داستان کوتاه فرصت

داستان کوتاه فرصت

پرتو صبح‌گاهی سرخ‌فامی آرام‌آرام به درون سالون مجلل امان‌الله پخش می‌شود. به مبل و فرنیچر آخرین مدل روز، پرده‌های سفید به‌سان بال فرشتگان، فرش‌های مغملی هماهنگ با پرده‌های نازک و حریری، میزهای قیمتی و طرح و دیزاین چشمگیر که توسط طراحان خارجی صورت گرفته بود، بی‌دریغ می‌تابید. از آن‌طرف فرشتگان از فراز آسمان‌های درخشان به امان‌الله داد زده می‌گوید:

جمیله هاشمی

فقط یک فرصت دیگر داری...یک فرصت کوتاه و امتحانی. فرصتی که بتوانی گناهان گذشته‌ات را جبران نمایی. برگرد و به خود آه که زنت بی‌گناه است...

چشمان امان به‌سان گردش گردون به دورادور اتاق بزرگ و مفشن دوری می‌خورد و از داشتن تعمیر رؤیایی‌اش غره می‌گردد. گویا اصلاً صدای نشنید و فرصت برایش ارزش نداشت. او دارایی‌های هنگفتش را می‌شمرد؛ ویلاها، بلدنگ‌های سر به فلک، فروشگاه‌های مدرن، باغ‌های میوه، زمین‌های زراعتی و خاصتاً منزل رهایشی خودش که همین اکنون در آن به سر می‌برد. همه فرصت‌ها را از دستش می‌رباید.

- هاهههه... بیشتر و افزون‌ترش می‌سازم. خنده‌های مغرورانه‌ای لبان کلفت و سیه رنگش را لمسی می‌کند و گوشت‌های صورت فربه و بدشکلش جنب می‌خورد. دندان‌های کثیفش از میان دو لب بزرگ و گوشتی‌اش نمایان شده و با خنده‌های مستانه متوجه سرازیر شدن لعاب دهنش هم نمی‌شود! زنی که نوکری خانه‌اش است. از لای در اتاق به او نگاه نموده زیر زبان می‌گوید: بی‌حیا هنوز هم می‌خندد. مرگ به تو و این خوشحالی کاذبت...حیف او زن...

ساره از دیرزمانی بود که در خانه‌ای آنها کار می‌کرد. او شاهد عینی وقایع زندگی امان بود. بی‌رحمی وی امانش را بریده بود که لام از کام جدا نمی‌توانست. هرگاه جراتی به خود می‌داد، به یاد زخم‌های می‌افتاد که امان‌الله به دست‌های گوشتی‌اش سوخته‌ای سگرت را فشرده بود.

او صدای فریادهای ملالی را که از ته کوی بلند می‌شد، می‌شنید. فقط منتظر فرصت مناسب بود. فرصت...! این فرصت بعضی‌اوقات چقدر قیمتی می‌شود. ولی امان‌الله آن فرصت را از دست می‌داد و روح و تنش را که آبستن حرص بیش‌ازحد شده بود به شیطانی می‌فروخت که بالای شانه‌هایش سواری شده بود. او بی‌خیال در فضای سالون روشن و پر از مناظر بهشتی‌اش می‌پیچید و عین خیالش نبود که چی کار بدی کرده است. ملالی را که پدرش برایش گرفته بود، هیچ‌گاه به نواعی نرسانده و همیش نگرانش ساخته بود. او قدر ملالی زن باایمان و وجدانی را که بارها این فرصت‌ها را برایش مهیا ساخته بود، ندانست که وی را از کارهای خلاف منع و راه حلال و حرام را برایش نشان داده بود.

امان‌الله فرصت‌های زیادی را از دست داده بود. زن فرشته صفتی را که بار بار این زمینه را برایش مهیا ساخته بود، لت و کوب می‌کرد و با ضربه‌های جسمی و روحی اذیتش می‌کرد و بر وی سخت می‌گرفت. بالای کارهای خودش انگشت انتقاد می‌گذاشت و بهانه‌گیری می‌کرد. نه دیگ و کاسه‌ای او را می‌پذیرفت و نه طرز لباس و سلیقه‌ای‌اش را. همیش عذابش می‌کرد و بداخلاقش می‌نامید.

حالا نکه خوی و اخلاق شگفت‌انگیز وی و خانواده‌اش زبان زد خاص و عام بود. پدر ملالی یک فرد نظامی‌ای با رسوخی بود که همه از صلابتش سخن می‌گفتند. مادر ملالی زن تعلیم‌یافته و معلم یکی از مکاتب بود که سروصورت، سلیقه و طرز خوراک و پوشاک او را دیگران الگو می‌گرفتند. ملالی هم که تعلیم و تعلم را از فامیل به ارث برده بود و جوانان قوم‌وخویش و همسایه تمنای وصلت وی را داشتند. به گیر مرد ددمنشی افتاده بود که نمی‌توانست با خلاف رفتاری‌های وی کنار بیاید. دایم او را سرزنش می‌کرد که روزی حرام به خوردشان نمی‌دهد و زورگویی‌های غیرقانونی هم می‌نماید.

در اوایل زندگی امان‌الله به عقاید او اهمیت قایل نمی‌شد. ولی وقتی رشوه‌گیری، باج‌گیری و حتی رفت‌وآمد همرای گروه‌های قاچاق مواد مخدر بالای ملالی فشار وارد می‌نمود که همکار وی باشد... ملالی جری‌تر می‌شد. امان‌الله به‌منظور پوشش خلاف رفتاری‌های خودش، وی را لت و کوب نموده و مو کشان از در منزل بیرون می‌انداخت. بعد وی را با کشتن اعضای خانواده‌اش تهدید می‌نمود.

ملالی سه طفل داشت که حفظ و حراست روان سالم و جسم بی‌عیب آنها برایش اهمیت بیشتر داشت. او در پول‌شویی و بسته‌بندی مواد مخدر و نشست و برخاست شوهرش بیش از حد احساسیت نشان می‌داد. همان بود که مار حریص امان‌الله که بالای گنجه‌ای بی‌حسابش چمباتمه زده بود، نیشش را تا اعماق روح و روان زن فرو می‌برد.

امان‌الله شب‌ها گم بود وقتی موقع مناسب پیدا می‌کرد که با رفقای هم‌دستش به خانه بیاید ملالی و اطفالش را در اتاق حبس می‌کرد یا می‌گفت؛ خودت را آراسته کن و ساقی مجلس شو. مو بر تن ملالی راست می‌شد و خاموشانه به حبس خانگی تن می‌داد.

ملالی بیشتر سعی می‌کرد از اوضاع داخلی خانواده‌اش کسی دیگر خبر نشود. بخصوص که سه فرزند مادرش قبل از بزرگ شدن ملالی شهید شده بودند و مادرش برادر جوانش را نیز از دست داده بود. مرض قلبی خیلی جدی داشت و به ضم داکترها به یک‌رشته‌ای باریک بند بود. پدر ملالی ازش خواهش می‌کرد هیچ مشکل خودش را به مادرش شریک نسازد.

و اما امان‌الله زمانی که ملالی به سکوت متوصل می‌شد و هر بی‌ادبی وی را با زبان خاموش تحمل می‌کرد بی‌باک‌تر، بی‌پرواتر و بی‌حیاتر می‌گردید تا اینکه به‌جای ملالی زنان روسپی را به ویلای مجللش می‌آورد و خود و رفقا هم‌کاسه‌اش از آنها استفاده‌ای نا جایز می‌کردند. تنها کسی که همه‌چیز را بدون هیچ چشم‌پوشی یا ممانعت می‌دید، خاله ساره بود. او یک بچه‌ای فلج و شوهر پیر داشت. هر حرکت امان‌الله قلب ساره را نیز می‌لرزانید ولی می‌دید که آن مرد هرزه و سفاک هیچ یادی از زن و دو دختر و یک پسرش نمی‌کند.

گفتیم؛ به امان‌الله یک فرصت دیگر داده شد. ولی عملکردها وی نه‌تنها نویدی تازه را نشنید بلکه بیشتر از پیش حرص چشمان بصیرت وی را نیز کور نمود و افزون‌خواهی‌اش از حد گذشت. او با حرص تمام می‌گفت:

زن احمق...خدا ترا لایق ندید که پا با پای شوهرت بگذاری و از این عیش و نوش لذت ببری یا حداقل مزاحمت نکنی. همیش... حلال حرام حلال حرام... مگر بابه‌ات دایم نان حلال سر دسترخوان خودش آورده بود که... شاید او احمق بود. آن هم در این موقعی طلایی که دولت چور اعلان کرد، کشت و زرع مواد مخدر بی‌دریغ سیر صعودی را پیمود و دست جهانیان بر کشور خاک‌ریز افغانستان دراز شد. معدن‌های سربسته دهن باز کردند، طیاره‌های اجانب در پی کشیدن هزاران مشکل‌گشای زروزیور بر دشت‌های بی‌سروصدای این کشور نشست و دل زمین را کاوید، بُرد و چور کرد. تو صرف تماشاگر بودی...؟ نه نه هرگز باور نمی‌کنم. هیچ مردی از مردان این سرزمین آرام ننشستند و فقط نظاره گرد نبوده‌اند. بعد پرده‌ای حریر پنجره‌ای بزرگ سالونش را بلند زد و گفت:

ببین. ببین این‌همه بلدنگ‌های سر به فلک، مغازه‌های لوکس و... از کجا شد؟ حتماً پولی در جیب زده شده بود که بی‌دریغ مصرف شد.

بدبخت زن... چی می‌دانم از کجا که بابه‌ای موزی تو مانند خودت ناشکر بوده باشد. به تداوی ناچیز داخلی اکتفا نموده مادرت را عذاب کش نموده باشد. ها حتماً چنین بوده که چشم تو به ممسکی و گرسنگی عادت کرده است. دستم به آلو نمی‌رسد آلو ترش است...

تا اینکه امان‌الله ملالی را دست‌وپای شکسته در تهکوی حبس دایمی کرد. به ساره امر نمود که دوا را در چای و نانش بی‌افزاید تا توان حرف زدن از وی سلب گردد. به وی می‌گفت:

استفاده کن از حلالی که خدایت برایت می‌دهد؛ و ها تصور نکنی که من زن دیگری می‌گرم. نه نه هرگز خودم را پابند نمی‌سازم. پول همه‌چیز من است و ها، با همین پول...

سارا که از کارهای بدفرجام بادارش متنفر بود، زودتر دوا را از دستش می‌گرفت و همان کاری را می‌کرد که بالایش امر شده بود. دوا وضعیت ملالی را بیش از حد خراب می‌ساخت. وی را مانند لاشی ساخته بود که همانند مار زخمی به دور خود بپیچد و تاب بخورد و روزها بی‌هوش باشد. امان‌الله با بی‌تفاوتی به ساره می‌گفت:

تو وارخطار نشو، عوارض جانبی‌اش صرف آرامش اعصاب است و موره‌های سرش را ترمیم می‌نماید. بیچاره خاله ساره جز اطاعت چاره‌ای نداشت.

دختران و پسر ملالی که نزد خانواده‌ای پدری‌اش در یکی از ولایات بودند، درس می‌خواندند و از مریضی مادرشان رنج می‌بردند بابا به رول ساختگی می‌گفت:

در مغز سر مادرتان یک نوع کرمی پیدا شده که آهسته‌آهسته مغز او را می‌خورد و من ناگزیر شده‌ام که او را به خارج از کشور بفرستم؛ زیرا از توان دوکتوران اینجا بیرون است. اولاد دل‌خوش می‌نمودند که مادر شفا می‌یابد و نزد آنها می‌آید. ساره از این مسله خبر نداشت که امان‌الله چطور سر اولاد خودش را شیره می‌مالد، فقط به ملالی و حالت زار او می‌اندیشید.

یک روز گویی فرشته‌های محافظ ملالی فرصت را از دست امان‌الله قاپیدند و به ملالی سپردند. با افکار سارا بازی نمودند تا فراموش نماید که دوای ملالی را کجا مانده است. ساره بعد از دو روز متوجه می‌شود که وضع ملالی بهتر شده و باز هم از درد ناله می‌کند، اولادهایش را به نام صدا نموده و از مظالم شوهرش حرف می‌زند. قلب ساره فرو می‌ریزد و دهن او را محکم گرفته می‌گوید:

ایسس، تو در این چند ماه بدون هیچ نوع حرکتی می‌خوابیدی که از سر و پایت خبر نمی‌شدی ولی امروز... پس صدایت را کنترول کن که من نجاتت می‌دهم. ملالی نخست حرف‌های ساره را قبول نمی‌کند و داد و فریاد بیشتر می‌نماید ولی ساره سر یگانه پسرش را قسم می‌خورده می‌گوید:

من مدیون نیکی‌های تو هستم؛ و ها. بشنو. شوهرت به خاطری که رازهایش را فاش نسازی برایت دوای بد می‌داد که دیوانه شوی یا ستم‌کش شده، قطره‌قطره آب حیات را ازت بگیرد. ملالی سکوت می‌کند.

وقتی ساره بلندبلند به شوهر وی می‌گوید؛ من دوا را در غذا و آبش مخلوط کرده برایش می‌دهم که از سر و پای خود خبر نمی‌شود. ملالی چشمانش را می‌بندد و خودش را به حالت چند روز پیشش درمی‌آورد. امان‌الله به تهکویی پایین شده از قوده موهای وی می‌گیرد، طعنه‌آمیز می‌گوید:

مرا دست‌کم گرفتی، باش که عقلت به سرت بیاید که حلال و حرام را از یاد ببری. بعد، تلوتلوخوران از زینه‌ای طویل تهکوی بالا شده می‌افزاید: حرمان دیدن اولادت را به دلت می‌مانم... لعنتی... مزاحم... بعد به سارا می‌گوید:

همین‌طور ادامه بده... سارا با اطمینان می‌گوید: چشم... خاطرتان جمع باشد.

راستی هم به همان منوال که خود می‌خواهند، دوام می‌دهند. نخست پدر ملالی در جریان گذاشته شده و بعدش تمام موضوعات مستند به پولیس می‌رسد.

وقتی پولیس ملالی را از تهکوی بیرون می‌کند، امان‌الله را بالفعل توأم با جابه‌جایی پاکت‌های بسته شده هیرویین در بیک‌ها همرای همکاران جرمش دستگیر می‌کند. امان‌الله دیگر فرصت را از دست داده است. باند مافیای بزرگ دست به‌کار شده صدای وی را از ورای سیخ‌های فولادی زندان نیز خاموش می‌سازد که رازها مکتوم بمانند.

ملالی صاحب ملیون‌ها پولی می‌شود که هر روپیه آن را گوشت خوک گفته به دولت تسلیم می‌نماید و نزد اولادش رفته دوباره به وظیفه‌ای معلمی خود ادامه می‌دهد. ولی از دولت خواهش می‌کند که به ساره و شوهرش انعام بدهند تا بقیه زندگی‌اش به‌خوبی بگذرد.

ارسال نظرات