توضیح «هفته»: بخش دیدگاه نظر شخصی نویسندگان است. انتشار آنها به معنای تایید یا رد آن دیدگاه نیست.
عباس محرابیان| ویراستار: بهزاد برهان
اولین باری که مطلبی از من منتشر شد سیزدهساله بودم. داستان کوتاهی به نام «میمون تنها» را از انگلیسی ترجمه کردم و در کیهان بچهها چاپ شد. بسیار ذوقزده شدم؛ یادداشت سردبیر را هنوز نگه داشتهام.
نوشتن را دوست داشتم اما به نویسندگی بهعنوان یک شغل فکر نمیکردم؛ در جامعه پذیرفته شده نبود و نیست. یکبار عمویم پرسید: «میخواهی دکتر بشوی یا مهندس؟» انگار فقط همین دو گزینه وجود دارد.
عاشق ریاضی هم بودم. ساعتها در تنهایی مینشستم و مسئله حل میکردم. دنیای ریاضیات زیبا و بینقص بود. بیشتر اوقاتم را آنجا میگذراندم و از دنیای آدمها که پیچیده و بینظم و بههمریخته است، دوری میکردم. در دانشگاه در دو رشته درس خواندم و مدرک کارشناسی گرفتم، مهندسی کامپیوتر و ریاضیات محض.
در ۲۳ سالگی برای ادامهٔ تحصیل در ریاضیات به کانادا آمدم. اینجا را جامعهای ایدئال تصور میکردم که همهچیزش سر جایش است، آدمها با هم مهرباناند و دولت در خدمت شهروندان است. چند سالی گذشت تا کمکم مشکلات این جامعه را شناختم: تنهایی و افسردگی گسترده، اعتیاد و بیخانمانی، وضع نابسامان بومیانی که قرنها ستم دیدهاند و البته بحران اقلیمی. با این حال، همچنان ایران برایم مهمتر بود، ایرانی که مشکلاتش بهمراتب جدیتر و عمیقتر است. بهعلاوه، چون تخصصم در ریاضیات بود، فکر میکردم بهترین راهی که میتوانم به دنیا خدمت کنم تدریس و تربیت دانشجوست. به همین دلیل، بعد از گرفتن دکتری، برای استاد شدن به دانشگاههای مختلفی درخواست فرستادم و شش مصاحبه هم کردم ولی هیچ پیشنهاد کار دائمی نگرفتم. در عوض، فرصتهای تحقیقاتی موقتی را در سه دانشگاه گذراندم. حقوق خوبی هم میگرفتم ولی اثرگذاریِ کارم ملموس نبود.
دوباره شروع کردم به نوشتن. نزدیک دو سال و نیم پیش، بخشی از کتاب «استادی در عشق» را از انگلیسی ترجمه کردم و در همین مجلهٔ هفته منتشر شد. سپس دربارهٔ برنامههای فرهنگی مونترال، بحران اقلیمی و مشکلات بومیان کانادا نوشتم. احساس کردم از این طریق میتوانم با مخاطبان بیشتری در ارتباط باشم.
دو سال پیش که شهروند کانادا شدم، با خودم گفتم وظیفهام نسبت به این کشور بیش از ساختنِ زندگیِ مرفهی برای خودم است و باید در راستای بهتر کردن این مملکت هم کاری بکنم. ولی خیلی زود فهمیدم که دربارهٔ این جامعهٔ متنوع و مشکلاتش کم میدانم. از زمان مهاجرتم در سال ۲۰۰۹، روابط اجتماعیام محدود بود به باهمستان مهاجران ایرانی و جامعهٔ ریاضیدانان. احساس کردم باید از این فضاها خارج شوم و روزنامهنگاری بیش از هر چیزی کمکم کرد چون وادارم کرد با آدمهای متنوعی حرف بزنم، دغدغههایشان را بشنوم و داستانشان را بنویسم.
بعد به انگلیسی نوشتن روی آوردم. قبلاً فقط برای مجلات و کنفرانسهای ریاضی و علوم کامپیوتر مینوشتم و این نوشتن با آنها متفاوت بود. حدود یک سال پیش، به همراه دوستی، مصاحبهای با دو محقق انجام دادم که مشغول بررسی دارویی برای درمان کرونا بودند. مصاحبه در یک روزنامهٔ دانشجویی منتشر شد و بیش از حد انتظارم خوانده شد. چند روز بعد از انتشارش، دو غریبه به من ایمیل زدند و خواستند دربارهٔ آن تحقیقات بیشتر بدانند و بعد تلفنی صحبت کردیم. البته آن دارو مؤثر واقع نشد، ولی خوشحالی من از این بود که دیدم چند نفر که پیش از آن نمیشناختمشان، با مطلبی که نوشتهام ارتباط برقرار کردهاند و از خواندنش به هیجان درآمدهاند.
این تجربهها وسوسهام کرد که یک سال ریاضی را رها کنم و روزنامهنگاری بخوانم. این بهترین تصمیمی بوده که در ده سال اخیر گرفتهام. این دورهٔ ده ماهه که یک ماه پیش تمام شد، سنگین ولی بسیار جذاب و متنوع بود. مثلاً طی تعطیلات کریسمس، با همکاری دوستی، پانزده برنامهٔ خبری رادیویی به نام «رادیو تعطیلات» تولید کردم که مجموعاً نزدیک به پانصد بار شنیده شد. بهعلاوه، در ترم آخر، یک درس مستندسازی برداشتم و اولین فیلم مستند کوتاه زندگیام را ساختم. همزمان در مجلهٔ انگلیسی برادویو کارآموزی کردم و با زیروبم تولید یک ماهنامهٔ حرفهای آشنا شدم. در این یک سال، بهاندازهٔ ده سال مهارت آموختم و آدم جدید شناختم: با مادری کِبِکی که پسر جوانش را در آمریکا از دست داده، یک خانم آتشنشان ساکن آلبرتا، یک نمایندهٔ مجلس ساکن ونکوور که برای احقاق حقوق مهاجران تلاش میکند، یک فعال اجتماعی که در نیوبرانزویک داروهای رایگان ضد بیشمصرفی (anti-overdose medication) در اختیار مردم میگذارد و نخستین کشیش ترا جنسیتی (transgender) شهر وینیپگ همصحبت شدم و دریافتم همدلی با انسانها معنابخشترین کار زندگی است.
روزنامهنگاری و ریاضیات تفاوتهای بسیاری دارند. زیستن مداوم در دنیای واقعیِ پر از درد و رنج لازمهٔ کار مطبوعاتی است؛ ولی ریاضیدانان در دنیای دیگری کار میکنند، دنیای کامل و بینقصِ ریاضیات که مهر و عشق و ترس و خشم در آن جایی ندارد. بهعلاوه، محصولِ کارِ روزنامهنگار را عموم مردم میتوانند بفهمند و با آن ارتباط برقرار کنند، خواه یک روزنامه باشد یا یک پادکست یا یک فیلم مستند؛ در حالی که یک مقالهٔ ریاضی فقط برای گروهی از ریاضیدانان معنا دارد. با این حال، شباهتهایی هم بین این دو هست: در هر دو، زمان زیادی صرف تحقیقات زمینهای میشود و دقت در جزئیات بسیار مهم است، داشتنِ قلمی قوی، روان و شفاف حیاتی است و هدف هر دو خلق محصولی عالی و زیباست.
بهزودی به دنیای ریاضیات باز خواهم گشت. در شرکت گوگل شروع به کار میکنم اما روزنامهنگاری را در کنارش ادامه خواهم داد. کار فنی درآمد خیلی بیشتری دارد ولی نوشتن و خلق کردن به زندگیام معنای بیشتری میدهد. بسیار خوششانس بودم که پسانداز کافی داشتم تا بتوانم یک سال کار نکنم و از مسیر خطی پیشرفت که جامعه برای افراد تعریف میکند، کمی فاصله بگیرم. در زندگی، یادگیری مهارتهای جدید و کسب تجربههای متنوع را به حرکت در مسیری مستقیم و از پیش تعیین شده ترجیح میدهم. شاید در هیچکدام از زمینههای فعالیتم شهرتی کسب نکنم، ولی آنچه برایم مهمتر است داشتن یک زندگی معنادار است.
توضیح:
این یادداشت در ابتدا به انگلیسی نوشته شده و در ۳۰ آوریل ۲۰۲۱ در وبگاه مجلهٔ برادویو منتشر شد.
ارسال نظرات