روز معمولی یک بازمانده از فاجعه هواپیمای اوکراینی

روز معمولی یک بازمانده از فاجعه هواپیمای اوکراینی

بعد از تظاهرات دو روز قبل خانواده‌های قربانیان پرواز اوکراینی در تهران، «حامد اسماعیلیون» نویسنده‌ای که در این پرواز همسر و دخترش را از دست داد، متنی را در صفحه فیس‌بوک خود منتشر کرد.

حامد اسماعیلیون |

ساعت شش و نیم صبح با صدای تلفن بیدار می‌شوم. بد نشد. کابوس می‌دیدم. دوست خبرنگاریست و درباره‌ی تجمع خانواده‌های ایران جلوی مرکز مطالعات سیاسی وزارت خارجه می‌پرسد. من که خواب بوده‌ام و کابوس دیده‌ام. عذرخواهی می‌‌کنم که ندیده‌ام و نمی‌دانم. عذرخواهی می‌کند که بیدارم کرده است. قرار می‌شود دو ساعت بعد زنگ بزند. ادامه‌ی کابوس یا چک کردنِ خبرها؟

با ویدیوی خانواده‌ها گریه می‌کنم و خوابم نمی‌برد. مصاحبه‌ی تلفنی را دو ساعت بعد نیم‌خیز در تخت تمام می‌کنم. بعد خبرگزاری دیگری تماس می‌گیرد. با آن‌ها هم حرف می‌زنم. به خبرنگاری نه می‌گویم چون قراری دارم. با دوستان دیگر تماس خواهد گرفت. قرارم مهم است. کسی می‌خواهد بداند در دو هفته‌ی ایران بر من چه گذشته است.

یک ساعتی تعریف می‌کنم. مدتهاست برای کسی تعریف نکرده‌ام و بارها مکث می‌کنم تا اشک‌ها سرازیر نشوند که آخرش هم نمی‌شود. دوباره آن راهروها، آن آدم‌ها، آن فرودگاه‌ها، آن سردخانه‌ها. کابوس صبح آیا بهتر نبود؟

ساعت سه در جای دیگری مصاحبه دارم. لباس می‌پوشم که بروم. قبل از آن خبرنگار سی بی سی را در جریان ماوقع می‌گذارم و کسانی دیگر را. برای آن‌ها که فارسی نمی‌دانند توضیح می‌نویسم. با یکی از دوستان حرف می‌زنم که با هیات اوکراینی در ارتباط است و مطمئن می‌شوم اوکراینی‌ها ویدیوهای تجمع و ویدیوی رسمی ما را دیده‌اند. بر حال این دیپلماتِ یقه‌سفید تاسف می‌خورم که روحش را به آقا خوشش بیایدی فروخته است. آنکه حتمن گفته «به بچه‌های حراست بگو جمعشون نکنن. جلوی خارجیا خوب نیست.» یا گفته «اول صبح یارو رفته سر صحنه‌ی سقوط چکار؟ می‌بردیمش دربند کله‌پاچه بخوره. بچه‌ها بنر رو جمع کردن؟ پاتوق نشه.»

ساعت پنج عصر به مطب می‌رسم. سرگردان، بی‌هدف. از همان خیابانی رفته‌ام که گاهی او را می‌رساندم و بغض بیخ گلویم است. فردا مریض دارم. نامه‌ی ارجاع بیمار را فردا خواهم نوشت. یک قبض را پرداخت می‌کنم. دوباره پشت میزم می‌نشینم. تعدادی ای‌میل می‌فرستم. دستم می‌رود و ویدیوی خانواده‌ها را برای بار هزارم می‌بینم. پدربزرگ سوفی با بغض می‌گوید «نوه‌ی پنج ساله‌ی من نزدیک به ده ماهه حرف نزده.» گریه می‌کنم. گریه می‌کنم. پیغام می‌آید یازده و نیم شب امکان مصاحبه دارید؟ بله دارم.

لیست کارهای فردا را روی دیوار با ماژیک می‌نویسم. زیاد شد. «اینا باید برن دادگاه. اینا باید برن دادگاه.» زیر نوشته‌‌ی بزرگ بالا که ماه‌هاست آنجاست و نوشته‌ام «در انتظار گودو‌» لیست کارها را تکمیل می‌کنم. بعد در پارکینگ ول می‌چرخم و در هوای سردی که تاریک شده است به خانه برمی‌گردم. قبض گاز را می‌بینم که از حساب پریسا کم می‌شده و نمی‌دانستم. آخرین قبض را کی پرداخت کرده‌ام؟ اگر ندهم قطع می‌کنند. نامه‌ی هشدار است. من که پشیزی مدیون کسی نبودم و نیستم. خیلی خب خیلی خب همسرم از دست رفته است این را بفهمید. فردا اول صبح باید تلفن کنم.

دوازده شب است و مصاحبه‌ی آخر هم تمام شده است. روز معمولی یک بازمانده به پایان می‌رسد.

 

 

در این‌باره بیشتر بخوانید:

 

ارسال نظرات