایش از او خواستگاری کرده اما از آنجا که در آن زمان خواستگاری پسر از دختر امری ناپسند بود باید، ابتدا خانوادهها اطلاع پیدا میکردند. از مادر میخواست تا پدربزرگ را راضی کند تا او با خانوادهاش به خواستگاری بیاید. آنطور که نوشین میگفت، پسری خوشتیپ و خوشذوق، اهل شعر و خوشنویسی و اصالتاً اصفهانی بود و یک دل نه، که صد دل از خاله جان ما دل برده بود. مادربزرگم کلاً از ازدواج دل خوشی نداشت و در این فقره دخالت نمیکرد، خودش قربانی کودک همسری بود. برایم بارها تعریف کرده بود ۹ سالگی، درست زمانی که مشغول بازی با عروسکهایش بوده به عقد پدربزرگم که ۲۴ سال داشته در آمده.
پدربزرگ خیلی اهل مذاکره نبود و مرغش یک پا داشت. پایش را در یک کفش کرده بود که من دختر به غریبه و راه دور نمیدهم. دلم نمیخواهد دختر دردانهام از برم برود. هر چه بچههای دیگرم به راه دور رفتهاند کافی است. انگار پدربزرگ از دوری بچههایش ناراضی بود و میخواست برای او جبران نماید. هر چه مادرم رایزنی کرد و فشار آورد به جایی نرسید و مذاکرات به در بسته خورد. تابستان تمام شد و ما به تهران آمدیم. سال بعد که به شهرستان رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی، اولین خبری که مادربزرگ به سمع و نظر ما رساند این بود که، برای نوشین خواستگار آمده و البته مراسم اصلی مانده بود تا ما از تهران بیاییم تا داماد و خواهر بزرگتر عروس در مراسم باشند. خلاصه روز موعود فرا رسید. خانواده داماد با رسومی که دیگر در شهرهای بزرگ انجام نمیشد به خواستگاری آمدند. برای من که در تهران بزرگ شده بودم همه چیز جذاب بود. صدای سورنا و دهل و آواز لری، طبقهای قند و شیرینی و لباس نو و کادوهایی برای عروس… در آن جلسه بلهبران میان دو خانواده مقرر شد تا مجلس مختصری برگزار شود و در آن صیغه عقد جاری گردد و پس از چند صباحی که داماد منزل به گُل آراست و خانواده عروس جهاز او را مهیا نمودند، جشن عروسی برپا گردد. دایی مادرم کارگاه کفاشی داشت و داماد شاگرد او بود و البته میتوان گفت مریدش بود. همین دایی مادرم نیز خیلی شخصیت محبوبی در فامیل نداشت. مردی قدبلند و لاغر با صورتی استخوانی، موهای پرپشت و جوگندمی و بینی قوزدار. از مرغ و اردک تا سره و قناری و ماهی و هر جنبده دیگر را در خانهاش داشت. با آنکه وضع مالی خوبی نداشت دو همسر گرفته بود و از هر کدام چند فرزند داشت. تازهداماد آقا مجید، پسری بود قدبلند و خوشچهره و البته از هر هنری خالی، تحصیلاتش دیپلم بود و از سن کم کار کرده بود و بهتازگی در یک شرکت تولیدی ظروف چینی استخدام شده بود. بعد از مراسم عقد آقا داماد عضو ثابت خانه مادربزرگ شده بود، در آن زمان و در آن شهر کوچک نه خبری از پارک بود و نه سینما و نه هرگونه تفریح دیگر. تمام تفریح مردم خلاصه میشد در دورهمیهای شبانه همراه با شام و یا به صرف چای و تخمه، همراه با دیدن سریالهای ژاپنی هم یک پای این دور همیها بود. همه با کمترین امکانات خوش و خرم بودند. روز عروسی رسید و عجیبترین جشنی بود که تا آن روز دیده بودم. دو خانواده هر یک در خانه خود به جشن و پایکوبی پرداخته و پس از صرف شام داماد با جمعی از خانوادهی خود به دنبال عروس آمده و البته عدهای کمی از طرف عروس او را تا خانه داماد همراهی نمودند. از صحنه خانهی داماد هم که نگویم دوسه قوال در گوشهای مشغول نواختن و جوانان مشغول رقص و بزرگان به جای شادباش بر سر عروس و داماد بر سر نوازندگان پول افشانی میکردند. طبق رسوم آن منطقه اتاقی مخصوص، جهت صرف افیون گذاشته شده و آقایانی که مایل به گرفتن چند کام ناقابل بودند به آن اتاق میرفتند و یک لول پایینتر یک نفر چند بسته سیگار زر و بهمن و اشنو ویژه را باز کرده و در یک سینی گذاشته و به آقایان تعارف میکرد.
هنوز جشن برپا بود که مادربزرگ و خاله اشرف همه ما را جمع کرده تا بهسوی خانه یله شویم. این خاله اشرفم شخصیت کاریزماتیکی دارد و دقیق مانند مدیران مدرسه است. تقریبا نود درصد پسران فامیل را او به تیغ دکتر سپرده تا دینشان کامل گردد. آن ده درصد باقیمانده نیز راهشان دور بوده و دست او کوتاه. با برپایی جشن عروسی خاله جان تابستان آن سال به پایان آمد و ما راهی تهران شدیم. در آن سالها تلفن ثابت در همه خانهها نبود و اصولًا یک یا دو خانه در هر کوچه تلفن ثابت داشتند و همهی فامیل شماره آنان را داشته و اگر کار واجبی بود از طریق آن همسایه ارتباط برقرار میشد. . کوچه ما هم از این قاعده مستثنی نبود. منزل زهرا خانم که در همسایگی ما بود و از قضا با مادرم ارتباط صمیمانهای داشت و تقریبا خاله ناتنی ما محسوب میشد تلفن داشت. مادربزرگم در آخرین تماس به مادرم گفته بود که نوشین در کنکور کارشناسی ارشد قبول شده است، اما انگار آقا مجید راضی به ادامه تحصیل او نبوده و مخالفت کرده است. اگر یادتان باشد در آن سالها قبولی در کارشناسی ارشد خیلی سخت بود و میتوانست به یکی از خوانهای شاهنامه اضافه گردد. اما تازهداماد ما چون خودش تا دیپلم درس خوانده بود علاقهای به ادامه تحصیل همسرش نداشت. هرسال که به شهرستان میرفتیم نوشین پژمردهتر میشد و کمتر در میان جمع حاضر میگشت. دیگر آن نوشین سابق نبود و نهایتا در طول تابستان یک بار ما را به منزلش دعوت میکرد. دیگر نه از خواندن خبری بود و نه از استند آپ کمدی. یک بار که منزلشان رفته بودیم از او خواستم چند بیتی ما را میهمان صدای گرمش کند، بعد از کلی طفره رفتن آرام گفت: آقا مجید دوست ندارد که بخوانم…! مادرم از گوشهای نگاهی به سویم انداخت که دیگر ادامه نده… دو سال از ازدواجشان گذشته بود که مادرم خبر داد امسال که به شهرستان برویم بچهی نوشین به دنیا خواهد آمد. خیلی برایمان خوشحال کننده بود. امتحانات خرداد را یکی بعد از دیگری به ذوق دیدن نورسیدهی فامیل به پایان رسانیدم.
در همه طول مسیر رفت به آن فکر میکردم که بچهاش چه شکلی است. به شهر که رسیدیم قبل از آنکه راهی خانه پدربزرگ شویم مادر از پدر خواست تا شیرینی بخرد. خیابان شلوغ بود و جای پارک نبود من همراه برادر بزرگتر شهرام از ماشین پیاده شدیم تا به قنادی برویم. درست جلو قنادی آقا مجید به یک درخت تکیه داده بود و با دوستانش صحبت میکرد. مضمون صحبتهایش کوتاه بود و غمناک. متاسفانه فرزندم در لحظه تولد فوت کرد ولی خداروشکر همسرم خوب است. چشمانم تیره و تار شد. انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند. شوک شدیم. ایستادیم، نمیدانستیم هنوز هم باید به شیرینی فروشی برویم یا نه. آرام دست برادرم را گرفتم و بدون آنکه آقا مجید متوجه شود برگشتیم و سوار ماشین شدیم. مادرم که از همه جا بیخبر بود گفت: چی شد؟ چرا شیرینی نگرفتید؟ … شهرام گفت: شیرینیهای این مغازه خیلی خوب نبود، بگذارید بعد از ظهر یک مغازه بهتر میرویم و شیرینی میگیریم. خوشبختانه مادرم با آنکه راضی به نظر نمیرسید ادامه نداد. نمیدانستم چه باید کرد ولی دیر یا زود مادرم میفهمید. به خانه پدربزرگ که رسیدیم سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود. خانه بر خلاف گذشته ساکت بود و خلوت. مادرم با کلی ذوق و شوق وارد خانه شد، خب نوشین کجاست؟ که یکدفعه مادربزرگم زد زیر گریه…بچه عمرش به دنیا نبود ننه. چه لحظهی بدی بود. مادرم مثل یخ وا رفت. متأسفانه آن تابستان بدترین سفر ما بود. نوشین بیچاره دچار افسردگی بعد از زایمان شده بود. آن دختر شاداب و با نمک که گرم کننده محافل ما بود تبدیل به یک تکه یخ شده بود. شوهرش نیز کمتر در جمع خانواده حاضر میشد و بیشتر وقت خود را یا سر کار بود یا با دوستان در کوه و صحرا. هر کس چیزی میگفت مادربزرگ میگفت از وقتی برای بچهاش این اتفاق افتاده بیشتر وقت خود را در کوه و بیابانهای اطراف میگذراند. اما نظر نوشین چیز دیگری بود و میگفت قبل از وضع حمل نیز به بهانه یافتن گنج اکثر شبها مرا تنها میگذاشت و راهی کوه و مناطق دور افتاده میشد. تابستان آن سال نیز به پایان آمد. تابستان سال بعد ما خانوادگی مشغول شهرام بودیم که کنکور داشت. با آنکه شهرام در تمام سالهای تحصیل حتی یک بار لای کتاب را جز شبهای امتحان باز نکرده بود، سال آخر با یک انگیزه خاص که هرگز علتش مشخص نشد درس میخواند. ساعتها از اتاقش خارج نمیشد و مشغول خواندن بود. جو خانهی ما به حکومتنظامی بیشتر شبیه بود. حتی صدای تیک و تاک ساعت و بال زدن مگس در خانه شنیده میشد. امتحانات نهایی و کنکور و انتخاب رشته و… همهی اینها باعث شد آن تابستان ما به شهرستان نرفتیم و کل تابستان را با بچههای کوچه فوتبال بازی کردم.
مهر که شد شهرام به دانشگاه رفت. تابستان بعد شهرام دیگر علاقهای به آمدن به شهرستان نداشت و یک نفر از مسافرین خانواده ما کم شده اما یک نفر به جمع خانوادهی ما اضافهشده بود. مهرنوش دختر نوشین به دنیا آمد. خلاصه ما که رسیدیم همه صحبتها حول بچه جدید میگذشت. همه خوشحال بودند حالا باید آقا مجید را خوشحال میدیدیم اما کمتر اثری از آقا مجید در خانه دیده میشد و جز در مواقع نادر اکثر وقت خود را بیرون از خانه بود. خانمهای فامیل من نیز مانند هر زن ایرانی وقتی دور هم جمع میشوند یک پا مشاور و روان شناسند. زمان دقیق جلساتشان بعد از شستن ظروف ناهار درست زمانی که بچههای کوچکتر میخوابیدند بود. من اکثراً خود را به خواب میزدم تا صحبتهایشان را گوش کنم. آنها به این نتیجه رسیده بودند که چون فرزند اولشان پسر بود و عمرش به این دنیا نبود و فرزند دوم دختر است خیلی خوشایندش نبوده و هنوز دلش گرم نشده است. خیلی ذهنم مشغول بود اما به جایی نمیرسید حرفهای آنان عاقلانه به نظر نمیرسید اما، نظر آقا مجید به نظر آنان نزدیکتر بود. روزهای تابستان جلو میرفتند ولی دیگر از آن گرما و شادی که در سالهای گذشته در جمع خانوادگی ما بود اثری نبود. تابستان بعد بر اساس نقشههای مادرم و زهرا خانم همسایه در اتاق فکر خود هنگام پاک کردن سبزی کشیده بودند کل تابستان را شده بودیم شاگرد بنا و گچ کار و سرامیک کار. یک دوره آموزشی تمام عیار. پدرم میگفت اگر یک خانه دیگر میساختم ارزانتر و سریعتر تمام میشد. خانه شده بود مثلث برمودا که هرچه پول و مصالح میریختیم تمام نمیشد. مادرم به پدرم میگفت: میخواستی از اول به حرف من گوش کنی و خانه را درست بسازی. بعد از آن بازسازی دیگه خانه به تلفن نیاز داشت. با تلاش شبانهروزی پدر و رفتن در یک نوبت طولانی خانه ما هم تلفن دار شد. مادرم هفتهای یک بار با اشرف و ناهید و نوشین صحبت میکرد و جدیدترین اخبار را با هم مبادله میکردند. وقتی حرفهای خودشان به پایان میرسید نوبت دوستان و همسایهها میشد. جالب این بود که حالا با آمدن تلفن حتی میدانستیم پسر خانم صفایی همسایهی خاله اشرف به خواستگاری دختر خاله خود رفته و دختر خانم جوادی دوست خاله ناهید در دانشگاه پذیرفته شده است. امتحانات ترم اول هنوز در حال انجام بود، یک روز که از امتحان به خانه آمدم مادرم در حال جمع کردن کیف مسافرت بود و خیلی حال خوشی نداشت، پدرم خیلی برافروخته بود و مدام غرغر میکرد. جو خانه شبیه زمانی بود که کسی به رحمت خدا رفته بود. شب وقتی همه جمع شدیم مادرم به حرف آمد. من و پدرتان فردا به شهرستان میرویم و چند روزی نیستیم. موضوع دسته گل جدید آقا مجید بود. او که حالا با تلاش شبانهروزی و اثبات خود در شرکت ترفیع گرفته، جا و مقامی یافته بود در یک مأموریت حمل پول حقوق کارگران به بانک، با چند سارق درگیر شده و هرچه داشته در طبق اخلاص گذارده و جان عزیز به در برده. حالا صاحب شرکت از او شکایت کرده و او را به زندان انداخته بود و مادر و پدرم میرفتند تا سند به وثیقه گزارده و مهلتی بگیرند تا به اوضاع سروسامانی دهند. شاید هم سارقین دستگیره شده و یا پولی تهیه و بدهی پرداخت گردد. اما سارقین هرگز پیدا نشدند و نوشین با کلی دوندگی از بانک وامی گرفت و با افزودن کمک فامیل مبلغ بدهی را پرداخت کرد. داستان به همینجا ختم نشد. مالک شرکت نپذیرفت که آقا مجید در این فقره بیگناه بوده و با پرداخت سنوات سالیانه با او خداحافظی کرد. شهر کوچک بود و ماندن در شهر برای آنها ممکن نبود، ناچار آنها به اصفهان مهاجرت کردند.
دنیای کوچکی است. آقا مجید با فروش طلاهای نوشین و اندک پول سنوات خود یک ماشین خرید و در ذوبآهن اصفهان راننده شد و نوشین هم در یک مدرسه کار خود را آغاز نمود. چند سالی نوشین و آقا مجید از خانواده دور بودن، نه رفتی و نه آمدی. حالا شش سال گذشت، شهرام بعد از اتمام دانشگاه و سربازی در یک شرکت استخدام شد و شهریار برادر دیگرم بعد از دیپلم عازم شیراز شده تا خدمت وظیفه را بگذراند من هم دانشگاه قبول شدم و حال همگی آنقدر سرمان شلوغ است که وقتی برای فکر کردن به فامیل نداریم و کمتر حادثهای و خبری بود که بتواند روح تازهای در کالبد خانوادهی ما بدمد. تا اینکه خبر بارداری نوشین مثل جاری شدن آب در زنده رود شادی را به خانواده باز آورد. تابستان بعد که به شهرستان رفتیم محمد به دنیا آمده بود. کودکی جذاب و زیبا که همگی متفقالقول بودند که گویی آقا مجید یک بار دیگر به دنیا آمده است. همه خوشحال بودند و سرگرم کودک جدید و البته از همه خوشحالتر پدربزرگ و مادربزرگم که بعد از کلی صبر دوباره یک دل سیر فرزند و نوهشان را میدیدند. آقا مجید برخلاف پیشبینی نسوان، جلد خانواده نشده و سنت بیرون روی برایش عادت شده بود. وقتی هم در جمع خانواده حاضر میشد سر تا پایش بو میداد، بوی مزارع سرسبز خشخاش افغانستان. جالب آن بود که نه چهرهاش تغییر کرده و نه اتفاق دیگری… همان شکل و شمایل بود که روز اول دیده بودمش، اما نوشین هر بار بیفروغتر و پژمردهتر میشد. از اینجا دیگه زندگی آنان یکسو شده بود و تغییری نداشت یعنی نوشین درس میداد و حقوق میگرفت تا خرج خانواده را دهد و آقا مجید بر عادت گذشته، فقط بود. سالها گذشت و من با یکی از زیبا رویان دانشگاه ازدواج کرده و پسرم آرتین به دنیا آمده و هر روز پیش چشممان قد میکشد… آنقدر مشغول خود شدهایم که حتی چند سالی است دیگر به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ نرفتهایم. نهتنها من که مادر و پدرم نیز آنقدر درگیر روزمره شدهاند که دیگر میلی به رفتن به شهرستان ندارند. جالب آن است که پدربزرگ هر سال در یک حرکت غیرمنتظره سوار اتوبوس میشد و میآمد به تهران به خانه پدر. تلفن همراه نداشت از سواد هم بیبهره بود در این شهر که هر روز تغییر میکند و بزرگتر میشود نمیدانم چگونه آدرس را مییافت گویی عشق راه را به او مینمایاند. پیرمرد آن قدر ساکت بود که اگر ساعتها کنارش مینشستی کلامی از او نمیشنیدی، بعد از یک هفته پدرم او را به ترمینال میبرد و از آنجا راهی شهر بعدی میشد. مقصد بعدی به ترتیب اصفهان، شیراز و آبادان بود.
یکسال نوروز به اصرار همسر و پسرم تصمیم گرفتیم به اصفهان برویم. من هم اصفهان را دوست داشتم اما بیشتر مشتاق دیدار نوشین بودم. مادرم میگفت برای مهرنوش خواستگار آمده است و نامزد کردهاند. به اصفهان رفتیم آدرس خانه جدیدشان را نداشتیم. خانه جدید را نوشین از تعاونی مسکن فرهنگیان با پرداخت اقساط طولانی دریافت کرده بود. با کلی زحمت خانه را پیدا کردیم. به خانه که رسیدیم جز یکی دو ساعت اول که به سلام و احوالپرسی و صرف ناهار گذشت دیگر اثری از جمع خانوادگی نبود و هر کس به گوشهی تنهای خود خزید. آقا مجید کنترل تلویزیون در دست جلوی تلویزیون مشغول تماشای سریالهای ترکی، خاله نوشین در حالیکه عینک مطالعه زده بود گوشهای در حال گشتوگذار در اینستاگرام و محمد هم در اتاق خود مشغول مطالعه درسهایش بود. مهرنوش هم با امیر نامزدش بیرون بود. ما هم سهتایی آن وسط بودیم دقیقا عین وصلهی ناجور. به پیشنهاد من قرار شد بعد از ظهر به میدان امام رفته و شام را بیرون میهمان من باشند، اما فقط خاله جان و احتمالا با رودربایستی کامل قبول کرد وگرنه خیلی دل به آمدن و گشتن نداشت. شب که به خانه بازگشتیم مهرنوش قبل از ما رسیده بود. دیگر برای خودش خانمی شده بود. زیبا بود و جذاب با قدی بلند و اندامی ورزیده، موهایی زیبا با چشمانی درشت و براق. با همهی اینها وقار و متانتی مثالزدنی داشت. به اصرار من قرار شد فردا نامزدش بیاید تا علاوه بر آشنایی با هم بیرون برویم. خیلی دوست داشتم ببینم چه کسی از این دختر زیبا دل برده است. فردای آن روز امیر آمد…از در که وارد شد و چشمم به او افتاد به یکباره مغزم یخ کرد. حتی به اندازه دانه خردلی به تصویر ذهنی من نزدیک نبود. پسری کم سن، لاغر و قد بلند با موهایی طلای و کم پشت و پوستی به غایت سفید و همچون پنیر گچی. آن قدر کم حرف بود که در کل بیش از یک سلام و خداحافظی از او نشنیدیم. اما با این کم حرفی مدام به مهرنوش چشم و ابرو نشان میداد که حجابت را درست کن و یا کمتر بخند. پسرک دیوانه مینمود هر سو که مهرنوش میرفت به سان کودکی که به دنبال مادر خویش به این سو و آن سو میرود و دامن او را دردست دارد مهرنوش را تعقیب میکرد. نمیدانستم چرا باید دختری این چنین زیبا به این مرد بله بگوید. یک ضربالمثل انگلیسی هست که میگوید: (lucks the all have people Some (البته من معادل فارسیاش را که میگوید انگور خوب گیر شغال میآید را بیشتر میپسندم. از پیشنهاد بیرون رفتن پشیمان شدم و البته فکر میکنم قبل از من نیز بارها امیر به مهرنوش پیام داده بود که دلم نمیخواهد بیرون برویم. این را از چتهای بیشماری که مهرنوش دیشب انجام میداد میشد فهمید. خلاصه آن کابوس سخت با رفتن امیر به اتمام رسید. کل شب را نخوابیدم و به این فکر میکردم که چرا؟ … فردای آن روز با آنکه باران شدیدی گرفته بود راهی تهران شدیم. چند ماهی گذشت یکی روز مادرم تماس گرفت و گفت خاله نوشین به همراه مهرنوش به تهران آمده و شب میهمان ما هستند شما هم برای صرف شام بیایید. شب همراه همسر و فرزندم به خانه پدر رفتیم. نوشین مشغول خیاطی بود. و مهرنوش هم مشغول مطالعه کتاب.
دو خبر در همان ساعت اول مرا متحیر کرد. مهرنوش از امیر قبل از عقد رسمی جدا شده بود و حالا از یک دانشگاه در ایتالیا پذیرش گرفته و تا چند روز آینده راهی سفر خواهد شد. هر چند خبر اول برایم از هر خبری دیگر شیرینتر بود ولی خبر دوم مرا در بهت فرو برد. مردی که در تمام عمرش نگذاشته بود همسرش یک لحظه از او جدا شود، مانع ادامه تحصیل او شده، روابطش را با فامیل محدود کرده و حتی نگذاشته بود او به دنبال علاقهاش موسیقی برود. حال چگونه با رفتن دخترش آن هم تنها به ایتالیا موافقت نموده بود. جلالخالق سال تحصیلی که به پایان آمد نوشین بازنشسته شد و پدربزرگم به رحمت خدا رفت. نوشین از محل دریافت پاداش پایان خدمتش برای خود یک اتومبیل و یک تار خرید و در کلاسهای شیرینیپزی ثبت نام کرد. حجم تغییرات دیگر قابل درک نبود به قیام شبیه بود. مدتی نگذشته بود که صفحهای در اینستاگرام برای فروش کیک و شیرینی باز کرد و در زمان کوتاهی کلی مشتری جذب نمود. کیکهایش آنقدر جذاب و خوش مزه بود که نیاز به تبلیغ نداشت. از همین فروش کیک و شیرینی چند سال خرج تحصیل مهرنوش را پرداخت نمود. چند روز پیش پدرم تماس گرفت و گفت بعد از ظهر به منزل ما بیا کاری پیش آمده. رفتم در کمال ناباوری نوشین را دیدم حال خوبی نداشت، تنها بود و غمناک…قبل از آنکه از احوالش بپرسم شروع به حرف زدن کرد. تمام شد… تمام شد… دیگر نمیخواهم ادامه دهم. ۳۲ سال زندگی مشترک داشتیم ولی دیگر بس است. ۳۲ سال یک تنه زندگی را بردوش کشیدم نه محبتی دیدم نه دل خوشی خاصی داشتم فقط سعی کردم تا بچههایم را با نان حلال بزرگ کنم. یک بار اشتباه کرد و از شهر و دیار خود آواره شدیم حالا بعد این هم سال نیز دست به سرقت زده با هزار بدبختی وام گرفتم تا رد مال کنم و رضایت شاکی را بگیرم نه بخاطر او که بخاطر آبروی خودم، حالا از پرداخت اقساط وام نیز امتناع میکند. پیش از این فقط در منزل دوستانش تریاک میکشید اما حالا وسط پذیرایی. بارها همسایهها از ما شکایت کردهاند. دیگر آبرویی برایمان نمانده. خانوادهاش هم میگویند مرد است دیگر اختیار خانهاش را دارد. شاهین جان، مهرنوش که رفت محمد نیز امسال لیسانس میگیرد. دیگر خودشان میتوانند گلیمشان را از آب بیرون بکشند. برایش دادخواست طلاق فرستادهام اما وقتی احظاریه را دید به جانم افتاد و مرا تهدید به مرگ نمود. نمیدانستم چه باید بکنم از خانه بیرون آمد، آنقدر حالم بد بود که فقط به ترمینال رفته سوار ماشین شدم و به تهران آمدم.
نمیدانستم بخاطر شجاعتی که بعد از ۳۲ یافته بود باید او را تشویق کنم و یا بخاطر این همه سال صبوری و تحمل رنج و مشقت. هر چه بود باید کمکش میکردم، همه باید یک تنه جلوی ظلم را بگیریم به هر نحو ممکن. به دوستانم که وکیل هستند تماس گرفتم. عجیب بود همهی آنان هم نظر بودند که در خواست طلاق از سوی خانم راه به جای نمیبرد و علاوه بر تحمیل هزینههای سنگین وکیل از نظر زمانی بسیار فرسایشی است. مگر آنکه مرد خسته شده و یا زیر بار پرداخت مهریه بماند و یا قصد تجدید فراش داشته باشد. پدرم با داییهایم تماس گرفت. حالا باید برادرانش که تا آن زمان مشغول زندگی خود بودند جلو آیند و کاری بکنند که برادر که در بند خویش است نه برادر نه خویش است. جلسه دادگاه او با حضور همه پر قدرت به پایان رسید قاضی حکم داد که بر اساس قوانین دو طرف باید چند جلسه به مشاور خانواده مراجعه و با تعیین یک داور مشکلاتشان را حل کنند. جالب آن بود که آقا مجید در تمام مدت جلسات دادگاه و مشاوره داد میزد، تهمت میزد و تهدید میکرد. یاد کلامی از سعدی افتادم که: جاهلان چون به دلیل از خصم فرو مانند سلسله خصومت بجنبانند. جلسات دادگاه یکی پس از دیگری به اتمام میرسید تا آنکه آقا مجید از نوشین به اتهام عدم تمکین خاص و عام شکایت کرد. جلسه دادگاه برگزار گردید و بعد از ده روز حکم آمد. در این حکم ۳ کلمهی کلیدی بود که تا آن روز آنقدر دقیق به دنبال آنها نگشته بودم. تمکین عام، تمکین خاص و ناشزه… با آنکه در قوانین این کلمات هم برای آقایان و هم برای خانمها بعد ازدواج مسولیتهایی را معین کرده و بار قانونی دارد، اما فقط آقایان هستند که از خانمها در این مورد شکایت میکنند، گویی آقایان همگی به همه وظایف خود که در قانون بر عهده آنان به عنوان یک همسر گذارده شده عمل مینمایند. حالا سوال این بود وقتی در طول ۳۲ سال زندگی مشترک مرد به هیچ یک از وظایف خود عمل نکرده چرا همسرش باید وفادار مانده و همچنین به همهی وظایف خود تمام و کمال عمل نماید. در حکم نوشته شده بود، دادگاه دعوی خواهان در مورد عدم تمکین عام از سوی خوانده را وارد نمیداند اما در مورد تمکین خاص دعوی وارد است. جالبتر آنکه قاضی محترم در پایان حکم خود نوشته بود: صلاح این است که برای آرامش خود و فرزندانتان به خانه بازگشته و زندگی مشترک را با میانجیگری بزرگان فامیل از سر بگیرید و از هرگونه پرخاشگری، لجبازی و عصبانیت خودداری کنید. با آرامش و گفتگوی منطقی مشکلات شما زودتر حل خواهد شد. قرار شد نوشین متنی نوشته و بعد با هم متن را ویرایش کنیم تا قبل از مهلت قانونی تحویل دادگاه شود. تماس گرفت و شروع به خواندن کرد. ریاست محترم دادگاه خانواده شعبه… استان… با سلام، احتراماً به عرض میرساند، اینجانب نوشین… فرزند… با توجه به اتهامات وارده از سوی خواهان آقای مجید… با موضوع عدم تمکین خاص در زندگی زناشویی، موارد زیر را در دفاع از خویش مطرح میدارم… صدایش غم داشت، غمی به درازای ۳۲ سال زندگی مشترک.
ارسال نظرات