نیره رهگذر
عموجان درسن ۵۳ سالگی، حوالی بحران هویتاش یک سکته داشت، البته خودش متوجه سکته نشده بود، نوار قلبی که برای تصدیق خلبانی هلیکوپتر گرفته بود، نشان داد که در خواب، یک سکته خفیف داشته.
عمو جان بلافاصله سراغ دکتر خانوادگی رفت و پس از یک سری معاینه کامل و آزمایش، دکتر به این نتیجه رسید که دستگاه کاردیوگراف آنها خطا کرده و گواهی صحت کامل برای عمو صادر کرد، ولی مورد قبول اداره مربوطه واقع نشد و از تصدیق خلبانی هلیکوپتر محروم ماند. این قضیه آنقدر برایش ناگوار بود که بنا را بر قلب ناسالم گذاشت و از انجا که عادت داشت همه جا سرصف باشد، اینجا هم از مرامش دست نکشید، ون ه تنها رسمن وارد تیم سکتهایها شد، بلکه از آنها هم جلوتر زد، این توهم را هم در همه بوجود آورد که قلباش خراب است و با کوچکترین ناملایماتی در معرض خطر سکته دیگری است. وضعی شده بود که هیچکس جرات نداشت حرفی بزند یا کاری بکند که عمو دوست نداشته باشد یا ناراحتاش کند. مفقود شدن پسرعمه در تایلند را هم از او پنهان کردند، مبادا به قلبش فشار وارد شود. چه خانه خودش، چه خانه دیگران، بلندی و کوتاهی صدای موزیک، خاموش و روشن کردن تلویزیون و انتخاب برنامه دست ایشون بود، و اگرنه اعتراض میکرد و دستش را روی قلبش میگذاشت. کسی جرات نمیکرد در گفتگو و بحث با او مخالفت کند، هر جا قافیهاش تنگ میآمد دست روی قلبش میگذاشت و از جیباش یکی از آن قرصهای شیشهای را بیرون میاورد و زیر زبانش میگذاشت، تا چند دقیقه قیافه متفکری به خودش میگرفت، بعضی وقتها هم یک کلماتی میپراند که صحنه را دراماتیکتر میکرد، اب دهانش را سفت قورت میداد و با لحن فیلسوفانهای میگفت: زندگی چیییییییییییست؟ ، ، ، ، ، از همان حرفهایی که جواب ندارد، مردم هم کوتاه میامدند.
آقاجان میگفت: این اخوی شورش را در آورده، سکته کامل که نبوده، بیست و پنج درصد سکته بوده خودشم نفهمیده. اما عمو جان همین بیست و پنج درصد را پای اطرافیانش سیصد درصد حساب میکرد. همه را حرص میداد جلوی آقا جان قدمهایش را گشاد، گشاد میگذاشت، و خش و، خش کفشاش را روی زمین میکشید، آقا جان کفرش درآمد گفت، اخوی پاهات که فلج نشده، چرا اینجوری راه میری؟ عمو سرش را برگرداند نگاهی طولانی و پر معنی به آقا جان کرد و گفت: برادر! قلب ب ب ب، قلب ب ب ب ب ب ب.
آقا جان کوتاه آمد ولی پشت سرش گفت: راستش را بخواهی، همان بیست و پنج درصدش را هم دیگر قبول ندارم، بحران هویت عمو جانت جوش آورده بود، منتها کشش نداشته تا سرش بالا برود، همان وسطها گیر کرده بود که قلب خودش را انداخته وسط. همین…خبر دیگری نبوده. (آقا جان همین جور بود، همیشه با ماسک سعدی و فروید و افلاطون حرف دلش را میزد) آقا جان هیچ وقت سکته عمو را قبول نکرد ولی فکر میکرد شاید مشکل قلبی بوده یا چیز دیگری… خانمش هم سکته عموجان را قبول نداشت، میگفت: کاردیو گراف رو من قبول ندارم، پرخوری به قلباش فشار آورده، قلب جاش تو سینه کم بوده مچاله شده، در نتیجه، ضربانش نامنظم شده، زن عمو از تکرار این حرف سیر نمیشد، انگار که یکی از واقعیتهای مجهول پزشکی را کشف کرده باشد هربار هم، مشتاش را جلوی چشممان میاورد و میگفت: ایناها! ببین! این قلبه! بعد همان مشت را روی سینهاش تند و تند بالا و پایین میبرد و میگفت آهان! ببین! وقتی جا نداشته باشه خوب نمیتونه درست تکون بخوره، بعد دستش را دراز میکرد رو به ساعت تاقچه و میگفت: ایناها، این ساعت سر تاقچه، اگه عقربهها جاشون تنگ باشه، میتونند منظم تیک تیک بکنند؟ بعد خودش جواب خودش را میداد: نه، که نمیتونن. . چند بار هم با هیجان روبه من، کوچکترین فرد فامیل کرد و انگشتش را تکان تکان داد که از دست این عمو جانت ت ت ت ت.
زن عمو از دست عمو ذله شده بود حق هم داشت، گله میکرد که تا بخوام دهان باز کنم دستش رو روی قلباش میگذاره و آخ قلبم آخ قلبم میکنه، داد میزنه قرص، قرص، قرص قلبم کجاست؟ همیشه هم توی جیب کت خودشه، بعد یکی از این قرصهای شیشهای رو که شکل قرص ویتامین ای هست میزاره زیر زبونش. زن عمو شک داشت که این قرصها رو دکتر داده باشه، میگفت یدفعه دیدم قوطی خالی قرص ویتامین ای رو یواشکی انداخت تو سطل خاکروبه.
عمو با این سکته ناقابل بیست و پنج درصدی همه را به ستوه آورده بود آنقدر رفتارش عوض شده بود که نه تنها همه زندگیش برمدار سکته میچرخید، بلکه همه را مجبور میکرد، بر مدار سکته او بچرخند. اهل خانه را مجبور کرده بود گیاهخوار شوند، مهمانی هم که میداد از گوشت خبری نبود، هرجا هم دعوت میشد، اولین شرطش برای رفتن غذای گیاهی بود، بعد از مدتی از گیاهخواری خسته شد، گوشت قرمز را در خانه ممنوع کرد.
آقاجان میگفت، اخوی با این سکتهاش آبرو برای ما نگذاشته، شب چله یکی از اقوام، تمام جمعیت آن سالن فهمیدند ک سکته داشته. گارسون اشتباهی بجای جوجه کباب چلو کباب آورده بود، عمو با صدای بلند اعتراض میکند: آقااااااااااا این برا من سمه، میخوای منو بکشی؟ من سکته کردم، گارسون عذر خواهی میکند و برایش جوجه کباب میاورد چند قدم بیشتر دور نشده بود که عموجان دادکشید آقاااااااااا مگه من نمیگم سکته کردم؟ این پپسی رو ببر کانادا بیار.
عمو هفت هشت ماهی را به همین نحو سپری کرد تا خانه تکانی شب عید، که ورق برگشت و لو رفت، آنسال زن عمو تصمیم گرفته بود برای عید اطاقها را نقاشی کند و با وجود تاکید شدید عمو که به اتاق من کاری نداشته باشید، زن عمو آن اتاق را هم به لیست نقاشی اتاقها اضافه کرد، اتاقی که کسی با آن کار نداشت و درش همیشه بسته بود. زن عمو میدانست گاه گاهی عمو در اتاقش دوپوک تریاک میزند، ولی بروی خودش نمیاورد، خبر دیگری در آن اتاق نبود که کسی را کنجکاو کند تا روز نقاشی که زن عمو برای جمع و جور کردن آن اتاق، در کمد دیواری را باز کرد و چشمش به شیشههای پر و خالی و نیم خورده ویسکی افتاد و آه از نهادش در آمد، چون عمو بخاطر قلبش چای را هم خیلی کمرنگ میخورد، با وجود اینکه خیلی کمرنگ برایش میریختند، دو سه بار آدم را میفرستاد پای سماور و برمیگرداند، آخرش هم صدایش را بلند میکرد که کمرنگترش کن برای قلبم خوب نیست. زن عمو کشوها را تاته باز کرد و رفت سراغ نامهها و کاغذها و خیلی چیزهای دیگر کشف کرد… نتیجه آزمایشهای جدید پزشکی عمو را دید ک برای خلبانی هلیکوپتر فرستاده بود، و کپی تقاضای تجدید نظر، کپی گواهی صحت کامل هشت ماه پیش از دکتر خانوادگی و چند کاغذ مهم دیگر را پیدا کرد که آن روز بعد از ناهار روز عید در برابر چشمان حیرت زده عمو همه را نشان مهمانها داد. و دق دلی این چند ماه زورگویی عمو را یکجا جلوی فامیل سرش خالی کرد.
عمو خشکاش زده بود، سرش را پایین انداخته بود و با خودش تخته نرد بازی میکرد. فامیل سعی میکردند زن عمو را که دیگر از خشم و انتقام تنوره میکشید آرام کنند. آقا جان در حالیکه بزور لبخند رضایتش را کنترل میکرد رفت کنار عمو و با لحن آرامی پرسید: اخوی اینا چی میگن؟ عمو گفت: زن ن ن ن ن ن - زن. از چشمهای آقا جان معلوم بود که دلش برای برادرش سوخته، منتها به اندازه بیست و پنج در صد دلش، هفتاد و پنج درصد بقیهاش نشان میداد که دلش خنک شده.
ارسال نظرات