جمیله هاشمی|
بعضاً دیده باشید که یک جرقه فقط یک جرقهای کوچک باعث تغییرات بس شگرفی شده باشد؟ بارها شنیده بودم که تولید یک انگیزه منجر به بلایا و حوادث بزرگ و برعکس آن باعث اکتشافات و اختراعات چشمگیر و شگفتانگیزی گردیده که سرنوشت کسی یا کسانی را به دیگر رو ساخته است. گاهی باور نمیکنی که نیروی انسانی در آن دخیل بوده و تازه حادث شده باشد که باور آدم در آن بگنجد؛ مانند محجزات فراتر از تصور و عقل قاصر آدمی... تصور غیر از آن چه خواهد بود؟ هستی جهان هستی با یک جرقه موجود شده یا درخشش رد و برق در یکلحظه یک جرقهای شده و جهانی را منور ساخته. یک جرقهای بود، رخ داد و گذشت. جرقه تولید انگیزهای شد که جهان را شعلهور بسازد یا جنگلی را در بدهد، واقعهای باعث شود و شخصی را از خوابهای طولانی بیدار نماید. واقعه به وقوع پیوسته که باورنکردنی است.
برای من اشک چشمان یک مادر که از دورن آتش گرفتهاش برخاسته بود، جرقهای شد. جرقهای که بذل و بخشش او را باور نکنم. برای من یک جرقهای شد. جرقهای که تصور کردم در دلم واقعهای به وقوع پیوست. مغزم را تکان داد و تمام سیهکارهای گذشتهام مقابلم سبز شد و خوب را از بد شناختم. نمیدانم باور کنم یا نه... مگر حسی در وجودم زنده شد. انسان واقعاً موجود شگفتآوری است و حقش است اشرف مخلوقات باشد. من هم انسانم... مادری که یگانه طفلش به دستهای من به قتل رسیده بود، فقط برایم گفت:
آیا مادر داری...؟
تا آن روز تا آن لحظهای که آن مادر این سؤال را ازم پرسید؛ واقعاً شخص دیگری بودم. با وجود مادر داشتن، بر موجودیت مادرم پی نبرده بودم. مادرم را جزء داشتههای معمول زندگی تصور میکردم و اصلاً به تصورم نمیگنجید که مادر موجود باارزشی باشد. یا اینکه فراتر از یک فردی از افراد اجتماع انسانی... اهمیت مادر را از سوز دل آن مادر درک کردم که عقده به گلو، اشک در چشمان و آه بر جگر داشت. صرف یک جرقهای که آن مادر بر قلبم پرتاب کرد؛ و آن جرقه تابید و تغییر شگرفی در اجنات من آورد. حس کردم کسی بازویم را بهشدت فشرد و تکانم داد، به هوشم آورد و با جان و دل حس تفکیک خوب را از بد پیدا کردم.
آن مادر آتش گرفته، رنگ به رخ نداشت. بدنش همچو بید میلرزید، چشمانش گودرفتهاش حاکی از هزاران درد و اندوه ناگفتنی بود. او مجال حرکت بیش از یک مردهای متحرک را نداشت. پسرش مرده بود. یگانه پسرش و معصومترین اولادش... آن هم به دستان یک انسان، یک مرد و... مرد بیخیالی که از بالای جسد طفل وی گذشت و اصلاً عین خیالش نبود.
آن مادر خودش را مرده میپنداشت ولی حس بخشندگیاش را زنده نگه داشته بود. وقتی غضب بیش از حد پدر طفل از یقهام دست برداشت، چشمان خشماگینش فروغ چند ساعت قبل را از دست داد. سردی نگاههایش تمام پرسونل ادارهای پولیس را به تعجب واداشت. باور من هم سست شده بود که بذل و بخششی در کار باشد. اصلاً فکر آن را هم نمینمودم که بدون هیچ نوع سزای از زندان رها شوم. دهن همه باز مانده بود. شنیدم که گفت:
رهایش کنید. چونکه مادر طفل میمیرد و از خاطر این مرد سفاک دست به اعتصاب غذایی زده است. باورم نمیشد. چه کسی به خاطر قاتل پسرش دست به چنین امر بزرگی میزند و حتی برای او بذل و بخشش هم مینماید؟! عجیب است.
همینکه از نظارت خانه بیرون میشدم. تصورم غیر از آن بود که بیخیال از کنار جسد غرقه به خون یک انسان گذشته بودم؛ ریسمان دار را به دور گردنم حس میکردم. خودم را منفور عالم میدیدم. با خودم میگفتم:
حقم است. آخر من یک طفل بیگناه را در دهن دروازهای خودشان کشتهام. خون یک فردی بیغرضی به گردن دارم باید دار آویز شوم. باید گردنم بزنند. ها نه باور نخواهید کرد. دیدم مرد با بایسکل قراضهاش در حرکت شد. حسی در وجودم مانند همان جرقهای اول بیدار شده بود و امرانه میگفت:
برو... عقبش برو... تعقیبش کن... ببین کجا میرود. نه اینکه قصد قتل او را هم داشته باشم، نه اینکه جیب او را بزنم یا نه اینکه به دستوپایش بیافتم و ازش معذرت بخواهم که با یک غفلت آنی من، به یک غرور بیباکانهای من او باارزشترین کس زندگیاش را از دست داده بود. نه اینکه ازش علت تغییر آنی خودش را بپرسم که چرا غضبش زمین تا آسمان فرق کرد در حالی که او مرا به دستهای خود لت و کوب کرده و به زندان انداخته بود. فقط آن حس تازه برخاسته از خواب غفلت که همانند جرقهای یک آتش ناگهانی صورت گرفته بود و منی را که خدا ناباور بودم، به مادر و پدر اهمیت چندانی نمیدادم، قدر زن و خانواده را نمیدانستم و مغرور، خودسر و خودشیفته بودم و به زمین منت میگذاشتم که خوش باشد سرش راه میروم؛ آن پدر را دنبال میکردم.
دیدم آن پدر منتظر است و به چیزی فکر میکند. نه ممکن بود منتظر جنازهای پسرش بوده باشد. دیدم مادر جسد بیجان پسرش را در آغوش گرفته و به بسیار مشکل از پتههای زینهای شفاخانهای صحت طفل اندرا گاندی پایین میشود و پدر از جایش جنب نمیخورد. یکبار دیگر از پدر بدم آمد و خواستم بدوم و مادر ناتوان را که از توانش بالاتر جسد شخ ماندهای طفل شش هفت سالهاش را حمل مینماید، کمک نمایم. نزدیکش رسیدم. منظور تعقیبم را از یاد بردم. پدر با ناتوانی قلبی که داشت... بعداً فهمیدم... منتظر مادر طفلش بود. با خشونت کمتر از روز قبل رخ بهسوی مادر نموده گفت:
این آقا پسرت را کشته... مادر با چشمان بیفروغ که به وضاحت دیده میشد، چندین شب خواب نکرده و مجال نگاه کردن را هم ندارد، لبان تفسیدهایاش را به مشکل از هم جدا کرد و صرف سراپایم را ورانداز نموده، با گلوی پر از عقده و چشمان اشکبار پرسید:
پسرم مادر داری؟ هرگاه داری برو و ازش بپرس که مرگ پسر چقدر سخت و طاقتفرسا است. برو و از او حال مرا بپرس... من بخشیدمت برو... هر دو به تکسی نشستند. تا چشمم کار میکرد عقب تکسی نگاه کردم. تکسی بیخبر از من رفت. وقتی به جادهای پیچید و از چشمانم دور شد. نفسم را تازه کرده و آن جرقهای ناگهانی را به یاد آوردم. آن جرقهای را که باعث شد من آدم شوم و همه را انسان بپندارم و برای هر یک ارزش قائل شوم.
راساُ به منزل رفتم، دستهای مادرم را بوسیدم و بالای زن و بچهام دست محبت کشیدم. مادر و زنم حیران حیران طرفم نگاه میکردند. میدانستم که حرکاتم برای ایشان غیر عادی جلوه میکند. میدانستم که گره پیشانی و صدای بلندم را از یاد نبردهاند؛ و خوب میدانستم که بالای آنها چه بلاهای آورده بودم و حتی مادرم را با حرفهای زشت و غیر ادبیام چقدر اذیت کرده بودم. کنارش نشستم. او جرات سؤال کردن نداشت. میفهمیدم که هزاران سؤال در ذهنش خلق گردیده ولی... ازش پرسیدم:
مادر.. هرگاه من بمیرم تو چی میکنی..؟ مادرم مانند یک فنر از جایش پرید. همانند من که با یک جرقهای آنی تکان خورده بودم. دست به دهنم گذاشت. حس کردم او را برق گرفت. سرم را از زانویش بلند کردم. دیدم رنگش پرید و منتظر بود که من مانند همیشه داد و فریاد سر بدهم و او را با حرفهای رکیکم مذمت نمایم. برخلاف تصورش گفتم:
مادر جان صرف یک سؤال بود چرا اینقدر تکان خوردی و ترسید؟ ببین... ببین من زنده و سلامت پیش رویت نشستهام... مادرم نفس عمیقی کشید و گفت:
خدایا شکرت... پسرم حتی حرفش را نزن. من تاب هرچه مشکلات است دارم ولی...
بلی فهمیدم مادر جان... خوب هم فهمیدم. بیچاره آن مادر... لبهای نفسیده، رنگپریده و اشک چشمانش از پیش چشمانم دور نمیشد. من پسر او را کشته بودم و او... ها بذل و بخشش... هرگاه من بهجای او میبودم هرگز نمیبخشیدم... او مرا بخشید... مادرم پرسید:
آه پسرم کی را کشتی؟ از کدام مادری حرف میزنی؟ مگر دیوانه شدهای؟ پتنوس چای به دستان خانمم معلق به هوا ماند. مادرم بار دیگر سؤالش را تکرار کرد؛ کی را کشتی... چرا کشتی...؟ از کدام مادر حرف میزنی...؟
پسر چار سالهام با شیرینزبانی مقابلم آمد. موترک دشت داشتهاش را به سویم پیش کرد و با زبان شیرین گفت:
موترکم را خوش داری؟ با بیحالی دستش را گرفته و بوسیدمش و آنچه گذشته بود برای همه بازگو کردم؛ که پسرک را چطور با موترسایکل خودم به دیوار زده بودم و فرار نموده بودم. مادرم آه سوزناکی کشید و آهسته گفت:
ایوای پسر خدا ترا ببخشد... خدا ترا ببخشد...
همین اکنون که بیست سال از آن روز میگذرد، هر جرقهای تکانم میدهد و هر باری که به یاد آن مادر میافتم، برایش صبر از خدا میخواهم.
ارسال نظرات