احمد زیدآبادی
در بین عوامل دخیل در انقلاب سال ۵۷ در ایران نقش «عملیات چریکی مسلحانه» معمولاً جدی گرفته نمیشود.
زمانی که نخستین جرقههای انقلاب در بهار سال ۵۶ زده شد، اثری از فعالیتِ چشمگیرِ گروههای چریکی مسلح دیده نمیشد و ازآنپس نیز امواج انقلاب در قالب تظاهرات وسیعی تودهای به حیات سلطنت پهلوی پایان داد.
در واقع ساواک باقدرت حرفهای مخوف خود، رهبران سازمان چریکی مجاهدین خلق را قبل از شلیک حتی یک گلوله به دام انداخت و آنها را اعدام کرد. رهبران چریکهای فدایی خلق نیز گرچه عملیات پر سروصدایی مانند حملهی سیاهکل را سازماندهی کردند، اما عملکرد آنان پژواکی در متن جامعه پیدا نکرد و عمدتاً به ایجاد شور و شوقی در بین جوانان مشتاقِ انقلابیگری برای پیوستن به گروههای مسلحِ چریکی محدود ماند.
هر دوی این سازمانها البته در طول دوران فعالیت خود شماری از مستشاران آمریکایی و یا عوامل امنیتی رژیم پهلوی را به قتل رساندند که این هم به نوبهی خود، برانگیختگی اجتماعی را به دنبال نداشت و در مقابل، به اعدام تعدادی از نیروهای آنها در داخل زندان منجر شد.
با این حساب، سهمِ مستقیمِ عملیات چریکی و مسلحانه در انقلاب ۵۷ را میتوان ناچیز شمرد و استراتژی حاکم بر این حرکتها را شکستخورده دانست.
بااینحال، سهم غیرمستقیم حرکت مسلحانه در سقوط سلطنت پهلوی و پیروزی انقلاب، بیش از آن چیزی است که در ابتدای امر به نظر میرسد. در واقع چریکهای مسلح نه از طریق واردکردن تلفات جانی به عوامل امنیتی دولت پهلوی و تضعیفِ دستگاه سرکوبِ آن، بلکه به علتِ تلفات نیروهای خودشان و کمک به قدرتگیری و یکهتازی ساواک، در بالاگرفتن امواج انقلاب نقش بازی کردند! چگونه؟ داستانش ساده است.
انقلاب با ورود جمعیتهای کوچکی از مردمِ آشنا با نیروهای انقلابی به خیابان آغاز شد. بر دامنۀ جمعیت معترض اما روزبهروز افزوده شد. این افزایش فزاینده، به وعدههای رفاهی سران انقلاب به مردم عادی چندان ربط نداشت بلکه به چالش کشیدن مشروعت نظام حاکم در جریان تظاهرات مردمی مربوط میشد.
در واقع، بسیاری از تودههای بیگانه با مبارزه و سیاست، تا پیش از برخاستن نخستین امواج انقلاب، محمدرضا شاه را بهسان پادشاهی عادل و مهربان تصور میکردند که در پی حفظ نظم و امنیت کشور و توسعه و ترقی آن است و ازهرجهت باید احترام او را رعایت کرد. در این میان حتی بسیاری از روستانشینان، تا آخرین روزهای سقوط رژیم، خاندان سلطنت و شخص شاه را «مقدس» و «کمربسته» میپنداشتند و هرگونه بیاحترامی و اهانت به آنان را «گناه» و «کفر» میشمردند!
حضور مردم در تظاهرات خیابانی اما به سازماندهندگان تجمعات این امکان را داد که همین تصویرِ خیالی از خاندان پهلوی را برای جمعیت به چالش بکشند و نه فقط چهرۀ عادل و مهربان او را ساختگی بدانند بلکه او را بهصورت جلادی خشن و خونریز معرفی کنند.
ترسیم چنین سیمایی از محمدرضا شاه اما فقط در پرتو تشریح قتل و شکنجۀ نیروهای مبارز و چریکی در زندانها ممکن شد. سازماندهندگان تجمعات که اغلب در کسوت روحانی و با شیوههای تبلیغ و برانگیختگی عاطفی مخاطب آشنا بودند، با شرحِ دقیق یا اغراقآمیزِ اهانتها و شکنجهها و اعدامهای «پسران و دخترانِ بیگناه کشور» توسط عوامل ساواک، جایی برای عدالت و مهربانی شاه باقی نگذاشتند و او را در چشم عموم مردم به «یزید» تبدیل کردند.
ازآنجاکه در ناخودآگاه جمعی قوم ایرانی اسطورۀ سوگ سیاوشان و حادثۀ تراژیک کربلا جایگاه ویژهای به خود اختصاص داده است، ایرانیان عموماً نسبت به بیرحمی و شقاوت و قتل و شکنجه و تجاوز حساسیت شدید نشان میدهند و از مرتکبان چنین اعمالی رویگردان و بیزار میشوند.
بدین ترتیب، مردم به هر میزانی که از آغشته بودن دست حکومت به قتل و زجر «بیگناهان» و «مظلومان» بیشتر مطلع شدند، شدت تنفرشان از حکومت نیز شدیدتر شد تا جایی که دیگر مشروعیتی برای نظام شاهنشاهی در بین اقشار فعالتر جامعه باقی نماند و انگیزۀ آنان برای کمک به سرنگونی آن قویتر شد.
دراینبین حتی آن دسته از مردمی که همچنان از انقلاب فاصله میگرفتند، بهرغم تردیدشان نسبت به حکایات مربوط به بیرحمی ساواک و قساوت شخص شاه، حاضر به حمایت فعال از نظام سلطنت نشدند چرا که همین حکایات از جانبِ دیگرِ ماجرا نیز آنان را به تشکیک و تردید انداخته بود.
در اینباره بیشتر بخوانید: |
در حقیقت آزادی انتشار عمومی آثار دکتر علی شریعتی هم به مشروعیتزدایی از نظام حاکم بسیار کمک کرد. از قضا بخشی از این آثار که تحتتأثیر شکنجه و اعدام اعضای گروههای چریکی، رنگ حماسی و عاطفی غلیظی به خود گرفته بود، دو جبهۀ حق و باطل به رهبری امام حسین و یزید را در مقابل هم قرار میداد و به زبان بیزبانی اعدامیها را در جایگاه پیروان حسین و نظام پادشاهی و ساواک او را در هیئت لشکریان یزید ترسیم میکرد.
بنابراین، آن دسته از جوانانی که با مشی چریکی قصد جانِ حکومت پهلوی را کردند اما در این زمینه عملاً شکست خوردند و جان خویش را هم باختند، مدتی بعد تأثیر عاطفی افشای شکنجه و مرگشان پایههای مشروعیت حکومت را سست کرد و جمع بسیاری از مردم را به نشانۀ همدردی با آنان به خیابان کشاند و سببساز انقلابی شد که البته نصیبی برای هیچکدام از آنها نداشت و باقیماندهشان را هم به سرنوشت پیشینان آنها دچار کرد.
شاید اگر نظام سلطنت بهجای به کار انداختن ماشین اعدامِ چریکهای جوانی که بسیاری از آنان فرصت شلیک گلولهای را پیدا نکرده بودند، فقط آنها را در حبس و یا تبعید نگه میداشت، زمینهای برای تحریکِ گستردۀ مردم و مشروعیتزدایی از آن پدید نمیآمد و چهبسا انقلابی هم به وقوع نمیپیوست.
اما در آنسوی ماجرا آیا رهبران سازمانهای چریکی هرگز گمان میکردند که نه زندگی و عملیات مسلحانهشان بلکه دستگیری و شکنجه و مرگشان به کار انقلاب میآید و انقلاب نیز بقایای آنان را تارومار میکند بهطوریکه جمعی از آنان کشته و جمعی دیگر از کشور رانده و جمعی هم از کردۀ خود پشیمان میشوند؟
ظاهراً نه شاه و ساواکش از ناخودآگاه جمعی قوم ایرانی خبر داشتند و نه چریکها از افقبینی و آیندهنگری بهرهای برده بودند! گویی خشم و نفرتی متقابل پیشران هر دو بود، خشم و نفرتی که در ساواک بیشتر به سبعیت و در چریکها اغلب به عواطف و احساسات رقیق آمیخته بود.
ارسال نظرات