احمد زیدآبادی
در بارۀ کارنامۀ سیاسی مرحوم هاشمی بین ایرانیان نظر واحدی وجود ندارد، اما اغلب ناظران در زیرکی و هوشمندی او تردیدی به خود راه نمیدهند.
در بین روحانیون شیعه که عموماً آشنایی اندکی با جهان معاصر و علوم نوین داشتند، هاشمی رفسنجانی از قدرت متقاعدکنندگی بالاتری برخوردار بود و در واقع همین ویژگی که عمدتاً از عملگرایی او نشأت میگرفت، او را نه فقط در بین سران جمهوری اسلامی سرآمد کرد بلکه نزد آیتالله خمینی نیز به وی جایگاهی ویژه و بیهمتا داد.
گفته میشود مرحوم هاشمی در بحث با آیتالله خمینی بیش از دیگران جرأت و جسارت به خرج میداده و با لحن شوخ طبعانهاش او را نسبت به پذیرش نظرات خود اقناع میکرده است. آیتالله نیز بنا به مکتوباتش، هاشمی را سخت گرامی میداشته و به صحت نظراتش بیش از نظر دیگران باور داشته است.
از همین رو، در زمان حیات آیتالله خمینی – بهاستثنای چند ماه آخر عمر او – مرحوم هاشمی بهعنوان نفر دوم نظام سیاسی شناخته میشد و دارای بیشترین نفوذ کلام در بین تمام سران جمهوری اسلامی بود.
نفوذ کلام هاشمی در آن دوران بهاندازهای بود که امامان جمعۀ سراسر کشور منتظر اعلام موضع یا بیان تحلیلی از زبان او در خطبههای نمازجمعه تهران میماندند تا پس از آن، با تکرار همان حرفها در خطبههای خود، از «تحلیلِ معیار» در جمهوری اسلامی بهزعم خود انحرافی حاصل نکنند.
با این میزان از نفوذ و زیرکیِ موردنظر ناظران، حال پرسش این است که پس چرا مرحوم هاشمی در جهت هدایت جمهوری اسلامی به سمت اهداف و علایق خود موفقیتی به دست نیاورد و سرانجام بهصورت سیاستمداری ناکام و برکنار از قدرت و حکومت بدرود حیات گفت؟
پاسخ این پرسش را به نظرم در درجۀ نخست باید در همان زیرکی هاشمی جستجو کرد. بهعبارتدیگر، به نظر میرسد زیرکی هاشمی از نوع زیرکیهای تاکتیکی و روزمره بوده و آن مرحوم از زیرکی استراتژیک بهرۀ لازم را نداشته است. این قبیل هوشمندیها و زیرکیها که معمولاً صاحبان آن را مفتون خود میکند، هرگاه در سیاست به کار گرفته شود، از توجه به لایههای عمیقتری که منافع اشخاص و اقشار گوناگون در آنجا شکل میگیرد و در منازعات سیاسی تبلور پیدا میکند، بازمیماند و بازی سیاست را به مناسبات اغلب توطئهآمیز بازیگران آن تقلیل میدهد.
واقعیت این است که هاشمی نخستین مقام متنفذ در جمهوری اسلامی بود که در سالهای پایانی جنگ ایران و عراق و چهبسا از زمان سفر مخفیانۀ مک فارلین مشاور امنیت ملی رونالد ریگان به تهران چشمی به دوران ترمیدور انقلاب داشت. او اما ظاهراً از لحاظ تاریخی آشنایی نظری با این پدیدۀ انقلابها نداشت و بخصوص از جابهجا شدن منافع نهفته در پشت این ماجرا برای نهادها و نیروهای سیاسی مطلع نبود.
از همین رو، او چند ماه پس از پایان جنگ در گفتوگویی طولانی به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب ۵۷ پرده از نیات خود برداشت بدان امید که مجموعۀ نیروهای جمهوری اسلامی و در رأس آنها آیتالله خمینی را با آن همسو کند.
سخنان هاشمی اما زنگ خطر را در بیت آیتالله خمینی به صدا در آورد. ظاهراً افراد متنفذی در بیت آیتالله به این نتیجه رسیدند که علایق هاشمی در روند خود، جایی برای تمرکز اقتدار در نهاد ولایتفقیه باقی نمیگذارد و چهبسا آن را بلاموضوع کند. شاید بهقصد خنثیسازی و یا مقابلۀ با این برنامه بود که آیتالله خمینی ابتدا با صدور حکم قتل سلمان رشدی، نویسندۀ کتاب آیات شیطانی، روابطِ رو به بهبود جمهوری اسلامی با اتحادیۀ اروپا را تخریب کرد و پس از آن با لحنی تند و بیسابقه محمد هاشمی رئیس وقت صداوسیما را به دلیل پخش اظهارنظر یک شهروند گمنام در بارۀ الگوبرداری از اوشین در رادیو ایران، مورد عتابِ شدید قرارداد تا بدینوسیله نارضایتی خود را از برادر او به نمایش بگذارد.
حتی شاید بتوان ماجرای عزل آیتالله منتظری از قائممقامی رهبری را نیز بیربط به این موضوع ندانست؛ ماجرایی که بدون دلیل برای سالها بهپای هاشمی نوشته میشد، حالآنکه او در آن دوران خودش نیز مورد قهر آیتالله خمینی بود و چهبسا اگر فوت آیتالله پیش نمیآمد، هاشمی نیز مانند آیتالله منتظری از گردونۀ قدرت حذف میشد.
فوت آیتالله خمینی اما این فرصت را در اختیار هاشمی قرارداد تا اعضای بیت او را به حاشیه براند و بار دیگر ابتکار عمل سیاسی را در دست گیرد. هاشمی بدین منظور در انتخاب جانشین آیتالله خمینی نقش مهمی ایفا کرد اما زیرکیهای تاکتیکی بار دیگر مانع از آن شد که او عمق قضایا را دریابد و نقشهای نهادی در مناسبات قدرت در آینده را بهدرستی پیشبینی کند.
هاشمی پس از انتخابشدن بهعنوان نخستین رئیسجمهور برآمده از قانون اساسی اصلاحشدهی جمهوری اسلامی حتی بیش از گذشته مفتون هوش و ذکاوت خود شد و از طریق اتحاد با جناح راست سنتی در مقابل جناح چپ، به بزرگترین ریسک حیات سیاسی خود دست زد.
مرحوم هاشمی در آن مقطع خود را هدایتگر اصلی نظام میدانست و تصورش بر این بود که جناح راست سنتی متحدی وفادار و دائمی برای اوست. این در حالی بود که نیروهای متنفذ در جناح راست با تعریف منافعی متفاوت از آنچه هاشمی برای آنان در نظر داشت، بیت رهبری جدید را جای مناسبتری برای پیگیری علایق خود دیدند و با تقویت قدرت این نهاد در برابر نهاد ریاستجمهوری، دولت هاشمی و شخص او را در منگنه گذاشتند.
بدین ترتیب مرحوم هاشمی که در ابتدا سودای مدیریت علمی، بهبود رابطه با اروپا و آمریکا، اقتصاد آزاد و رقابتی و فضای بازتر فرهنگی و اجتماعی را در سر داشت، مجبور به عدول از همۀ آنها یکی پس از دیگری شد و نهایتاً نیروی وفاداری جز بخشی از بدنۀ تکنوکرات و بروکرات جمهوری اسلامی برایش باقی نماند. بااینهمه، در پایان دورۀ دوم ریاست جمهوریش، بخش عظیمی از افکار عمومی او را مسبب وضع موجود و چهرۀ اصلی و پشت پردۀ همۀ حوادث و درعینحال ثروتمندترین مرد ایران تصور میکردند. این موضوع بهاندازهای در بخشی از افکار عمومی جاافتاده بود که حتی هشت سال پس از آن نیز محمود احمدینژاد باتکیهبر آن توانست انتخابات را از هاشمی ببرد و او را در مسیر جدایی فزاینده از جمهوری اسلامی قرار دهد.
شاید اگر هاشمی مغبون و مفتونِ هوشمندی و زیرکیِ تاکتیکی خود نمیشد و بهجای مراودهی دائمی با مریدان و شیفتگان خود چند اثر کلاسیک سیاسی مطالعه میکرد حیات سیاسی او ختم بهنوعی تراژدی نمیشد و چهبسا کشور را هم به سمت سوی بهتری هدایت میکرد.
ارسال نظرات