ماجرای تطبیق‌پذیری سخت یک دختربچه مهاجر ایرانی با کانادا

ماجرای تطبیق‌پذیری سخت یک دختربچه مهاجر ایرانی با کانادا

«دانش‌آموزان، این دانش‌آموز تازه ماست، ربکا». این را معلمم، آقای کری، در نخستین روز ورودم به مدرسه و به هنگام معرفی‌ام به دیگر هم‌کلاسی‌هایم گفت.

به گزارش هفته، به نقل از ام‌اس‌ان، من که آن روز یک مهاجر ۱۰ ساله ایرانی بودم سر جایم خشکم زد در حالی که نگاه‌های تهی همکلاسی‌هایم به من زُل زده بودند.

معلم گفت: «ربکا! روی صندلی بنشین و روی این کاربرگ ریاضی کار کن»!

روی صندلی فلزی نشستم و در خود فرورفتم، ولی قلمی برای نوشتن نداشتم. چند ثانیه بعد آقای کری متوجه شد و گفت: «مداد داری؟»

با شرم گفتم که نه. او نزدیک شد و مدادی روی میز نهاد. گویا فراهم آوردن وسایل مدرسه برایم در فهرست کارهای پدر و مادرم جایی نداشت. ما دو سال پس از انقلاب اسلامی به دلیل خطری که خانواده‌ام را تهدید می‌کرد از ایران گریختیم و پس از این کشور به آن کشور رفتن، سرانجام در ونکوور ساکن شدیم.

پدر و مادرم خانه‌ای مزرعه‌وار که تجهیزات چندانی هم نداشت و در خیابانی کم‌رفت‌وآمد جای داشت اجاره کردند و از آن جا کوشیدند که زندگی برای من و دو برادر کوچک‌ترم بسازند. مادرم با انگلیسی شکسته‌‌بسته‌اش کوشید تا در این سرزمین ناشناخته خانه‌ای برای خانواده‌اش بسازد. پدرم که همه چیزهایی را که ساخته بود -از جمله کسب‌وکار و خانه‌اش- در ایران از دست داده بود، تلاش کرد تا یک شرکت املاک و مستغلات را از آغاز سر پا کند. ناامیدی آنها به دعوای مداوم تبدیل شد و خشم زندگی روزمره ما را درنوردید.

دوران مدرسه‌ام بهتر از این نبود.

هر روز در راهروها قدم می‌زدم و ناامیدانه تلاش می‌کردم و نمی‌توانستم با مردم ارتباط برقرار کنم. انگلیسی لهجه‌دارم، پوست زیتونی‌ام، ابروهای ضخیم و لباس‌هایی که مادرم فکر می‌کرد شیک‌اند -پیراهن‌هایی با طرح‌های حیوانی، شلوارهای مخملی و روسری‌هایی از نوع ملوانی فرانسوی - بیگانگی مرا فریاد می‌زد.

یک روز که کلاس داشت تمام می‌شد، آقای کری خم شد و در گوشم به آهستگی گفت: «خواهشمندم بمان تا درباره چیزی با هم حرف بزنیم.». بچه‌ها که رفتند روبریم نشست و از سختی تازه‌وارد بودن گفت و این که لباس‌های من مانعی در راهم است.

با حس تحقیرشدگی به پایین نگریستم، ولی او با لبخندی دلگرم‌کننده گفت که سعی کن که مثل بچه‌های دیگر شلوار جین و تی‌شرت بپوشی. این شاید کمک‌کننده باشد. سرم را با خجالت تکان دادم و گفتم که سعی‌ام را می‌کند.

چند روز پس از این، مادرم را به مرکز خرید کشاندم و او را مجبور کردم برایم شلوار جین و تی‌شرت‌های گروه راک اند رول بخرد. برایم مهم نبود که چیزی درباره‌ این سبک از موسیقی یا چهره‌های آن نمی‌دانم.

در کمال ناباوری، بچه‌ها در سالن شروع به احوالپرسی کردند و به من اجازه دادند سر ناهار کنارشان بنشینم. سپس دختران کلاس پرسیدند که آیا می‌خواهم بعد از مدرسه به خانه‌هایشان بروم؟ مادرم البته این را دوست نداشت. او بر این باور بود که باید مستقیم از مدرسه به خانه بیایم. می‌گفت که دوستانت را در مدرسه می‌بینی و این کافی است؛ اما بعد از چند بار خواهش با گریه، مرا به حال خودم رها کرد.

ارسال نظرات