مریم حسینی
- هدیه! زود بیا تو سرما میخوری… کفشهایت را این جا در بیاور… بستهها را بده به من… الان شعله شومینه را زیاد میکنم… چای مینوشی یا قهوه؟
- زحمت نکشید خاطره خانم. باید زود برگردم. خیلی کار دارم…
- تعارف نکن دختر. الان یک قوری چای دیشلمه درست میکنم با هم بخوریم، گرم شویم… بیا، بیا این جا نزدیک شومینه بنشین. به چه میخندی؟
- گفتید یک قوری چای دیشلمه یاد مادربزرگم افتادم…
آن روز هوا به شدت روزهای قبل سرد نبود. برف ملایمی میبارید و آسمان کاملا سپید بود. دیگر از دیدن سپیدی یک نواخت به تنگ آمده بودم. سپیدی و سردی طولانی. دلتنگ رنگهای زرد و سبز بودم. زردی آفتاب و سبزی بهار. بیرون رفتم تا در هوای آستانه بهار قدم بزنم و برای شب عید خرید کنم. اولین نوروز دور از ایران را میگذراندم. هرچند نه این شهر یخ زده -با خیابانها و درختانی که هنوز پوشیده از برف بودند- حال و هوای بهار تهران را داشت و نه مردم شهر نشاط خرید نوروزی و آماده شدن برای تحویل سال نو را داشتند. ولی همین چند درجه تغییر دما کمک میکرد که احساس کنم این زمهریر کندپا، دیگر به پایان سفر خود رسیده است. آشنایی به زودی از راه میرسید تا در نقطه دیگری از دنیا، نوشدن را مژده دهد… نوروز خرامان میآمد و باید احساس دوری و بیگانگی را از ذهنم میستردم و به پیشباز این میهمان عزیز میرفتم.
وقتی به فروشگاه ایرانی رسیدم، انگار از دروازه شهر مونترال بیرون رفته بودم. غربت تمام شد و یک لحظه حس کردم با تمام افرادی که در فروشگاه به دنبال سنبل و سبزه و آجیل و شیرینی میگردند، خویشاوندم. انگار لحظه فرارسیدن سال نو بود و همه اقوام و دوستان در کنار هم جمع شده بودیم تا نوروز باستانی خود را در سرزمینی غیر از خاک پدری، جشن بگیریم و به شادی بنشینیم. گرچه فضا همان فضای هر سال نبود ولی همان شور و هیجان همهساله برای پذیرا شدن روزگار نو و دیدار از عزیزان در دلم بلوا میکرد…
همان طور که در طول و عرض فروشگاه قدم میزدم و چشمانم را از رنگهای دلنواز شببو و سنبل و لاله پر میکردم، نگاهم به صورت مهتابی و مهربان خانمی افتاد که چه لبخند شیرینی به لب داشت و چقدر مهر به اطراف میپراکند. به آرامی به ردیف گلدانهای گل نزدیک شد. با ملایمت چند گلبرگ را لمس کرد. چند شاخه گل برداشت و توی سبدش گذاشت، انگار کودکانش را نوازش میکند. زنی ریزنقش بود، کمی قوز کرده، و موهای نقرهایاش را زیر کلاه قلاببافی کرم رنگی جمع کرده بود. مثل همان کلاههایی که مادربزرگ میبافت. از آن آدمهایی بود که میتوانی کنارشان آرام بنشینی و زیر نگاه مادرانهشان احساس امنیت کنی، بی آنکه نیاز باشد از او بپرسی کیست یا خودت را معرفی کنی. خیلی خرید کرده بود و چرخ دستیاش را به سنگینی حمل میکرد. متوجه نگاههای من شد. به او نزدیک شدم و گفتم: سلام، کمک نمیخواهید؟
یکی از همان تبسمهای آرامش بخشش را نثارم کرد و به راه افتادیم. خودرواش را در نزدیکی فروشگاه پارک کرده بود. وسایل را بار زدیم و از من خواست همراهش بروم. خانهاش نزدیک بود. …
- وای چه خانه قشنگی! این جا تنها زندگی میکنید؟
- هوم… تقریبن همه سالهایی را که خارج از ایران بودهام، تنها زندگی کردهام… تو چه طور؟ حتمن با خانوادهات زندگی میکنی!
- خیر! تنها هستم.
- برای یک دختر جوان به سن و سال تو حتمن خیلی سخت است… چطور تنها به این جا آمدی؟
- داستان زندگی من هیچوقت پیچیده و شاعرانه نبوده است. خیلی معمولی بوده است. اتفاقاتی که برای من افتاده نظیر همان اتفاقات تکراری است که باید تا به حال برای میلیونها نفر رخ داده باشد.
- عزیزم… داستان زندگی همه ما معمولی و تکراری است ولی هر یک از ما نقش خودش را یک جور خاص خودش و متفاوت از دیگران اجرا میکند. خوب؟
- وقتی مادرم را از دست دادم پیش مادر بزرگم رفتم. پدرم ازدواج کرد و من کنار او و همسر تازهاش و فرزندشان چندان احساس راحتی نمیکردم. سه سال پیش وقتی مادربزرگ فوت کرد، غمگینتر و تنهاتر شدم… بعد از مادربزرگ دلم را به مردی خوش کردم که عاشقش بودم، ولی او با دختر دیگری ازدواج کرد. پس دیگر هیچ دلخوشی نداشتم.
- معلوم است که زیادی سخت گرفتهای. تو جوان و زیبایی. هنوز خیلی فرصت داری.
- به هر حال دیگر نمیتوانستم آن جا بمانم. دلم میخواست به یک جای دور بروم. یک جای تازه و متفاوت که بتوانم سالهای تلخ گذشته را فراموش کنم و زندگیام را از نو بسازم.
- عجب… پس تو هم خیلی سختی کشیدهای… من هم خیلی سختی کشیدهام… راستش، من هم میخواستم یک زندگی نو بسازم. یعنی میدانی من یک زندگی نو ساختم ولی نتوانستم حفظش کنم. از آن همه آدم بدخواهی که هیچکدام چشم دیدن ما را نداشت. باید به جای دوری میرفتم، جایی که هیچکس ما را نشناسد. باید خانوادهام را از حسادت و دشمنی آنها حفظ میکردم. برای همین راهی غربت شدم. حالا درست سی سال از اولین روزی که وارد مونترال شدیم میگذرد و این سیامین شب عیدی است که توی این خانه برگزار میکنم… همیشه هفتسین را همین گوشه اتاق میچینم. ببین! سال اول سه نفری کنار آن نشستیم، سال دوم دو نفر بودیم و از سال سوم به بعد، فقط من مانده بودم… حالا که تو هستی، امیدوارم امشب پیش من بمونی تا با هم جشن بگیریم، دو نفری! … ببین! همه این کوسنها و رومیزیها را خودم دوختهام. خوشت میآید؟ به نظرت این لباس قشنگ است؟ اگر دوست داشتی برای تو هم یکی میدوزم…
در فکر بودم که چطور میتوانم به او نه بگویم. او منتظر پاسخ من نماند. بیآن که نظر مرا بپرسد، ادامه داد:
- وقتی از تهران میرفتیم، برای گذراندن اولین نوروزمان در مونترال هزار تا برنامه داشتم. آخر میدانی؟ آمدن به کانادا پیشنهاد من بود. خیلی طول کشید تا امیر را راضی کردم. از آن جا کنده نمیشد. وقتی جنگ شروع شد، پایم را توی یک کفش کردم و هی توی گوشش خواندم: «حیف مهندس خبرهای مثل تو نیست که این جا بمونی و بپوسی؟ اگر از ایران برویم، تو حسابی پیشرفت میکنی.»
- خودتان چطور؟ دلبستگیای به ایران نداشتید؟ به خانوادهتان؟
- من؟ … چرا… ولی دیگر نمیتوانستم آن جا بمانم. لازم بود به جایی برویم که هیچکس ما را نشناسد. هیچکس ما را نبیند…
-؟
-خوب این به خاطر خودم نبود، بیشتر به خاطر امیر بود و به خاطر پارسا. تا حالا شده که خیلی تنها باشی و نتوانی با کسی حرف بزنی و کسانی که دوروبرت هستند، حاضر نباشد به حرفهات گوش کنند و همه به چشم بدی به تو نگاه کنند… انگار تو گناه کردهای…
کم کم به هراس میافتادم. چرا فقط با یک نظر، دیدن یک لبخند دلنشین و استشمام رایجه گلهایی که ناگهان حال و هوای گذشته را در ذهنم بیدار کرد، از خود بیخود شده بودم و به دنبال این زن ناشناس راه افتاده بودم و به خانهاش آمده بودم. او که بود؟ در این شهر، تنها چه میکرد؟ چه بر سر خویشانش آمده بود؟ هر قدر بیشتر از گذشتهاش صحبت میکرد، دلهره من بیشتر میشد. چرا مرا با خودش مقایسه میکرد؟ من فقط بیست و پنج سال داشتم در حالی که او میتوانست جای مادرم باشد. من بین زندگی خودم با او هیچ شباهتی نمییافتم. اصلن نمیخواستم بدانم بر سر شوهر و فرزندش چه آمده است و چرا در این خانه بزرگ و کسالتآور تنها زندگی میکند. قالیچه رنگ و رو رفتهای که وسط اتاق پهن کرده بود، میز وسط و مبلهای کهنه با آن رویههای مندرس، حوصلهام را سر میبرد. دیگر نمیخواستم به آن تابلوهای قدیمی با رنگهای تیره و بیروح خیره شوم، چای بنوشم و به زنی گوش بسپارم که دلش خوش نبود و این قدر شوق حرف زدن داشت. حال میتوانستم خطوط ریز و درشت و عمیق دور لبها، چشمها، بینی و روی پیشانیش را تک تک بشمارم. چقدر ماهرانه آن همه شکستگی و فروریختگی را زیر برق نگاه و شکر خندهاش پنهان ساخته بود. میخواستم هر چه زودتر خود را به هوای آزاد برسانم، به استودیوی کوچکم برگردم، برای خودم جشنی ترتیب بدهم و برای آیندهام نقشه بکشم. مثل همه آن سالها که با مادربزرگ کنار سفره هفت سین مینشستیم و مادر بزرگ میپرسید: «هدیه، امسال از عمو نوروز چه هدیهای میخواهی؟ میدانی چرا مادرت اسم ترا هدیه گذاشت، چون تو هدیه خداوند بودی!» دلم پر از امید و آرزو بود. میخواستم دعا کنم که در سالی که رو به رویم ایستاده بود و دستانش را از هم گشوده بود و مرا به سمت خود فرا میخواند، در این شهری که هنوز خوب ندیده بودم و گوشه و کنار آن را درست نمیشناختم، درس بخوانم، کار کنم و زندگی جدیدی بسازم. من درمانده زندگی دشوار و پیچیده خودم بودم و هیچ ذوقی برای شنیدن درد دلهای آن زن نداشتم.
هر قدر صحبت خاطره خانم گرمتر میشد، من بیشتر نگران میشدم که دارم وقت را از دست میدهم و فرصت کافی نخواهم داشت تا افکارم را جمع و جور کنم و همه آرزوهایی که برای سال جدید دارم به خاطر بیاورم تا در لحظه تحویل سال نو همه را از نوروز بخواهم…
او بیوقفه حرف میزد و من آن قدر در اندیشههای خود غرق بودم که برخی عبارتهای او را اصلن نمیشنیدم:
- … هر دوشان را خیلی دوست داشتم، باور کن، هیچوقت از آنها دور نمیشدم. نهایت سعیام را میکردم که از هر دوشان خوب مراقبت کنم. برایشان غذاهای تازه و مقوی درست میکردم. خانه را همیشه تمیز و مرتب نگه میداشتم. آنها همیشه غذای گرم و رختخواب نرم و لباس تمیز داشتند. هیچ وقت اجازه نمیدادم حوصلهشان سر برود. همهجور وسایل تفریح و بازی همیشه در این خانه مهیا بود… ما زندگی خوش و خرمی داشتیم…
دیگر خیلی دیر شده بود. حتی اگر حرفهای او را قطع میکردم و سریع به خانه بر میگشتم، باز هم فرصت کافی نداشتم که هفتسین بچینم و حافظ بخوانم و دعا کنم تا سال نو شود. اصلن، این زن چه حرفهایی داشت که اینقدر اصرار برای گفتنش داشت؟ حتی به یک غریبه؟ چرا هرگز مخاطبی پیدا نکرده بود تا خود را بیرون بریزد؟
سرانجام، شکیبایی پیشه کردم و نزد او ماندم. با هم سفره هفتسین را کنج اتاق چیدیم. او برای هر یک از اقلامی که بر سفره میچید، قصهای داشت و خاطرهای تعریف میکرد. بعد همان طور که خواسته بود کنار سفره نشستیم، درست همان جایی که او سالها، تنهای تنها نشسته و نمیدانم چه گفته بود و چه خواسته بود و اگر دعایی کرده بود، چرا خواستهاش اجابت نشده بود؟!
- قشنگ است؟ این سفره را سال اول ازدواجمان گلدوزی کردم و در اولین نوروز مشترکمان در آپارتمان نو و قشنگمان در تهران پهن کردم. آه… یادش به خیر. آن تابستانهایی که با دختر خاله عاطفه میرفتیم کلاس خیاطی و گل دوزی. برایت نگفتهام؟ من و عاطفه با هم مثل دو خواهر بزرگ شدیم. یادش بهخیر، تابستانها وقتی مدرسهها تعطیل میشد، به خانه پدربزرگم میرفتیم، زیر سایه درخت چنار کهنسال باغ، کنار حوض مینشستیم. از صبح تا شب کتاب میخواندیم، بافتنی میبافتیم یا دنبال هم میکردیم. عاطفه دو سال از من بزرگتر بود. زیباتر و خوش قد و بالاتر از من بود. خوش سر و زبانتر هم بود. من دختر گوشهگیر و کم حرفی بودم. هر جا با هم میرفتیم، همه توجهها به سمت او بود. همه دخترهای محل دوست داشتند با او دوست بشوند و همه پسرهای محل دوست داشتند با او ازدواج کنند. او همهجور خواستگار داشت: کارمند، معمار، نقاش، وکیل، مهندس و دکتر… وقتی امیر با من ازدواج کرد، او در واقع چیزی از دست نداد… یک سال بعد با مرد ثروتمندتری ازدواج کرد، سال بعدش بچهدار شدند؛ دو سال بعد، یک بچه دیگر. شاید شوهر او جذابیت و مردمداری امیر را نداشت، ولی عاطفه اصلن به این خصلتها نیازی نداشت… او خودش همه این خوبیها را با هم داشت… عاطفه همیشه توی همه چیز از من جلوتر بود. آخرش هم از من خوشبختتر شد. یک چیزی به تو بگویم؟ همان اولین باری که امیر را دیدم، توی اولین نظر فهمیدم که امیر همان مردی بود که من همیشه آرزو داشتم داشته باشم. او را توی خوابهایم دیده بودم. آن شب، خیلی جان کندم که بتوانم توجهش را بین آن همه آدم به خودم جلب کنم. آخر میدانی، آن شب خالهاینا خیلی میهمان داشتند. بالاخره تمام قوای خودم را جمع کردم و جلو رفتم و به او سلام کردم. کنار عاطفه ایستاده بود… وقتی برای اولین بار توی چشمانم نگاه کرد، حس کردم باید مال من بشود. یعنی اصلن برای من آفریده شده بود. سعی کردم توی همان یک لحظه که به چشمانم خیره شده بود، همه اسرار قلبم را به او بگویم. آن قدر دور و برش گشتم و از او پذیرایی کردم… نباید برای عاطفه مهم بوده باشد. او صد تا سینه چاک داشت. امیر فقط یکی از دهها خواستگار او بود…
اگر سی تا مروارید داشته باشی، برایت مهم نیست که یکیاش را گم کنی، ولی وقتی مثل من فقط یک مروارید داشته باشی، باید مثل جونت از آن مراقبت کنی… ممکن نبود عاطفه این همه توجه و عشق و محبت به امیر بدهد. تازه، او هم تنها نمیماند. خیلی مردها منتظر بودند که این رقیب سرسخت از سر راهشان کنار برود. …
- خوب… پس… شما با امیر ازدواج کردید و بعد پارسا به دنیا آمد و بعدش هم به کانادا رفتید. پس چرا تنها شدید؟
- باور کن! من به شوهر و پسرم همه چیز دادم. هر چه که داشتم. آن دو نفر از جانم عزیزتر بودند. همه چیز من بودند… پدر بزرگم میگفت وقتی بمیری جان از تنت در میآید و به ملکوت میپیوندد. جسمت هم به خاک برمیگردد. اما من جزء آن دسته آدمهایی هستم که فکر میکنند جان و تن با هم یکی هستند. نمیشود جان را از تن جدا کنی. با هم به وجود میآیند و با هم از بین میروند. خیلی کوشش کردم… با تمام تلاشی که کردم نتوانستم جان پارسا را حفظ کنم. حاضر بودم جان خودم را به او بدهم…
- … متاسفم…
- بعد از پارسا، فقط دلم به امیر خوش بود ولی او دیگر نمیتوانست توی این خانه بماند. من دیگر نمیتوانستم جای خالی پارسا را… یا شاید هم عاطفه را… برایش پر کنم. او حق داشت که مرا ترک کند… جوان و جذاب بود. حقش بود زندگی شاد و خوشبختی داشته باشد…
- اصلن میدانی؟ خیلی خوب شد که امروز ترا دیدم؟ چند وقتی هست که توی حیاط خلوت، سرو صدا میشنوم. شبها نمیگذارد بخوابم. موافقی با هم یک سری به آن جا بزنیم؟
حرفهای خاطره خانم توی کاسه سرم میپیچید. مثل این بود که در یک دره تنگ بین چند کوه بلند گیر افتاده باشم و هر کدام از کوهها هر بانگ صدا را بارها و بارها مستقیم توی گوش من منعکس میکردند. مثل خوابگردها به دنبال او به راه افتادم، بیآن که فکر کنم کجا میروم و چه میکنم. درست مثل همان روز صبح که بدون فکر به دنبالش راه افتاده و به خانهاش رفته بودم. به عاطفه فکر میکردم و سعی میکردم تجسم کنم چقدر زیبا بوده است. این زن چطور توانسته بود با خودخواهی عشق او را از او برباید؟ خودخواهی؟ به خود تلنگر زدم: «نه… این درست نیست! …نباید او را داوری کنی. مگر خودت با پدرت و همسر و فرزندش به خودخواهی رفتار نکردی؟ اصلا شاید نامزدت ترجیح داد با دختری ازدواج کنه که اگر به زیبایی تو نبود ولی مانند تو خودخواه هم نبود» … خاطره هم زن زیبایی بود با چشمانی کهربایی که هنوز هم به زیبایی میدرخشیدند و گیسوان نقرهای که به صورتش جذبه خاصی میداد. آیا سی سال تنهایی و رنج کشیدن برای پس دادن تاوان یک خطا کافی نبود؟ مگر همه ما خطا نمیکنیم؟ شاید وقت آن رسیده که خودش را ببخشد.
حیاط خلوت کوچک پشت خانه او شلوغ و به هم ریخته و پر از وسایل گوناگونی بود که با بینظمی روی هم تلنبار شده بودند. سرو صدا از توی یک کارتن خالی از میان چمدانها و بستههای کتاب شنیده میشد. خاطره خانم جلو میرفت و من پشت سرش با احتیاط و تردید حرکت میکردم. ناگهان ایستاد، از شوق فریاد زد و کارتن را با دست بلند کرد:
- «خیلی عجیب است! اینجا حیوان سرگردان و بیصاحب پیدا نمیشه؟ …ببین دختر! جشن شب عیدمان تکمیل شد… این هم هدیه امسال عمو نوروز برای من و تو…
درون کارتن، سه بچه گربه کوچک و ملوس آرمیده بودند… شاید مادرشان هم همان نزدیکیها بود و به زودی به جمع ما میپیوست. پس دیگر هیچ کدام از ما تنها نبودیم!
مونترال اسفند ماه ۱۳۹۲
این داستان را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی بشنوید:
ارسال نظرات