نویسنده: جی. دی. سلینجر
مترجم: احمد گلشیری
صدای زنگ تلفن که بلند شد مرد مو خاکستری با لحنی خودمانی به زن جوان گفت که اگر صلاح میداند خودش جواب تلفن را بدهد. زن جوان گویی صدای او را از دور شنید، رویش را به او کرد، یک چشمش که طرف چراغ بود، کاملا بسته بود و چشم بازش هرچند صمیمیتی تویش خوانده نمیشد درشت و آنقدر آبی بود که بنفش میزد.
مرد مو خاکستری از او خواست که عجله کند و زن روی ساعد راستش با حالتی نیمخیز شد که حرکتش خیلی سرسری به نظر نرسد. با دست چپ موهایش را از روی پیشانی عقب زد و گفت: (خدایا، نمیدونم. میگی چی کار کنم؟) مرد مو خاکستری گفت که به جهنم، هرطور شد که شد و دست چپش را از زیر دست زن جوان، که از بالای آرنج ستون تن کرده بود، لغزاند و کمکم انگشتهایش را بالا برد و لای بغل گرم او جا داد. دست راستش را به طرف تلفن دراز کرد. برای این که یکراست به گوشی برسد مجبور شد خودش را اندکی بالا بکشد و از این رو پشت سرش به گوشهی حباب چراغ کشیده شد.
در آن لحظه، نور چراغ با درخشش نسبتاً زیاد روی موهای خاکستری مرد، که جابهجا سفید شده بود، برق انداخت. موهای مرد هرچند در آن لحظه نامرتب بود اما پیدا بود که تازه اصلاح شده یا تازه شانه شدهاند. موهایش در پشت سر و شقیقهها به رسم روز کوتاه بود اما دو طرف و روی سرش بیش از حد بلند بود و در حقیقت بیش و کم (متشخص مآب) به نظر میرسید. با صدای رسا توی گوشی گفت، (الو؟) زن جوان تکیه داده روی ستون ساعد، دراز کشیده بود و مرد را نگاه میکرد. چشمهایش که در آنها نه هوشیاری خوانده میشد و نه تفکر، تنها رنگ و اندازهشان را به رخ بیننده میکشیدند.
صدایی مردانه -بیحال اما با لحنی گستاخانه و یا بهتر گفته شود، وقیحانه- از آن سوی سیم به گوش رسید: (لی؟ بیدارت کردم؟)
مرد مو خاکستری به زن جوان، در چپش، سرسری نگاهی انداخت و پرسید: (کی هستی؟ آرتور، تویی؟)
(آره. بیدارت کردم؟)
(نه، نه. دراز کشیدهم مطالعه میکنم. اتفاقی افتاده؟)
(جداً بیدارت نکردم؟ تورو به خدا راست میگی؟)
مرد مو خاکستری گفت: (نه، نه، اصلا. راستشو بخوای من شبی چهار ساعت بیشتر…)
(علت اینکه تلفن کردم، لی، اینه که بپرسم تصادفاً ندیدی جونی چه وقت از خانه بیرون بره؟ تصادفاً ندیدی با اِلِن باگِنها جایی بره؟)
مرد مو خاکستری دوباره نگاهی به طرف چپ کرد، اما این بار به جایی در بالا و پشت سر زن، که حالا داشت مثل پلیسهای جوان، چشم آبی و سمجِ ایرلندی او را تماشا میکرد. گفت: (نه ندیدم، آرتور) چشمهایش را به انتهای دور و تاریک اتاق که سقف و دیوار به هم میرسید، دوخته بود، (مگه همراه تو نیومد؟)
(نه، خدایا، نه. پس اصلاً ندیدی جایی بره؟)
مرد مو خاکستری گفت: (میگم که نه، راستشو بخوای ندیدم، آرتور. راستش باورکن از سر شب تا حالا کسی رو ندیدم. پامو که گذاشتم تو، این مردک فرانسوی، اتریشی نمیدونم کجایی منو گرفت به حرف. هرکدوم از این خارجیهای بیچشم و رو تا چشمشون به آدم میفته میخوان مجانی یه مسئلهی قضایی رو براشون حل کنی. ببینم؟ چی شده؟ جونی گم شده؟)
(وای، خدایا. خدا میدونه. خبر ندارم میدونی که وقتی زیاده روی میکنه دیگه کسی جلودارش نیست. نمیدونم، گفتم شاید پاشده…)
مرد مو خاکستری پرسید: (به اِلِن باگِنها تلفن کردی؟)
(آره هنوز نرفتهن خونه. نمیدونم. خدایا، حتی اطمینون ندارم همراه اونها رفته باشه. اما یه چیزو میدونم. خبر مرگم یه چیزو میدونم. این بار خودمو میکشم. جدی میگم. این بار دیگه خودمو میکشم. جونم به لب رسیده. پنج سال آزگاره، خدایا.)
مرد مو خاکستری گفت: (خیلی خوب سعی کن به اعصابت مسلط بشی، آرتور. اولا، تا اونجا که من الن باگنها رو شناختهم، میگم احتمالا همه پریدهن تو یه تاکسی و یکی دو ساعت رفتهن نویلج. الان هرسه تاییشون ممکنه سرت خراب بشن…)
(حس میکنم رفته توی آشپزخونه با یه حرومزاده روی هم ریخته. حس میکنم. آخه، هروقت زیاده روی میکنه، توی؛ آشپزخونه با هر کس و ناکسی شروع میکنه. جونم به لب رسیده. ب خدا قسم این بار دیگه جدی میگم. پنج سال…)
مرد مو خاکستری پرسید: (حالا کجا هستی آرتور؟ خونهای؟)
(آره خونهم. اون هم چه خونهای! خدایا)
(خوب، فقط سعی کن به اعصابت… ببینم… روی پات بند نیستی؟ هان؟)
(نمی دونم خبر مرگم نمیدونم)
مرد مو خاکستری گفت: (خیلی خوب. حالا گوش کن. استراحت کن. فقط استراحت کن. تو که الن باگنها رو میشناسی خبر مرگشون. اتفاقی که احتمالا افتاده اینه که به قطار آخری نرسیدهن. هرلحظه ممکنه سه تاییشون سرت خراب شن، اون وقت شروع کنن از نایت کلاب تعریف کردن…)
(با ماشین رفتهن.)
(از کجا میدونی؟)
(پرستار بچهشون میگفت. کلی باهم گپ زدیم. باهم خیلی صمیمی هستیم. آخه، یه جون در دو قالبیم.)
مرد مو خاکستری گفت: (خیلی خب. خیلی خب. این حرفا رو ول کن. بگیر بشین و استراحت کن. هر لحظه ممکنه سه تاییشون سرزده وارد بشن. به حرف من گوش بده. تو که لیونا رو میشناسی. نمیدونم چرا هروقت سری به کانهتیکت میزنن و برمی گردن نیویورک خوشمزگیشون گل میکنه. خودت که میدونی.)
(آره. میدونم. میدونم. نه، چیزی نمیدونم.)
(چرا، میدونی. فکرتو به کار بنداز. هردوتاییشون ممکنه جونی رو به زور برده باشن.)
(گوش کن. تا حالا کسی نتونسته جونی رو به زور جایی ببره. این مزخرفاتو سرهم نکن.)
مرد مو خاکستری به آرامی گفت: (کسی نخواسته مزخرف سرهم کنه.)
(می دونم، میدونم! عذر میخوام. خدایا دارم عقلمو از دست میدم. تورو خدا راست میگی بیدارت نکردم؟)
مرد مو خاکستری گفت: (اگه بیدارم کرده بودی میگفتم، آرتور)
سپس دستش را با بیخیالی از لای بغل زن بیرون کشید و گفت: (نگاه کن آرتور. میخوای نصیحتی بهت بکنم؟) سیم تلفن را از زیر گوشی گرفت و گفت: (جدی دارم میگم. میخوای نصیحتی بهت بکنم؟)
(آره. نمیدونم. خدایا، نمیذارم بخوابی. یکی نیست به من بگه برو خودتو سر به نیست کن…)
مرد مو خاکستری گفت: (یه دقیقه به حرف من گوش بده، اولا اینو جدی میگم برو توی رختخواب و استراحت کن. برای خودت یه خوابآور حسابی درست کن و برو زیر…)
(خواب آور! شوخی میکنی؟ خدایا، من توی این دو ساعت ته یه بطری رو بالا آوردم، اون وقت تو از خوابآور حرف میزنی! من نمیتونم رو پام…)
مرد مو خاکستری گفت: (خیلی خب. خیلی خب. پس برو توی رختخواب و استراحت کن. میشنوی چی میگم؟ بیشیله پیله میگم. خیال میکنی گرفتن نشستن و خودخوری کردن فایده داشته باشه؟)
(آره، درست میگی. به خدا قسم ناراحت نیستم، اما آخه بهش اعتماد ندارم که… نمیدونم چی بگم. وای، این حرفها چه فایده داره؟ دارم پاک عقل واموندمو از دست میدم.)
مرد مو خاکستری گفت: (خیلی خب. حالا دیگه حرفشو نزن. میشه بخاطر من هم شده همهی این چیزها رو از کلهت بیرون بریزی؟ تا اون جا که من میدونم تو داری -اینو جدی میگم- از یه کاه کوه م…)
(می دونی من چه کار میکنم؟ میدونی من چه کار میکنم؟ خجالت میکشم بت بگم، میخوای بدونی هرشب خبر مرگم چه کار میکنم؟ وقتی میرسم خونه؟ میخوای بهت بگم؟)
(آرتور. گوش کن این حرفها…)
(یه ثانیه صبر کن به جهنم بهت میگم. باور کن میترسم در یکی از کمدهای لجن درمال آپارتمانو باز کنم… به خدا قسم میخورم. هرشب که پا به خونه میذارم انتظار دارم تو سوراخ سمبههای خونه با یک مشت بیسرو پا روبه رو بشم، با مسئول آسانسور، با پادو، با پلیس…)
مرد مو خاکستری گفت: (خیلی خب. خیلی خب. سعی کن یه کم به اعصابت مسلط بشیِ، آرتور) ناگهان به طرف راستش نگاهی انداخت. در آنجا سیگاری که مدتی پیش روشن شده بود به حالت تعادل روی زیر سیگاری دیده میشد. سیگار ظاهرا خاموش شده بود و به آن دست نزد. توی گوشی گفت: (اولا، هزار بار بهت گفتم، آرتور، دقیقا همین جاست که اشتباه میکنی. میدونی چه کار میکنی؟ میخوای بهت بگم چه کار میکنی؟ تو عزمتو جزم کردهی -اینو جدی میگم- تو عزمتو جزم کردهی خودتو شکنجه بدی. راستشو بخوای تو خودت جونی را وادار میکنی…) حرفش را خورد. (تازه بختت بلند بوده که زن بینظیری از آب در اومده. جدی میگم. تو اصلا ذرهای برای سلیقهش ارزش قائل نیستی… یا برای فکرش، به خدا قسم، برای همینه که…)
(فکر! شوخی میکنی؟ این زن چیزی که نداره یه جو فکره. این زن حیوونه.)
مرد مو خاکستری که پرههای بینیاش گشاد میشد، ظاهرا نفس عمیقی کشید و گفت: (ماهمه حیوونیم. راست شو بخوای ما همه حیوونیم.)
(ابدا اینطور نیست. من یکی حیوون نیستم. ممکنه احمق باشم، بیپدر مادر و رذلترین آدم روزگار باشم، اما حیوون نیستم. این حرفو به من نزن. من حیوون نیستم.)
(نگاه کن، آرتور. این جرو بحثها ما رو به جایی…)
(فکر! خدایا، کاش میدونستی این حرف چقدر خنده داره. خودش البته خیال میکنه یه پا روشنفکره. این جاش دیگه خیلی خنده داره. این جاش دیگه خیلی اسباب تفریحه. خانوم نقد تئاتر میخونه، انقدر هم پای تلوزیون میشینه که چشمهاش دیگه جایی رو نمیبینه… بله دیگه، خانوم روشنفکره. میدونی من با کی عروسی کردهم؟ دلت میخواد بدونی من با کی عروسی کردهم؟ من با بزرگترین هنرپیشهی کشف نشده و مجال رشد پیدا نکرده، رماننویس، روانکاو و نمیدونم نابغه؛ با همه کارهای که لنگهش تو نیویورک پیدا نشده عروسی کردهم. نمیدونستی، هان؟ خدایا، انقدر مضحکه که آدم از خنده روده بر میشه. فکرشو بکن. مادام بوواری توی مدرسهی شبانهی کلمبیا. مادام…)
مرد مو خاکستری با اوقات تلخی گفت: (کی؟)
(مادام بوواری درس نقد تلوزیون بخونه. خدایا، کاش میدونستی چطور…)
مرد مو خاکستری گفت: (خیلی خب، خیلی خب. خودت میدونی که این حرفها مارو به جایی نمیرسونه.) سرش را برگرداند و دو انگشتش را نزدیک لبهایش برد و با اشاره به زن گفت که سیگار میخواهد. سپس توی گوشی گفت: (اولاً تو با این که خیلی باهوشی، آدمی هستی دست و پا چلفتی که لنگهت پیدا نمیشه.) تنش را بالا کشید تا زن جوان دستش به سیگارهای پشت او برسد. (جدی میگم. از زندگی خصوصیت میشه اینو خوند، حتی از…)
(فکر! خدا یا آدم دیوونه میشه! خدایا! هیچ شنیدی چطور از مردها تعریف میکنه -هر مردی میخواد باشه؟ دلم میخواد یه وقت که بیکاری، ازش بخوای نظرشو دربارهی یه مرد برات بگه. چشمش به هر مردی بیفته، میگه: فوقالعاده جذابه. حالا این مرد پیر و پاتال و مافنگی و سرتا پا کثافت هم باشه، باشه…)
مرد مو خاکستری با خشونت گفت: (خیلی خب آرتور، بسه دیگه. این حرفها مارو به جایی نمیرسونه. میگم مارو به جایی نمیرسونه.) سیگار روشنی از زن جوان گرفت. زن دو سیگار روشن کرده بود. مرد مو خاکستری دود سیگار را از بینیاش بیرون میداد گفت: (ازین گذشته، امروز کارت به کجا کشید؟)
(چی؟)
مرد مو خاکستری دوباره گفت: (میگم امروز کارت به کجا کشید؟ جریان دعوا به کجا رسید؟)
(خدایا نمیدونم. افتضاح. دو دقیقه مونده به اینکه خلاصهی پرونده رو شروع کنم، وکیل شاکی، لیسبرگو میگم، این کلفت دیوونه رو، که یه دسته ملافه به عنوان شاهد زیر بغلش بود، آورد توی دادگاه - ملافهها پر از لک و پک ساس بود. خدایا!)
مرد مو خاکستری پک دیگری به سیگارش زد و پرسید: (خب، چی شد؟ بازنده شدی؟)
(میدونی کی قاضی دادگاه بود؟ ماتر ویتوریو. نمیدونم چه پدر کشتگی با این بابا داشتم. تا میاومدم دهنمو باز کنم میپرید به من. یه همچین آدمی منطق سرش نمیشه. باور کن.)
مرد مو خاکستری سرش را برگرداند تا ببیند زن جوان سرگرم چه کاری است. زن زیر سیگاری را برداشته بود و داشت آن را میان دو نفرشان میگذاشت. مرد مو خاکستری توی گوشی گفت: (بالاخره بازنده شدی یا نه؟)
(چی؟)
(گفتم، بازنده شدی؟)
(آره، همینو میخواستم برات تعریف کنم. با اون الم شنگهای که به پا شده بود، من راه پس و پیش نداشتم. فکر میکنی جونیور از کوره در بره؟ نه این که خیال کنی من از اون ترسی دارم، اما خب، تو چی فکر میکنی؟ فکر میکنی از کوره در بره؟)
مرد مو خاکستری با دست چپ خاکستر سیگارش را روی لبهی زیر سیگاری کشید و به آرامی گفت: (خیال نمیکنم این بابا از کوره در بره، آرتور. اما احتمال زیاد هم هست که خیلی هم از این جریان خوشش نیاد. تو که خبر داری، سر قضیهی این سه تا هتل لجن در مال چند وقته دست ما بنده؟ گو این که این شانلی پیره خودش موضوعو…)
(می دونم. میدونم. جونیور خودش دست کم پنجاه بار تعریف کرده. مرگ خودش قشنگترین داستانییه که توی عمرش شنیدهم. بله، دیگه، تو این دعوای کثافت بازنده شدم. اینو بگم که تقصیر من نبود. اولا این ویتوریویِ دیوونه از اول تا آخر کلافم کرد، بعدش هم که این کلفت خل وضع ملافههای ساس مالی رو یکی یکی نشون داد…)
مرد مو خاکستری گفت: (آرتور، کسی نمیگه تقصیر تو بوده. از من پرسیدی جونیور از کوره در میره یا نه، من هم یه جواب معقول…)
(می دونم… اینو میدونم… چه میدونم… دارم دیوونه میشم. شاید باز هم برگردم توی ارتش. اینو باهات درمیون گذاشته بودم؟)
مرد مو خاکستری دوباره سرش را به طرف زن جوان برگرداند، شاید به این منظور که او در چهرهاش حتی گذشت و حتی صبر را بخواند. اما زن جوان توجهی به این موضوع نداشت. زیر سیگاری را با زانویش برگردانده بود و داشت با سرعت خاکسترها را با انگشتهایش جمع میکرد. وقتی سرش را بالا کرد که مرد رویش را برگردانده بود. او توی گوشی گفت: (نه، در میون نذاشته بودی آرتور)
(آره، خیال دارم برم. هنوز که تصمیم نگرفتهم. البته مشتاق رفتن نیستم، طبیعیه، یعنی تا بشه هم نمیرم. اما شاید مجبور بشم برم. درست نمیدونم. راستش، یه راه فراره. اگه اون کلاه سربازی کوچولوی خودمو بهم پس بدن و اون میز بزرگ و پهن و اون پشه بندِ بزرگ و قشنگمو، اون وقت خیلی هم بد نمیگذره…)
مرد مو خاکستری گفت: (کاش یه جو عقل پیدا میکردی نینی کوچولو، اما تو کجا عقل کجا! با اینکه آدم باهوشی هستی… یعنی با اینکه مثلا آدم باهوشی هستی، مث بچه شیر خورهها حرف میزنی. باور کن اینو از ته قلب میگم. تو موضوعهای جزئی رو طوری تو ذهنت گنده میکنی که از عهدهی حل هیچ…)
(باید ولش میکردم. میدونی چی میگم؟ تابستون گذشته، که بگو مگو شروع شد، باید قال قضیه رو میکندم… میدونی چی میگم؟ میدونی چرا این کارو نکردم؟ دلت میخواد بدونی چرا این کارو نکردم؟)
(آرتور، به خاطر خدا. این حرفها ما رو به جایی نمیرسونه.)
(یه دقیقه صبر کن. بذار علتشو برات بگم! دلت میخواد بدونی چرا این کارو نکردم؟ پس علتشو برات بگم. علتش اینه که دلم به حالش میسوخت. علت عمدهش همینه که میگم. دلم به حالش میسوخت.)
مرد مو خاکستری گفت: (خوب، چه میدونم. یعنی میگم این دیگه به من دخلی نداره. اما اگه نظر منو بخوای چیزی که ظاهرآ بهش توجه نداری اینه که جونی زن بالغیه. به من مربوط نیست، اما اگه نظر منو بخوای…)
(زن بالغ! به سرت زده؟ به خدا قسم بچهی بالغییه! گوش کن، بگیر من دارم اصلاح میکنم -توجه کن چی میگم- من دارم اصلاح میکنم، اون وقت خانم از اون سرِ آپارتمان منو صدا میزنه. میرم ببینم چه طور شده -درست وقتی دارم اصلاح میکنم و صورت کثافتم غرق کف صابونه. میدونی از من چی میخواد؟ میخواد از من بپرسه، اون به نظر من آدم باهوشیه یا نه. به خدا قسم میخورم. وضعش رقت انگیزه، همینه که میگم. وقتی خواب بوده تماشاش کردهم، خوب میدونم چی دارم میگم باورکن.)
مرد مو خاکستری گفت: (خوب، این چیزها به خودت مربوطه… یعنی میگم به من دخلی نداره. موضوع اینه که -آدم چی به تو بگه- یه کاری نمیکنی قضیه کمی…)
(ما برای هم ساخته نشدیم، همین و بس. لُب مطلب همینه. ما اصلا برای هم ساخته نشدیم. میدونی کی به دردش میخوره؟ یه الدنگ کم حرفی به دردش میخوره که هرچند وقت یه بار کتک جانانهای بهش بزنه، بعد بره بشینه سرجاش روزنامهشو بخونه. یه همچین شوهری به دردش میخوره. من حریفش نیستم. وقتی عروسی کردیم اینو فهمیدم… به خدا قسم فهمیدم. میخوام بگم تو آدم خیلی زرنگی هستی، تن به ازدواج ندادی، از اون آدمهایی هستی که گهگاه توی ذهنشون جرقههایی میزنه، میببینن که بعداز زن گرفتن چه روزگاری پیدا میکنن. من چشممو بستم. جرقهها رو نادیده گرفتم. جرقهها رو تو سراسر عمرم نادیده گرفتم. من آدم بیعرضهای هستم. علت همهی بدبختیهام همینه.)
مرد مو خاکستری، که سیگار تازه روشن شدهای از دست زن میگرفت، گفت: (تو آدم بیعرضهای نیستی چیزی که هست فکرتو به کار نمیندازی.)
(من خیلی هم بیعرضهام! خیلی هم بیعرضهام! خاک بر سرم! هرکسی خودش میدونه بیعرضهست یا نه. اگه آدم بیعرضهای نبودم تو در نمیاومدی بگی که وضع زندگیم این قدر… وای، این حرفها چه فایدهای داره؟ راستی که من آدم بیعرضهای هستم. خدایا، تا این وقت نذاشتم بخوابی. چرا به من نمیگی هر خاکی میخوای به سرت بریز و گوشی رو بزاری؟ جدی میگم. گوشی رو بذار.)
مرد مو خاکستری گفت: (من خیال ندارم گوشی رو بذارم آرتور. دلم میخواد بخاطر انسانیت هم شده کمکت کنم. راستش تو خودت دشمن خودت…)
(آخه محل سگ به من نمیذاره. به خدا یه ذره به من علاقه نداره. راستشو بخوای خوب که فکرهامو میکنم میبینم من هم دیگه دوستش ندارم. خودم هم نمیدونم. هم دوستتش دارم و هم دوستش ندارم. بستگی به موقعش داره. هر لحظه فرق میکنه. خدایا! هر بار عزممو جزم میکنم که قال قضیهرو بکنم، یه چیزی پیش میاد، مثلا قرار شام با هم میذاریم یا یه جایی به دیدنش میرم و اون با دستکشهای سفید خاک بر سرش یا یه چیز دیگه میاد. نمیدونم چی دارم میگم. یا به یاد بار اولی که دیدمش میافتم که با ماشین برای دیدن مسابقهی دانشگاهِ پرینستون رفتیم نیو هِیون. درست وقتی که از بزرگراه بیرون رفتیم پنجر کردیم و سرما بیداد میکرد و اون چراغ قوه رو گرفته بود تا من چرخ بیصاحاب شده رو عوض کنم…
میدونی که چی میخوام بگم. خودم هم نمیدونم. یا به یاد چیز میافتم -خدایا، چه حالی پیدا میکنم! - به یاد شعری میافتم که بعد از اولین باری که به گردش رفتیم براش فرستادم: رنگم سفید و گلگون است/ دهانم زیبا و چشمانم سبز است؛ خدایا چه حالی پیدا میکنم -این شعر همیشه منو به یادش میانداخت. درسته که چشماش سبز نیست و خبر مرگش شبیه وزغه، اما این شعر منو به یاد… نمیدونم. گوشی رو بذار، چرا نمیذاری؟ جدی میگم.)
مرد مو خاکستری گلویش را صاف کرد و گفت: (من خیال ندارم گوشی رو بذارم، آرتور. فقط موضوع اینه که…)
(یه بار یه دست لباس برام خرید. با پول خودش. برات تعریف کردهم.)
(نه، من…)
(بلند شد رفت، فکر میکنم، مغازهی تریپلر و لباسو خرید. حتی من هم باهاش نرفتم. میخوام بگم یعنی خبر مرگش خوبیهایی هم داره. خوشمزه این بود که اندازهم بود. فقط دادم پشتشو کمی کوچک کردن -شلوارشو میگم- و قدشو. میخوام بگم خبر مرگش خوبیهایی هم داره)
مرد مو خاکستری لحظهای دیگر گوش داد. سپس رویش را به زن جوان کرد. نگاهی به او انداخت و با همین نگاه کوتاه به او فهماند که در آن سوی سیم چه پیش آمده است. توی گوشی گفت: (ببین آرتور، گوش کن. این کار نتیجهای نداره. این کار نتیجهای نداره. جدی میگم. گوش کن، چی میگم. اینو از ته قلب میگم. لباسهاتو در بیار و مث یه آدم سر به راه برو تو رختخواب و استراحت کن. جونی احتمالا تا دو دقیقه دیگه اون جاست. دلت که نمیخواد تو رو با این حال ببینه، هان؟ این اِلِن باگِنهای ناکس هم ممکنه همراهش سر برسن. دلت که نمیخواد تو رو با این حال ببینن. هان؟) گوش داد و گفت: (آرتور میشنوی چی میگم؟)
(خدایا، از سر شب تا حالا مزاحم خواب تو شدهم، هر کاری که میکنم…)
مرد مو خاکستری گفت: (تو مزاحم خواب من نشدهی. حتی فکرشو هم نکن. بهت که گفتم. من تقریبا شبی چهار ساعت بیشتر نمیخوابم. اما کاری که دلم میخواد بکنم اینه که به حکم وظیفهی انسانی کمکی در حقت بکنم.) گوش داد و گفت: (آرتور گوشی دستته؟)
(آره دستمه. گوش کن. از سرشب تا حالا نذاشتم بخوابی. میشه بیام خونهت؟ اشکالی داره؟)
مرد مو خاکستری کمرش را راست کرد و کف دست آزادش را روی سر گذاشت و گفت: (الان؟ جدی میگی؟)
(آره. البته اگه برات اشکالی نداشته باشه. فقط یه دقیقه میمونم. دلم میخواد یه جایی بشینم و… نمیدونم چی دارم میگم. اشکالی داره؟)
مرد مو خاکستری دستش را از سرش برداشت و گفت: نه، اما آخه این کار برای تو درست نیست. یعنی میگم میخوای بیای قدمت روی چشم، اما راستشو بخوای، من فکر میکنم باید همونجا بمونی استراحت کنی تا جونی از راه برسه. صادقانه میگم. خودت هم دلت میخواد وقتی پاشو میذاره تو خونه اونجا باشی. درست میگم یا نه؟)
(آره نمیدونم. به خدا قسم نمیدونم.)
مرد مو خاکستری گفت: (من میدونم، حتم دارم. نگاه کن. چطوره الان بری تو رختخواب و استراحت کنی و بعد، اگه دوست داشتی، به من تلفن کنی؟ یعنی میگم اگه دلت خواست حرف بزنی و غصه هم نخوری. این بهترین کاره. میشنوی چی میگم؟ حالا این کارو میکنی؟)
مرد مو خاکستری لحظهای گوشی را نزدیک گوشش نگه داشت، سپس پایین آورد و سرجایش گذاشت.
زن بیدرنگ از او پرسید: (چی گفت؟)
مرد سیگارش را از روی زیر سیگاری برداشت، یعنی آن را از میان تودهای سیگارهای کشیده و نیمه کشیده جدا کرد، پکی به آن زد و گفت: (میخواست بیاد اینجا.)
زن جوان گفت: (خدایا! تو چی گفتی؟)
مرد مو خاکستری گفت: (خودت که شنیدی.) و نگاهش کرد و گفت: (م خواستی بشنوی.) سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد.
زن جوان نگاهش کرد و گفت: (سنگ تموم گذاشتی. راستش که محشر کردی، خدایا، از خودم بدم میآد.)
مرد مو خاکستری گفت: (تو بد مخمصهای گیر کردهیم. کجاش محشر بود، بابا.)
زن جوان گفت: (چرا، سنگ تموم گذاشتی. حالم بده. نگام کن.)
مرد مو خاکستری نگاهی به او کرد و گفت: (خوب، راستش موقعیت بغرنجییه، یعنی میخوام بگم وضع به اندازهای بلبشو شده که حتی…)
زن به سرعت گفت: (انگار یه جاییت میسوزه.) و کف دستش را به تندی پشت دست مرد کشید و گفت: (نه. فقط خاکستره.) پشت داد و گفت: (ولی محشر کردی، خدایا، چقدر از خودم بدم میآد!)
(بله، موقعیت خیلی خیلی بغرنجییه. این بابا داره پاک از دست…)
زنگ تلفن ناگهان به صدا در آمد.
مرد مو خاکستری گفت: (وای!) اما پیش از آنکه زنگ دیگری بزند، گوشی را برداشت و تویش گفت: (الو؟)
(لی، خواب بودی؟)
(نه، نه)
(گوش کن. فکر کردم بد نباشه تو هم بدونی که جونی الان از راه رسید.)
مرد مو خاکستری گفت: (چی؟) و با اینکه چراغ پشت سرش بود دستش را سایبان چشمانش کرد.
(آره. الان از راه رسید. ده ثانیه بعد از اون که گوشی رو گذاشتم. فکر کردم تا تو دستشویییه تلفنی بهت بکنم. گوش کن، خیلی ازت ممنونم، لی. جدی میگم- میدونی چی میگم که. نخوابیده بودی که، هان؟)
مرد مو خاکستری، همچنان که انگشتهایش را سایبان چشمها کرده بود، گفت: (نه، نه، تازه داشتم… نه، نه.)
و صدایش را صاف کرد.
(آره. اتفاقی که افتاده این بوده که لیونا ظاهرا چیزی زده و بعدش گریه و زاری راه انداخته و باب از جونی خواسته باهم برن بیرون و یه جا گلوییتر کنن تا قال بخوابه. نمیدونم. گوش میدی؟ قضیه پیچیدهست. به هر حال، برگشته خونه. بلبشوی غریبییه. به خدا قسم، فکر میکنم اگه کارها رو به راه شد یه جای کوچکی توی کانه تیکت بگیریم و بریم زندگی کنیم. البته نه جاهای دور، اما یه جاییش که بشه زندگی آرومی رو به راه کرد. آخه از گل و گیاه و این جور چیزها خوشش میاد. و اگه خونه باغچهای چیزی داشته باشه که انگار دیگه خدا دنیا رو بهش داده. میدونی که چی میگم؟ میخوام بگم مگه ما، غیر از تو و یه مشت آدم مافنگی، آشنای دیگهای داریم؟ زندگی تو این خراب شده فریاد آدمو به آسمون میرسونه. میدونی چی میخوام بگم؟)
مرد مو خاکستری جوابی نداد. چشمهایش زیر سایبان دستش بسته شد.
(به هر حال امشب خیال دارم راجع به این موضوع باهاش حرف بزنم یا شاید فردا. آخه، هنوز حالش سر جا نیومده. یعنی میخوام بگم اصولا آدم خوبیه و حالا هم که فرصتی پا داده که با هم کنار بیایم احمقانهست که دست روی دست بذاریم. این کار که داره رو به راه میشه خیال دارم قضیهی ملافههای ساس مالی شده رو هم راست و ریس کنم. فکرهامو کردهم. فقط اینو ازت میخواستم بپرسم، لی. فکر میکنی اگه بلند شم برم با جونیور حرف بزنم، بتونم…)
(آرتور، اگه بدت نیاد خیال میکنم بهتره…)
(میخوام بگم یه بار فکر نکنی برای این دوباره بهت تلفن کردم که نگران شغلم هستم، یا نگران چیز دیگهای. ابدا. به خدا قسم، باور کن فکرشو هم نمیکنم. فقط پیش خودم گفتم اگه بشه بیدردسر قضیه رو با خود جونیور حل کنم، مگه بیکارم بیام…)
مرد مو خاکستری دستش را از روی صورتش پایین آورد، میان حرفش دوید و گفت: (آرتور، گوش کن، من یه باره سردرد شدیدی گرفتم. علتشو هم نمیدونم. ناراحت نمیشی گفتگو رو درز بگیریم؟ فردا صبح باهات حرف میزنم… باشه؟) لحظهای دیگر گوش داد و سپس گوشی را گذاشت. زن جوان بار دیگر بیدرنگ سر حرف را باز کرد اما مرد جوابش را نداد. سیگار روشنی را از توی زیر سیگاری برداشت -سیگار زن جوان را- و به لبهایش نزدیک کرد، اما ناگهان از دستش افتاد. زن جوان دستش را پیش آورد تا پیش از آنکه چیزی بسوزد سیگار را بردارد، اما مرد مو خاکستری به او گفت: (به خاطر خدا آروم بگیر،) و زن دستش را پس کشید.
ارسال نظرات