بهاریه‌هایی از فروغ، سایه، سهراب، پروین و شاعران کهن

بهاریه‌هایی از فروغ، سایه، سهراب، پروین و شاعران کهن

 هوشنگ ابتهاج

بیا که بار دگر گل به بار می‌آید

بیار باده که بوی بهار می‌آید

هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل

که گل شکفته و بانگ هزار می‌آید

طرب میانه خوش نیست با منش چه کنم

خوشا غم تو که با ما کنار می‌آید

نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس

که لاله هم به چمن داغدار می‌آید

دل چو غنچه من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می‌آید

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل

کجا نهال امیدم به بار می‌آید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه چشم

که سرو من به لب جویبار می‌آید

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم

وگرنه کیست که از آن دیار می‌آید

دلم به باده و گل وا نمی‌شود، چه کنم

که بی‌تو باده و گل ناگوار می‌آید

بهار سایه تویی‌ای بنفشه مو باز آی

که گل به دیده من بی‌تو خار می‌آید

 

 سهراب سپهری

باز کن پنجره‌ها را

که نسیم روز میلاد اقاقی‌ها

را جشن می‌گیرد

و بهار

روی هر شاخه، کنار

هر برگ شمع روشن کرده ست

باز کن پنجره‌ها را و بهاران را باور کن!

 

خیام نیشابوری

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخيز و به جام باده کن عزم درست

کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

 

 پروین اعتصامی

سپیده‌دم، نسیمی روح‌پرور

وزید و کرد گیتی را معنبر

تو پنداری ز فروردین و خرداد

به باغ و راغ، بُد پیغام‌آور

به رخسار و به تن، مشاطه کردار

عروسان چمن را بست زیور

گرفت از پای، بندِ سرو و شمشاد

سترد از چهره، گرد بید و عرعر

ز گوهر ریزی ابر بهار

بسیط خاک شد پر لؤلؤتر

مبارکباد گویان، درفکندند

درختان را به تارک، سبز چادر

نماند اندر چمن یک شاخ‌کان را

نپوشاندند رنگین حُله در بر

زبس بشکفت گوناگون شکوفه

هوا گردید مشکین و معطر

بسی شد، بر فراز شاخساران

زمرّد، همسر یاقوتِ احمر

به تن پوشید، گل استبرق سرخ

به بر بنهاد نرگس، افسر زر

بهاری‌لعبتان، آراسته چهر

به کردار پریرویان کشمر

چمن، با سوسن و ریحان منقش

زمین، چون صحف انگلیون مصور

در اوج آسمان، خورشید رخشان

گهی پیدا و دیگر گه مضمّر

فلک، از پست‌رایی‌ها مبرا

جهان زآلوده کاری‌ها مطهر

 

فروغ فرخزاد

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می‌برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می‌خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه‌ای

با ناز می‌گشود دو چشمان بسته را

می‌شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال‌های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده‌اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

 

 مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید

جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید

زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود

شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست

لطف خدا یار شد دولت یاران رسید

آمد خورشید ما باز به برج حمل

معطی صاحب عمل سیم شماران رسید

طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را

همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید

بر مثل وام دار جمله به زندان بدند

زرگر بخشایشش وام گزاران رسید

جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت

خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید

هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار

آمد میر شکار صید شکاران رسید

آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا

بلبل سرمست ما بهر خماران رسید

وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام

اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید

جام من از اندرون باده من موج خون

از ره جان ساقی خوب عذاران رسید

 

نظامی گنجوی

بیا باغبان خرمی ساز كن

گل آمد در باغ را باز كن

ز جعد بنفشه بر انگیز تاب

سر نرگس مست بر كش ز خواب

سهی سرو را یال بر كش فراخ

به قمری خبر ده كه سبز است شاخ

یكی مژده ده سوی بلبل به راز

كه مهد گل آمد به میخانه باز

ز سیمای سبزه فرو شوی گرد

كه روشن به شستن شود لاجورد

سمن را درودی ده از ارغوان

روان كن سوی گلبن آب روان

به سر سبزی از عشق چون من كسان

سلامی به سبزه می رسان

هوا معتدل بوستان دلكش است

هوای دل دوستان زان خوش است

درختان شكفتند بر طرف باغ

بر افروخته هر گلی چون چراغ

از آن سیمگون سكه نوبهار

درم ریز كن بر سر جویبار

برچسب ها:

ارسال نظرات