دو طفل یکی در آغوش قاری بود و دیگرش در زیر پستان مادرش شیر گوارای وی را میمکید. فاطمه وقتی اطفال را تبدیل مینمود و به نوبت شیر میداد، قاری نازش را کشیده نوک چادرش را محکم میگرفت که پرده پوشی زنش را مراعات نموده باشد. ای میدان و طی میدان موتر از دهنهای تاج قرغان گذشت و دریور موتر به منظور نان چاشت توقف نمود. نخست قاری چوب دستاش را گرفته از بس پایین شد و به فاطمه گفت:
تو زحمت نکش و متوجه اطفال باش، من برایتان نان میآورم. فاطمه تشکر کرده مشغول نگهداری اطفالش شد. مردی هنگام پایین شدن قاری متعجبانه به وی و زن زیبایش نگاه تندی نمود و یکی دوبار سرش را دور داد تا زن را به دقت ببیند، فاطمه چادرش را به نیم رخ خود کش کرد و به نگاههای تندوتیزآن مرد چشمچران اهمیت نداد.
آنها نان خوردند و فاطمه به دستشویی ضرورت پیدا کرد. دو طفل درسیت خوابیده بودند و قاری هم با استفاده از فرصت نمازش را مسافرانه ادا نمود. راکبین یک یکی دوباره به موتر برمیگشتند ولی از فاطمه خبری نبود. قاری بیتاب شده از مسافرین پرسید که خانمم را ندیدید. . ؟ بعضی سر شوراند و عدهای اظهار بیخبری کردند. وقتی جزوفز قاری، درایور و کلینر موتر به جایی نرسید، همه شوکه شده حیران میبودند که چه کنند. راکبین همه در سیتهایشان نشستند و انتظار به درازا کشید. سرانجام همه خسته شدند و با داد و فریاد امر حرکت دادند. قاری ناگزیر شده دو طفل، بیگ سرشانهای و اثاثهای سفرش را برداشت و از موتر پایین شد. با تلاشهای مذبوحانه و خستگی حمل دو کودک و وسایل به کنجیای دروازهوتل نانخوری نشست و از هر شرفهای پایی جویای زنش شد، ساعتها انتظارکشید تا مبادا فاطمه به جای گیر مانده باشد و به آنها ملحق گردد.
اشعه زرین فام خورشید به تیغههای کوهها میتابید ولی انتظار قاری نتیجهای نمیداد. او با شرفهای پای از جایش برمیخاست و سوال میکرد که خانمم گم شده شما او را به این مشخصات ندیده اید. . ؟ وقتی از کسی جوابی نمیشنید، تهلکهای دلش بیشتر میشد و احساس خطر بیشتر میکرد.
موتر چند ایستگاهی دیگر را با آه و افسوس راکبین میپیماید که یکی از راکبین به بهانهای کمک بشردوستانه به قاری، از موتر پیاده شد.
قاری با داد و فریاد دو کودک توجه همه را جلب میکرد ولی آن مرد بشر دوست از مقابلش گذشت و پی کار ناتمامش رفت.
قاری برای چندمین بار تلخی نابیناییاش را چشد و به مادرش دشنام میداد که چرا وی را با ناتوانی فیزیکیاش درآزمونهای سختتری قرار داد و خواهرزادهاش را برای وی نکاح کرد. او از اثر گریه و فغان کودکانش فرصت آنرا نمییافت که تصور بدی به اخلاق فاطمه نماید و یا سنجیده بتواند که آیا فاطمه از ازدواج با وی راضی نبود و عذاب میکشید که. . و یا. . ؟ اطفال شیر میخواستند و قاری توان از پا خاستن را از دست داده بود، غم از تمام ارگانهای بدنش تراوش مینمود و اشک چشمان بیفروغاش جاری بود.
شخصی به تصور گدا یک نان خشک به دست قاری داد و رایی راه خود شد. دکانداری مقدار آب برایش داد و عابری با تاسف سرجنباند و از کنارش گذشت. ولی درد و رنج قاری را کسی حس نمیتوانست.
سر انجام آفتاب اشعهای پراگندهاش را از روی کوهها بر چیند و شخصی خیری قاری و اطفال معصومش را که یک دم میگریستند به خانهای خودش بُرد تا فردا کاری برایش بکنند. وقتی اعضای فامیل شخص خییر میگفتند:
ممکن زنت با تو خوش نبود و پی بهانه میگشت. مغز قاری سیخ میکشد و ناباورانه میگوید:
نه نه اینطور نیست، او خوش بود و هیچگاه اطرازی نکرد. او همیش مرا دلداری میداد و میگفت:
«هرگاه تو چشم نداری، من چشمت میشوم و قلب روشن و ضمر پاکیزه تو رهنمای ما میشود. تو قاری قرآن هستی و مدرس اطفال وطن، از خوب خوب مردان چشم داد بهتر، مهربانتر و خوش برخوردتر هستی. من افتخار مینمایم که زن تو شدهام، حداقل برایم نان حلال میآوری.» حتی باور کنید تا زمانی که من از مکتب برنمیگشتم نان نمیخورد. وقتی خدا این دو طفل را برای ما داد. دستهایم را بوسید و تشکر کرد. او زن قدردانی بود و چنین زنی نبود که. .
خلاصه عقل هیچکس قطع نمیداد که سرنوشت فاطمه به کجا وی را اسیر ساخته است.
قاری با تضروع از خانوادهای مددگارش تقاضا کرد که اطفالش را نگه دارند تا خودش بیرون رفته و در جستجوی زنش برآید. آنها میگفتند:
تو چیزی را نمیبینی که بدانی او کجا است. بگذار ما از قریهدار (کدخدای) این منطقه طلب کمک نمایم. قاری که خیلی بیقرار بود، خواهش کرد تا وی را نزد قریهدار ببرند. قریهدار که مرد فعال و تیز زبانی بود به قاری وعده داد که هرگاه از این منطقه دور نشده باشد او را پیدا میکند. قاری موضوع را به کابل اطلاع داد و برادران فاطمه آمدند.
مدت یک هفته آب در رودهای قاری و اهالی قریه گرم نیامد و تلاش همه جانبه مردم وقاری هیچ نتیجهای نداد.
یک روز قاری مقابل دروازهای همان رستورانتی که نان خریده بود، نشسته بود که مردی از مقابلش گذشت و تصادفاُ به وی شانه زد. قاری با شتاب یخن آن مرد را گرفت و گفت:
کور من هستم و نابینا تو. . مگر ندیدی که یک انسان مقابلات ایستاده است؟ مرد که با دستهای نیرومند قاری گیر مانده بود و نمیتوانست جنب بخورد، با غرور میگفت:
رها کن یخنم را کور بیعقل. . ولی قاری به یک بارگی خاموش شد و بدون اینکه جواب وی را بدهد. یخناش را محکمتر گرفت. مردم تلاش کردند که آن مرد را نجات بدهند ولی به گفتهای بزرگان تمام توان وجود قاری در دستهایش جمع شدند و یخن مرد پاره شد و از دست قاری رها نگردید. سر انجام قاری را چندین نفر محکم گرفتند و مرد نجات پیدا کرد. قاری بار دیگر حمله کرد و از پشت، یخن مرد به دستاش رسید که همه را متعجب ساخت. مردم به مرد آمرانه گفتند که معذرت بخواه و خودات را خلاص کن. مرد درحالی که خفه میشد با صدای خفیف میگفت:
مرا ببخش متوجه نشدم ولی قاری با همان صلابت یخن مرد را به طرف خود کش میکرد و میگفت:
خودش است. . همین مرد زنم را دزدیده است. همه مردم خنده بلندی کردند و قاری را مصممتر ساختند. مرد هکوپک به مردم میدید و رنگ به رخ نداشت. قاری که مرد را محکمتر طرف خود کش میکرد مرد سستتر میشد و رنگش به کبودی میرسید. مردم که از تعجب گاهی خنده و گاهی طرف مرد در حال موت را میگرفتند و میگفتند:
قاری صاحب تو چه میدانی که این مرد زن ترا دزدی کرده است. . ؟ قاری فقط میگفت:
لطفاً کدخدای قریه را حاضر کنید ورنه من این مرد را خفه میسازم. مردم در تعجب بوده و میگفتند:
عجیب است، قاری و اینهمه پر توان و قوی پنجه. . ؟ قریهدار رسید و به خواهش قاری مردم مرد را محکم گرفتند و قاری نفس نفس زنان به کناری ایستاد و گفت:
به لحاظ خدا این مرد را رها نکنید و سوال پیچ نمایید که با زنم چه کار کرده. . ؟ کدخدا به قاری ضمن دادن آرامش گفت:
قاری صاحب تو نا حق بر این مرد تهمت میزنی زیرا دلیل خاصی نداری. . قاری که صد فیصد به مشامهاش اطمینان داشت، شرمنده شرمنده گفت:
من بوی تن زنم را از صد متری استشمام کرده میتوانم. بوی زنم در تن این مرد است. فقط از خدا میشود و از شما این مرد را به حکومت معرفی کنید. مرد با داد و فریاد حرفهای قاری را رد کرده میگفت:
من اینجا مهمان هستم و از زن وی خبر ندارم. قاری میگفت:
حتی صدایش برایم آشنا است که در بس عامل ما شنیده بودم. دو خسر بردهای قاری که تازه رسیده بودند به امر قاری مرد را دوره کردند و به ولسوالی بردند. مردم دندان تعجب به دهن میگزیدند و گاهی به قاری و زمانی به مرد حق میدادند تا اینکه احوال آمد که قاری حق به جانب بود و آن مرد شیفتهای زیبایی زن وی شده و زن را در یک بیرانه قید نموده بود تا راضی شود و همرای وی برود. ولسوال مرد و چند همدست وی را که با گرفتن پول کمکاش نموده بودند، دست گیر کرد و به هوش و ضمیر آگاه قاری آفرین گفت.
ارسال نظرات