درست سالها پیش در چنین روزهایی بود که در ایران، «انقلابی» از نوعِ «اسلامی» رخ داد و تنها یک ماه بعد از آن بود که بحث اجباری بودن حجاب برای زنان مطرح شد؛ آن هم درست در زمانی که گروههای مختلفی از سیاسیون در حال برنامه ریزی برای برگزاری اولین مراسم روز جهانی زن -هشتم مارس- در ایران بودند. روزنامه کیهان در صفحه اول خود تیتری ازحرفهای روح الله خمینی را میزند با این مضمون که «در وزارتخانه اسلامی نباید معصیت بشود. در وزارتخانههای اسلامی نباید زنهای لخت بیایند. زنها بروند اما باحجاب باشند. مانعی ندارد بروند کار کنند لیکن با حجاب شرعی باشند.» و زمزمه اینکه «هشت مارس» یک سنت غربی است و برای جامعهای که انقلاب کرده تا اسلامی باشد، مورد پسند نیست از تلویزیون هم شنیده میشود. البته با این پیوست که «روز زن اسلامی» قرار است در تقویم گنجانده شود. مراسم روز جهانی زن با این موضع گیریها تبدیل به یک «تظاهرات ضدحجاب اجباری» میشود. افراد از طبقات مختلف اجتماعی در آن شرکت میکنند؛ کارمندانی که حجاب نداشتند و در معرض از دست دادن شغلشان بودند، فعالین اجتماعی و سیاسی و دانشجویان و دانش آموزان. آنها از دانشکده فنی دانشگاه تهران به طرف دفتر نخست وزیری مهدی بازرگان میروند. مخالفان حجاب اجباری شعار میدهند: «در طلوع آزادی / جای حق زن خالی»، «ما با استبداد مخالفیم/ چادر اجباری نمیخواهیم» و در مقابل آنها هم این شعار از سوی دیگر شنیده میشود: «مرگ بر ارثیه رضا کچل» و… از آن روزها ۴۳ سال گذشته و در حالی وارد چهل و چهارمین سالِ خود شده است که مخالفت با حجاب و در ادامه آن مبارزه با دیکتاتوری حکومت دینی، جان بیش از ۵۰۰ زن و بچه و مرد را گرفته و بر اساس آخرین آمار -موسسه گمان- بیش از ۸۰ درصد مردم مخالفت خود را با جمهوری اسلامی اعلام کردهاند. در این روزهای پر بیم و امید، بازخوانی داشتیم از داستان دو زن -زرین محیالدین و مارینا نعمت- که هر دو به خاطر این اجبار ایران را به مقصد کانادا ترک کردند. |
مواجهه «زنی» با «خودش» بعد از ۴۰ سال: «نه» گفتن به فاجعهی پیشِ رو
«تصور کنید کتابِ یک عکاس خبری را میخرید. این کتاب مجموعهای از عکسهای انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ است؛ صفحاتش را ورق میزنید و یکدفعه عکسِ مادرتان را میبینید. میدانم دیوانهکننده است اما این دقیقاً همان چیزی است که برای من و مادرم اتفاق افتاد.»
این متن، بخشی از نوشته سمیرا محیالدین روزنامهنگار ایرانیتبارِ کانادایی برای سیبیسی در سال ۲۰۱۹ است که از روبرو شدن با «مادرش» در یک بزنگاه تاریخی میگوید؛ زنی در میان جمعیتی که اکثرشان زنانی هستند؛ با پوششهای مختلف که باورهای متفاوتشان را به «رخ» میکشند، اما نه برای همدیگر بلکه برای تماشاگرانی که مقابل آنها بودند در سال ۱۹۷۹ و «البته» هر کسی که تاریخ معاصر ایران را دنبال میکند و گذرش به دیدن این عکس میافتد.
عکاس این عکس، دیوید برنت است که ۴۴ روز از روزهای انقلاب را مستند کرده است. عکسی که میتوان در تک تک چهرههای ثبتشده در آن، که معترضان به حجاب اجباری بودند، برگهای اول تاریخی را خواند به نامِ «حجاب اجباری در جمهوری اسلامی.»
سمت چپ تصویر و در اولین ردیف از پایین؛ دو زنِ از میانسالی گذشته با چادرهای رنگی؛ یکیشان چادر را حصارِ تن بلند بالایاش کرده و سفت و محکم آن را گرفته، دهانش را پوشانده و از پشتِ شیشههای رنگی عینک بزرگش -که میتواند نشان طبقه اجتماعی متمولی در آن روزها باشد- با تردید به سمتی نگاه میکند که از گوشه راست عکس، بیرون پریده است. کنار دستش اما زنی ریزنقش ایستاده که یک سوی چادرش را زیر بغلش زده و یک دست انگشتهای دستِدیگر را محکم توی خودش گرفته است. زن لبهایش را بهم فشرده و به روبرو نگاه میکند؛ با ته مایهای از «خیرگی» و حواسی پرت از اتمسفری که در آن قرار گرفته است.
این سوی عکس در همین ردیف اول، سه زن هستند با پوششی متجدادنه، موهایی کوتاه و نگاههایی که به یک زاویه خیره است. زنی که دستکش چرمی پوشیده، آرامتر است، لبهایاش را باز کرده تا چیزی بگوید؛ زن دیگر که از همگیشان بلندقدتر است؛ خوشپوشتر و رسمیتر، با ساق پاهایی برهنه که جوراب آن را نپوشانده و سیگاری خاموش در میان انگشتهای در هم فرو رفتهاش. زن به وضوح لب هایاش را گزیده و گویا به کاری از کار گذشته فکر میکند؛ مانندِ آن زن دیگر که کنارش ایستاده و در چشمهایاش و در حالت دهان نیمه بازش، تعلیقی اضطرابآور است.
ردیف بالاتر آمده، دو مرد هم دیده میشوند از دو گروه سنی که به پدر- پسری شبیه هستند که به تماشا آمدهاند با اندک ذوقی برای دیدنِ آنچه که در انتظار رخ دادنش هستند. درست در سمت متضاد آنها، زنی دارد دستش را بالا میآورد و تنها کسی است در این جمع که خندان است. در همین ردیف یک زن رویش را از مسیر نگاه دیگران برگردانده و در میانه تصویر هم، دو زن هستند که بیشتر از همه نگاه را میدزدند. یکیشان که شالی سفید به گردن دارد و قدی بلندتر، از نگرانی دارد به گریه میافتد اما دیگری نه قصد گریستن و نه انتظار کشیدن دارد و خشم است که در صورتش جریان دارد. او زرین محیالدین است.
«مامان من در عکس ۲۸ساله است. کتی به رنگ زیتونی پوشیده است و در ردیفی از زنان ایستاده است. گوشه لبش را گاز میگیرد، عصبانی و مصمم به نظر میرسد.»
میدانستم آخوندها همه آزادیهای ما را خواهند گرفت
سمیرا عکس را به مادرش نشان میدهد، مواجهه «زنی» با «خودش» بعد از ۴۰ سال، «مادرم شگفتزده شد! اما خاطرات به سرعت سرازیر شدند.
«بله، مامانم ضد انقلاب بود، یک چیز (باور) بسیار خطرناک در زمان انقلاب. (چراکه) افرادی که حتی مشکوک به ضد انقلاب بودند اغلب مورد ضرب و شتم و آزار و اذیت قرار میگرفتند و انقلاب که پیش رفت، کشته شدند.»
اما زرین محیالدین به این خطرها اهمیتی نمیداده، حتی ذرهای… او در چهار دهه پیش و در سالهای انقلاب جز معدود کسانی بود که دورنمایی نزدیکتر به واقعیت را میتوانستند ببینند. زرین به سمیرا دخترش درباره آن زمان میگوید «من فقط نمیتوانستم باور کنم که مردم فکر میکردند با این نوع انقلاب به رهبری آخوندها به آزادی میرسند. من میدانستم که همه آزادیهای ما را خواهند گرفت و به عنوان یک زن برای من بسیار مهم بود که از ابتدا بگویم که مخالف این انقلاب هستم.»
زرین در آن روز برای اعتراض و اعلام مخالفت با انقلاب اسلامی، چند نفر از همکارانش را هم متقاعد میکند که او را همراهی و در این تجمع که در استادیومی برگزار میشد؛ شرکت کنند. «آن روز به استادیوم رفتیم تا بتوانیم آزادانه خواستهمان را بیان کنیم و به فاجعه پیش رو «نه» بگوییم. کسانی که حامی خمینی و انقلاب اسلامی بودند هر روز در خیابانها اعتراض میکردند و این (تجمع در استادیوم) شانسی برای ما بود».
انقلاب اسلامی، مسیر زندگی بسیاری از زنان و مردان را تغییر میدهد که یکی از آنها زرین محیالدین است. او که در ایران شاغل بوده وقتی با این دستور روبرو میشود که اگر موها و بدنش را نپوشاند، دیگر نمیتواند سر کارش حاضر شود؛ تصمیم به ترک ایران میگیرد. «ایران دیگر جایی نبود که میخواستم باشم. نمیدانستم (در آینده) چه اتفاقی برای آن میافتد. من دو دختر خردسال داشتم و اگر آنها را در کشوری بزرگ میکردم که هیچ حق و حقوقی نداشته باشند، خودم را لعنت میکردم»
حجاب اجباری، زرین را مصمم میکند که دو دخترش را بردارد و از ایران مهاجرت کند. موضوعی که حتی سمیرا محیالدین هم با وجود تمام علاقه و اطلاعاتی که در مورد تاریخ ایران داشته از آن بیخبر بوده، «این عکس مامان لحظه بزرگی از (گرایش) فمینیستی اوست. من فکر میکردم همه چیز را درباره انقلاب ایران میدانستم. پایاننامه کارشناسی ارشدم را درباره آن نوشته بودم و کتابها و روزنامههایی را که دربارهاش مطلب داشتند جمعآوری کرده بودم اما این عکس باعث شد متوجه شوم که چیز زیادی در مورد آنچه مادرم در آن زمان تجربه کرده است؛ نمیداتم. اینکه چرا او انتخاب کرد، ایران را ترک کند و به کانادا بیاید.»
زرین درست ۱۰۰ روز بعد از تاریخِ ثبت این عکس از ایران میرود و دیگر هیچگاه به ایران باز نمیگردد با اینکه به گفته خودش آرزو دارد تا روزی به کشورش برگردد، کوههای زیبا را ببیند، قدم بزند و… او میگوید: «تا زمانی که این دولت هست، من به ایران باز نمیگردم. من حاضر نمیشوم روی سرم حجاب بگذارم و آن آدمی شوم که آنها میخواهند و هیچ ارزشی ندارد.»
دیدار با عکاس: در جست و جوی چهرهای روایتگر
سمیرا و شَم جستجوگرِ روزنامه نگارش؛ تنها به شنیدن این داستان بسنده نمیکند و تصمیم میگیرد که مادر و دیوید برنت، عکاس آن عکس را با همدیگر روبرو کند.
دیوید برنت، یکی از غولهای فتوژورنالسیم در جهان است و در نبض بسیاری از اتفاقهای بزرگ جهان هم حضور داشته، از جنگ آمریکا در ویتنام گرفته تا کودتا در شیلی، قحطی در اتیوپی، سقوط دیوار برلین و… انقلاب اسلامی در ایران.
سمیرا مینویسد: «هم روزنامهنگار و هم مورخ درون من میخواستند از دیوانگی محض ملاقات این دو نفر برای اولین بار و در ۴۰ سال بعد لذت ببرند. (اما) دیوید برنت به نوعی یک چهره شناخته شده (پدیده) در دنیای عکاسی خبری است و من برای تماس گرفتن با او، کمی دلهرهآور بود. تصور میکردم که او آن روز را در میان تمام روزهای مهم تاریخی که شاهدشان بوده و مستندشان کرده؛ به خاطر نخواهد آورد. برای او ایمیل زدم و شش دقیقه بعد به آن پاسخ داد و معلوم شد من اشتباه میکردم، چون او آن روز را به خوبی به یاد داشت.»
برنت به سمیرا میگوید در این ۱۰ یا ۱۵ سال اخیر بسیاری وقتها را صرف این موضوع کرده که چگونه میتواند یکی از آن آدمها را پیدا کند. او در جواب این سوال که چرا به طور خاص روی آن ردیف از زنان تمرکز کرده است؛ توضیح جالبی میدهد: «در آن چهرهها شور و اشتیاق وجود داشت و در رویدادهای بزرگ مانند این، شما همیشه به دنبال چیزی هستید که نظر خود را بیان کند. و (من هم) دنبال یک یا چند چهره بودم که قرار است داستان (آن لحظه) را بازگو کنند.»
دیوید برنت برای روایت کردن انقلاب اسلامی، چهره آن زنانِ کنار هم ایستاده را انتخاب میکند که زرین هم یکی از آنها بوده است. سمیرا درباره لحظه دیدار این دو نفر مینویسد: «وقتی برنت و مادرم را با هم روبرو کردم، آنها سریع با همدیگر جوش خوردند اما عمیقترین لحظه گفتوگوی آنها زمانی بود که مادرم به او گفت: «دیوید! عکسی که تو از من گرفتی، هویت من است.» و دیوید در پاسخ گفت: «وای!»
مارینا نعمت، نویسنده ایرانی و شهروند کانادا: شلاق خوردن برای عشق و آزادی
مارینا نعمت، نویسنده کتابهای «زندانی تهران» و «پس از تهران»، تنها ۱۶ سال داشت که به اتهام سخن گفتن علیه نظام جمهوری اسلامی دستگیر و به زندان اوین، افتاد. او داستان روزهای زندانی بودنش را در کتاب «زندانی تهران» نوشته است. کتابی که سال ۲۰۰۷ یکی از پرفروشترین کتابهای بینالمللی شد.
مارینا بعد از کشتهشدن مهسا امینی و انعکاس خبر خیزش مردم ایران و جنبش «زن، زندگی، آزادی» مورد توجه بیشتری قرار گرفته و با او مصاحبههای زیادی درباره تجربههایش از زندگی در ایران به عنوان یک زن شده است.
مارینا نعمت در یکی از این مصاحبهها با مجله ELLE ضمن مرور بخشی از خاطرات دوران زندانش، درباره اجبار به حجاب در همان سالهای اولِ روی کار آمدن جمهوری اسلامی میگوید، در حالیکه هزاران کیلومتر دورتر از ایران و در کلبهای خارج از کینگستون، انتاریو است.
«من یک بیکینی سبز با خالهای سفید داشتم و بدون هیچ مشکلی (با این پوشش) در ساحل بودم. دخترها و پسرها با هم میرقصیدند و ما تا دو بامداد با دنی آزمند و بیجیز میرقصیدیم. اما پس از انقلاب سال ۱۹۷۹، قانون حجاب مطرح شد و زنان و دختران بالای یک سن معین را ملزم به پوشیدن روسری در ملاء عام میکرد. اوایل میگفتند که حجاب را در ادارات دولتی بپوشی، اما بعد به مدارس و همه جا سرایت کرد. لباس زنان باید آنقدر گشاد بود تا هیچ برجستگی از تنشان را نشان ندهد. یادم میآید که مدیر مدرسهمان، یک پاسدار انقلابی بود. او با دستمال دم در مدرسه میایستاد و اگر حتی به ذرهای برق لب روی لبهایمان مشکوک میشد، صورتمان را در یک سطل آب میکرد.
معلمانی داشتیم که کلاسهای ریاضی و شیمی را به سخنرانی در مورد اجرای قوانین حجاب یا مطالعه قرآن تبدیل میکردند. من اما دانشآموزی بودم که همیشه وضعیت موجود را زیر سوال میبردم. جرأت میکردم بلند شوم و بگویم «چرا باید اینطور لباس بپوشیم؟» یا «چرا وقتی قرار است کلاس ریاضی باشد، از دین و تبلیغات سیاسی صحبت میکنیم؟» یکبار یکی از معلمها به من گفت، اگر نمیخواهی گوش کنی، از کلاس بیرون برو، من رفتم و تمام بچههای کلاس هم پشت سر من بیرون آمدند.
با اینکه عضو هیچ گروه سیاسی نبودم، اما در راهپیماییها شرکت میکردم و در روزنامه مدرسه مقالاتی در مورد اعتراضات ضد انقلابی که در خیابانها شاهد بودم، مینوشتم. در همان زمان بود که یک روز معلم شیمیمان به من گفت که نامم را در لیست دفتر مدیر دیده است و من ساعت ۲۱ همان شب دستگیر شدم. »
ازدواج با عشق، قدغن
مارینا را در زمانی که زندانی بوده است، شلاق میزنند، او را مقابل جوخه تیراندازی میبرند تا اعدام کنند اما با وساطت شخصی به نام علی؛ حکم او به حبس ابد تغییر میکند. همین شخص به مارینا میگوید اگر با او ازدواج کند، از زندان آزاد میشود، در حالیکه او به شخص دیگری علاقه داشت؛ آندره، ارگ نواز کلیسایشان. اما در نهایت با تهدید خانوادهاش و آندره، او مجبور به ازدواج با این شخص میشود. «علی جان من را نجات داده بود، اما او مرا به گونهای دیگر رنج داد و من نمیتوانم آن را فراموش کنم. چند ماه بعد از ازدواج، باردار شدم اما زمانیکه علی در جلوی چشمم توسط جناحهای رقیبش در تیراندازی با ماشین کشته شد، بچهام سقط شد.»
مارینا پس از مرگ علی به زندان اوین بازگردانده میشود اما با وساطت پدر علی آزاد میشود. اما به او هشدار میدهند که نباید
با عشق قدیمش آندره ازدواج نکند، زیرا او دیگر یک زن مسلمان است.
اما او تسلیم نمیشود و با آندره ازدواج میکند. آنها سال ۱۹۹۱ ویزای کانادا را میگیرند و از ایران مهاجرت میکنند و زندگیشان را در تورنتو میسازند. اما مارینا که هنوز زخم خورده آن سالهاست، دچار بیخوابی میشود و از لحظهای که به رختخواب میرود، خاطرات ناراحتکننده به ذهنش هجوم میآورند.
مارینا برای مقابله با این کار شروع میکند به نوشتن، همچنین داوطلبانه در مرکز کانادایی قربانیان شکنجه کار میکند و حالِ خوب را به خودش باز میگرداند؛ اما با کشتهشدن مهسا، او به ۴۰ سال پیش بر میگردد و خاطرات زندان برایش تداعی میشود. مارینا میگوید: «وقتی امینی دستگیر شد، به خانوادهاش گفته بودند که او برای «بازآموزی» بازداشت شده و به زودی آزاد خواهد شد. مانند آن زمان که مسئولان اوین از زندان به عنوان دانشگاه یاد میکردند و میگفتند قرار است همه ما دوباره تربیت با جمهوری اسلامی هماهنگ شویم و هنوز هم هر چیزی که با ایده «بازآموزی» ربطی دارد، من را میترساند، چون میدانم معنای واقعیاش چیست. »
زندگی دوگانه زن ایرانی
مارینا در یکی دیگر از مصاحبههایش از وعدههای دروغ رهبران انقلابی میگوید: «آنها قول دادند که آزادیهای اجتماعی را گسترش دهند، آزادی سیاسی به مردم بدهند و دموکراسی را پایه و بنیان بگذارند. اما در کمتر از یک سال، بسیاری از حقوق زنان از آنها سلب شد. رقصیدن، آواز خواندن، گرفتن دست دوست پسرمان در انظار عمومی و پوشیدن بیکینی و… ممنوع شدند.
معلمان کارکشته جای خود را به دانشگاهیان جوان و متعصبی دادند که بسیاری از آنها از اعضای سپاه پاسداران بودند و وقت کلاس را صرف پخش تبلیغات حکومتی میکردند و سعی داشتند ما را متقاعد کنند که قوانین متعصبانه رژیم -مانند اجبار همه زنان و دختران بالای ۹ سال به حجاب- به نفع ماست. آنها استدلال میکردند که ما باید متواضعانه لباس بپوشیم تا توجه مردان را جلب نکنیم. در آن زمان من به مدیر مدرسهمان گفتم که مسیحی هستم و قوانین جدید حجاب نباید شامل حال من شود اما او پاسخ داد: تو به دین نادرستی اعتقاد داری!»
مارینا شجاعت زنان سرزمیناش را که از زمان کشتهشدن مهسا علیه رژیم و حجاب اجباری بپا خواستند، تحسین میکند. «زنان جوان در ایران امروز پس از انقلاب متولد شدهاند، بنابراین هرگز نتوانستند آزادیهایی را که من داشتم تجربه کنند، مانند آزادی حق پوشش. با اینکه بسیار مدرن هستند و وقتی به مراسم خانوادگی یا مهمانیهای شام میروند، جدیدترین مدها را میپوشند، اما در ملاء عام باید ظاهر خاصی داشته باشند. آنها مجبورند زندگی دوگانهای داشته باشند.»
مارینا قوانین حجاب در ایران را متغیر و وابسته به رئیسجمهوری وقت میداند و تاکید میکند که زنان ایرانی میدانند چه چیزی را از دست دادهاند. « آنها بسیار باهوش هستند و میبینند که در مقایسه با سایر نقاط جهان از چه حقوقی محروم شدهاند.»
دولت تلاش میکند دسترسی به اینترنت را کنترل کند، اما با شکست مواجه میشود و به لطف ایرانیان شجاعی است که ویدئوهای اعتراضات را منتشر کرده یا ارسال میکنند؛ وضعیت اسفبار مردم ایران به ویژه زنان در مرکز توجه قرار میگیرد.
طناب دور گردنم بود
مارینا نعمت که خودش را با فعالیتهای اجتماعی و نوشتن، بهبود بخشیده است، امروز نویسنده و استاد خاطرهنویسی در دانشگاه تورنتو است با این حال هنوز زخمهایش تازه است. « نوشتن کتاب برای من راهی برای پردازش و مدیریت درد بود، زیرا در غیر این صورت دیوانه میشدم. تروما مثل طناب دور گردنم بود و هر لحظه سفتتر میشد. من هنوز از زنده بودنم شوکه هستم. بسیاری از دوستانم (همان زمان) کشته شدند. بهترین دوستم سه ماه قبل از دستگیری من اعدام شد و من روزی نیست که به او فکر نکنم.
ارسال نظرات