روز جهانی زن به زنان غرورانگیز ایران و افغانستان مبارک باد

روز جهانی زن به زنان غرورانگیز ایران و افغانستان  مبارک باد

مسمومیت‌های سریالی دخترانِ دانش‌آموز در ایران آخرین «آس»ی است که تاریک‌اندیشان رو کرده‌اند. حاکمان ادعا می‌کنند این «کار دشمن است».

مردم می‌گویند اگر کار خودتان نیست چرا پس از ۳ ماه از آغاز این حملات حتی یک نفر دستگیر نشده است؟ تا اعتراضات به اوج نرسید حتی یک مقام قضایی دراین‌باره ابراز نظر نکرد. رئیس قوه‌ی قضا که درباره هر موضوعی از قیمت گوجه‌فرنگی تا سفینه فضایی ناسا نظر می‌دهد چرا درباره آنچه که شغلش است سه ماه خفقان گرفت؟

نتیجه ساده است یا کار خودتان است یا بی‌عرضه‌ترین حاکمان جهان هستید که امری به این سادگی که در روز روشن صورت می‌گیرد از نظرتان پنهان می‌ماند و قادر به پیدا کردن عاملان جنایت به این بزرگی نیستید.

آقایان! اگر عاملان دقیقه‌ای در حمایتی که از آنها می‌کنید تردید می‌کردند به طور قطع جنایت علیه دخترکان کشورمان را ادامه نمی‌دادند.  آنها اگر نه به دستور شما بی‌تردید به پشتگرمی حمایت شما جنایت می‌کنند.

این شماره ویژه‌نامه روز جهانی زن است. سیمین بهبهانی یکی از برجسته‌ترین زنان شاعر و مبارز ایران بود که جامعه‌ی ایران را مدیون شعر و آموزش‌ خودش ساخت.

روز زن را با اهدای شعری از سیمین عزیزمان به شما خوانندگان گرامی تبریک می‌گویم.

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد 

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست

نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

…زنی را می شناسم من

برچسب ها:

ارسال نظرات