راهنمایِ جامعِ اعترافاتِ داوطلبانه

نگاهی به کتاب راهنمایِ جامعِ جنگل بوق

راهنمایِ جامعِ اعترافاتِ داوطلبانه

در این جستار درباره رمان «راهنمای جامع جنگلِ بوق» نوشته‌ی رضا جعفری چاپ نشر مهری می‌پردازیم. تلاش شده است داستان لوث نشود و لذت خواندن آن برای فهم چرایی‌اش کاسته نشود هرچند این رمان از رمان‌هایی نیست که لوث بشود اگر به‌راستی رمانی لوث شدنی وجود داشته باشد.

مصطفا عزیزی

«ذات مطبوعاتِ آزاد ذاتِ باشخصیت، عقلانی و اخلاقیِ آزادی است. شخصیت مطبوعات سانسور شده همان هیولای بی‌شخصیت بندگی است، هیولایی است متمدن شده، سقط‌جنینی معطر.» مارکس، کارل، سانسور و آزادی مطبوعات، حسن مرتضوی، نشر اختران، صفحه‌ی ۲

رضا جعفری

جمهوری اسلامی حتا پیش از پیدایشش ضد ادبیات و سینما و شعر و شعور بود و پس از ۲۲ بهمن ۵۷ هر چقدر قدرتش بیشتر شد سرکوب روشنفکران هم فزونی گرفت. اعدام و تبعید و انزوا شد سرنوشت بسیاری هرچند برخی پس از مدتی بازگشتند و در سرزمین مادری‌شان مردند و به خاک سپرده شدند و چون گنجی خاک خونین آن سرزمین را متبرک کردند.

رضا جعفری که دانش‌آموخته‌ی داروسازی است و مانند صدها هزار جوان دیگر نتوانست فشار هرروزه‌ی دیکتاتوری حاکم بر زادگاهش را تاب بیاورد و با همسرش که او نیز دانش‌آموخته‌ی داروسازی است به کانادا آمدند و در همان رشته‌ی تحصیلی‌شان مدارک لازم را گرفتند و داروخانه تأسیس کردند اما رضا نتوانست بر وسوسه‌های ادبی خود غلبه کند و حال که دید می‌تواند در کانادا بدون این‌که کتابش را جهت سانسور لازم باشد به مرجعی نشان بدهد دست‌به‌قلم ببرد و بنویسد همین کار را کرد و این‌گونه بود که «راهنمای چنگل بوق» خلق شد و در انتشارات مهری در اروپا چاپ شد و سریع خوانندگان خود را پیدا کرد.

هرچند به‌هرحال چاپ کتاب در خارج از تمرکز زبانی که با آن می‌نویسیم نمی‌تواند قدر و قیمت خود را پیدا کند اما نداشتن سانسور کمک می‌کند که روایت داستانی کتاب مخدوش نشود و بتواند به اثری یک‌دست تبدیل شود و دیگر نباید خلاقیت نویسنده به جای این‌که صرف خلق داستان شود مصروف دور زدن سانسور گردد. به‌ویژه که کتاب در فضای سورئال سیر می‌کند و سانسورچیان از فضاهای سورئال وحشت دارند و احساس ناامنی می‌کند و احساس می‌کنند قرار است چیزی لابه‌لای کلمات عرضه شود.

در پشت جلد رمانِ جعفری آمده است: ««راهنمای جامعِ جنگلِ بوق» داستان مردی ایرانی‌ست که به کانادا پناهنده شده و در تلاش است با غلبه بر ذهن فَرار خود ماجرای زندگی‌اش را در نامه‌هایی با پسر هرگز ندیده‌اش در میان بگذارد. اما ماجرای غریب زندگی‌اش، احساسات شاعرانه و محیط جدید زندگی روایتی جدید و پیچیده از سرگذشت او و حقایق پیرامونش خلق می‌کند. » این توضیحات فقط موضوع را مبهم می‌کند و شاید اشتیاق خواننده را که با اسم عجیب‌وغریب کتاب شعله‌ور شده است شعله‌ورتر می‌کند.

در اکثر کشورهایی که حکومت دیکتاتوری دارند سانسور سیاسی پدیده‌ای رایج است هرچند روز به روز از کشورهای دیکتاتوری کاسته می‌شود و سانسور سیاسی هم دیگر معنا ندارد اما نکته‌ای که در سانسور جمهوری اسلامی وجود دارد این است که این سانسور فقط سیاسی و ایدئولوژیک نیست سانسور دینی و مذهبی هم هست البته روایت رسمی از شیعه دوازده‌امامی یعنی روایتی از اسلام شیعه‌ای که حکومت و رهبر و بخش سخت قدرت قبول دارد. برای همین کتابی که سانسور می‌شود اگر هیچ حرف سیاسی هم نداشته باشد به دلیل مسائل جنسی سانسور می‌شود. برای نمونه بخشی از کتاب را اینجا نقل می‌کنم.

«فقط جلیقه چرمی بی‌آستین به تنم است و شلوار چرمی. او هم تنها کت چرم به تن دارد. زیرش هیچ نپوشیده. حتماً گرمش است. توی آینه‌بغل نگاه می‌کنم. جاده بلندِ پشت سر خالیِ خالی است. موتور را روی کروزکنترل می‌گذارم که دست راستم آزاد شود. فرمان را با دست چپ نگه می‌دارم. زیپ جلیقه‌ام را باز می‌کنم و دست راستم را از تویش رد می‌کنم. بعد فرمان را با دست راست می‌گیرم و جلیقه‌ام را کامل درمی‌آورم. پایم را بلند می‌کنم و جلیقه را جا می‌دهم زیر ماتحتم. حالا بالاتنه‌ام برهنه است. منتظر می‌مانم… دستانش از پهلوهایم برداشته می‌شود. صدای زیپ می‌آید. منتظر می‌مانم… بعد صدای باز شدن صندوقچه‌ی عقب و بسته شدنش. منتظر می‌مانم… منتظر می‌مانم… آبشار خنکی روی کمرم می‌دود.»

همان‌طور که می‌بینید لخت شدن زن و مرد بدون این‌که حرفی از آن زده باشد نمایش داده می‌شود و با این‌که ذکری از هیچ عضوی از بدن برده نمی‌شود اما در سانسور جمهوری اسلامی همین هم قابل روایت نیست. از نظر سیاسی هم از آن‌جا که فقط روایت رسمی و حکومتی در مورد جنگ و انقلاب قابل نشر است بی‌شک این بخش‌ها در سانسور نابود می‌شد. باز برای نمونه و تنها یک نمونه که در متن بسیار وجود دارد می‌توان به این بخش اشاره کرد:

«مادرت به گروه پیکارِ کارگر ملحق شد. رگ‌های من از لبخند زیبایی شعله‌ور گشت. انقلاب تیری از سوی کودکی نادان بود که با ناباوری بر هدف نشست. کار مادرت تازه شروع شد… کار من تازه شروع شد… کار انقلاب تازه شروع شد… من به زندگی‌ام پشت پا زدم. انقلاب خدعه کرد. مادرت قرآن و شریعتی (علی شریعتی) را در یک جیب گذاشت و تفنگ را در جیب دیگرش. من دختر شگفت‌انگیزی را به بستر خود دعوت کردم. انقلاب سپه‌سالاران مملکت را به پشت‌بام علوی برد. مادرت هرروز ترک موتور رفیقی، در کوچه‌پس‌کوچه‌ها، به‌حساب یکی از خائنین می‌رسید. پیچک احساسات من هرروز بیشتر به گرد تن شهوت‌انگیزی می‌دوید. انقلاب هرروز یکی از فرزندانش را می‌جوید.»

یا درجایی دیگر می‌گوید:

«اعتراف می‌کنم که اعتراف کردم. من همه‌چیز را اعتراف کردم. اعتراف کردم که مادرت چریک بود. اعتراف کردم که اسلحه داشت. اعتراف کردم که کتاب‌های مارکسیستی داشت. اعتراف کردم که شنبه‌ها در آن خانه جلسات هماهنگی برقرار بود. اعتراف کردم که نمی‌دانم چند نفر را کشته و اعتراف کردم که نمی‌دانم اصلاً کسی را کشته…»

داستان از حضور شخصیت اصلی‌اش در کانادا هم بی‌بهره نیست و به توصیف زیبایی‌ها و گاه سختی‌های زندگی در بخش‌های سرد و دورافتاده‌ی کانادا هم نوشته است:

«اکنون جای دیگری زندگی می‌کنم. در یک کلبه‌ی کوچک در یوکان. منطقه‌ای سرد در شمال غرب کانادا. دور از همه جا. کلبه‌ی جادار و خوبی دارم… بااین‌حال مغازه درآمدی ندارد. به‌واقع در بهترین فصل سال که میانه‌ی جولای است و وروبر پر از مشتری، مغازه تعطیل است. چون من هم دارم با مشتری‌هایم ماهی می‌گیرم. ساعتِ کاری دکّانم هر وقت دلم بخواهد است. اصلاً بگذار حقیقتش را بگویم. مغازه زدم که آبجو و شراب را به قیمت توزیع‌کننده بخرم. چون اینجا آخر دنیاست. همه چیز خیلی گران است. هزینه‌ی رفت‌وآمد می‌خورد. ولی خوب… خوبی‌اش همین پرت بودنش است. آدم باید جایی زندگی کند که فقط با آن‌کسی که باید باشد و هیچ‌کس دیگری هم نباشد…»

خواندن «راهنمای…» رمان جذابیت‌های زیادی دارد داستانی که شروع می‌شود و رها می‌شود و باز از جای دیگری سر درمی‌آورد ذهن آشفته‌یی که در فصل آخر دلیل این آشفتگی مشخص می‌شود و متوجه می‌شویم تحت شرایط سختی قرار داشته است و تصور می‌کند موجب اعدام همسرش شده است و نمی‌داند مزارش کجاست و می‌خواهد حرف‌هایش را به‌صورت نامه برای فرزندی که ندارد بنویسید تا او برود و مزار گمشده مادر را پیدا کند…

از نظر ادبی تلاش جعفری این بوده است که متنش ابوتراب خسروی‌طور شود و با ادبیات روان فاصله بگیرد اما خوش‌بختانه چنین نشده است و خواندن داستان روان و بدون دشواری‌های تصنعی است و نمی‌خواهد قدرت ادبی خودش را به رخ بکشد می‌خواهد خواننده‌اش لذت ببرد و در هنگام لذت بردن چیزهای جدیدی هم درک کند بیاموزد تا شاید در این «جنگلِ بوق» برایش راهنمایی باشد گیرم نچندان جامع.

کتاب مقدمه ندارد تنها بیست صفحه‌ی اول حکم مقدمه را پیداکرده است مقدمه‌ای که از حرف‌های پدری برای پسرش حکایت دارد و با این کلامت شروع می‌شود: «پسرم! اعتراف می‌کنم اکنون که این نامه را برای تو می‌نویسم تمام بدنم درد می‌کند.» و بعد فصل اول کتاب در صفحه‌ی ۲۷ با نام «بهارمَست» که با این واژه‌ها شروع می‌شود: «اعتراف می‌کنم آن زمان که چشم گشودم، خنکای خاک نمناک یک‌طرف بدنم را بی‌حس کرده بود. من روی زمینی سبز و تُنُک، اما کم‌وبیش سنگلاخ افتاده بودم و به هر پهلو می‌غلتیدم، قلوه‌سنگی به بدنم فرومی‌رفت.» فصل بعدی فصل «تموردَست» است که آن هم با این واژه‌ها شروع می‌شود: «پسرم! اعتراف می‌کنم که خانه‌ی آهنگر حجره‌ی تنگ و کوچکی بود که سقف و کف و دیوارهایش چیزی جز خاک نبود.»

کم‌کم متوجه می‌شویم با یک «اعتراف‌نامه» روبه‌رو هستیم نام فصل سوم هم هست «خزان‌دوز» و با این عبارت شروع می‌شود: «پسرم! اعتراف می‌کنم که آن زمان که چشمانم را گشودم به اقیانوسی درافتاده بودم که تلاطم هزار دریایش استخوان‌هایم را بی‌حس کرده بود.» حالا متوجه می‌شویم با فصل‌های سال روبه‌رو هستیم و نام فصل چهارم دور از انتشار نیست. فصل چهارم «زمستان‌سوز» است و با عبارت «اعتراف می‌کنم که سرد بود.» آغاز می‌شود.

«راهنمایِ جامعِ جنگلِ بوق» نوشته‌ی رضا جعفری از آن رمان‌ها ست که یک‌نفس بخوانید حتا در این وانفسا که خواندن تمرکز و دقت می‌خواهد که کم دست می‌آید. برای تهیه کتاب در آمریکا و کانادا می‌توانید از «خانه‌ی کتاب پرستوک» آن را تهیه کنید تا با پست به در خانه‌تان بیاید و در اروپا هم از نشر مهری دوستان داخل ایران هم می‌توانند به هر روشی که کتاب‌های فارسی چاپ خارج کشور را تهیه می‌کنند این کتاب را هم تهیه کنند. امیدوارم از خواندن کتاب لذت ببرید.

 

 

برچسب ها:

ارسال نظرات