نویسنده: الیزابت بوون
مترجم: مریم حسینی
نقد داستان:
روزی در تاریکی اثر الیزابت بوون، نویسنده ایرلندی (۱۸۹۹-۱۹۷۳) داستانی است که فضای پس از جنگ جهانی دوم را به نمایش میگذارد. محل داستان روستای موهر در ایرلند است. در این داستان هیچ رمز و راز و ابهامی وجود ندارد. این جا همه افراد از اسرار هم آگاه هستند. تم داستان تجربه دختری پانزدهساله از روابط دو جنس مخالف است. شخصیت اصلی داستان باربی، به خاطر میآورد که در نوجوانی هنگام تعطیلات مدرسه به شهر موهر نزد دایی خود رفته بود و به یاد میآورد که یک روز بعدازظهر به دیدن خانم بندری، همسایه دایی خود رفته بوده. باربی سخت عاشق دایی خودش است و این عشق کاملن پاک و معصومانه است. با دیدن خانم بندری، همسایه دایی، باربی با جوانب تیره احساسات بشری آشنا میشود که او را سخت به وحشت میاندازد… بعد از شناخت پیچیدگیهای روابط عاشقانه بزرگسالان، او دیگر قادر نیست به اعتقادات معصومانه و کودکانه خود اعتماد کند دیگر عشق را بیآلایش نمیبیند و دنیا برایش رنگ صمیمانه و صادقانه خود را از دست میدهد…
وقتی از روی پل به موهر وارد میشوید، میتوانید یک ردیف خانههای همشکل را ببینید که در کنار رودخانه بنا شدهاند. این خانهها در سمت چپ، زیر پل قرارگرفتهاند. ارتفاع بلند، ضخامت کم و نمای رنگ و رو رفته خانهها آنها را کمارزش جلوه میدهد و گویی به عابر نشان میداد که به شهر بزرگتری نزدیک میشود. این شش خانه که با یک نما به هم میپیوندند، سالها قبل با رنگ زرد آلویی رقیق رنگآمیزی شدهاند. خانهها رو به شمال قرار دارند. پنجرههای پایینی، پلکان جلویی، و پنجرههای بالای درهای ورودی خانهها، با شاخههای درختان لیمو پوشانده شده و خلوتی ایجاد میکنند. مقابل این منطقه، پرچینی قرارگرفته است. از بین پرچینها و جوی آب، جادهای با یک دیواره عبور میکند که مقابل آخرین خانه به انتها میرسد.
در سمت دیگر پل، قلعهای مخروبه به طرزی زیبا سر برافراشته است که نظر گردشگران را به خود جلب میکند. جنگل، که رودخانه از درون آن سرچشمه میگیرد، تا پشت خرابهها کشیده میشود. در روزهای صاف، دورنمایی از کوههای آبی ایرلند را میتوان دید. اگر این زیباییها نبود، موهر چیز زیادی نداشت که به نمایش بگذارد. این مکان کوچک، پررونق و موفق است – بازار شهر با یک میدان در جاده اصلی واقعشده است. هتل شهر، وسیع، مسرتبخش، و پرکار است. علاوه بر این، موهر دارای آسیابهایی است و سالهاست که بهعنوان یک منطقه تولید آرد شناخته میشود. وقتیکه از درون شهر موهر رد میشوید و مسیر خود را به سمت خارج شهر ادامه میدهید، ساختمانهای سنگی متروک در طول دره کنار رودخانه، تا جایی شما را همراهی میکنند. و درجاهای دیگر هم میتوانید آسیابهای سفید مدرن را ببینید که با رنگ زیبای آرد گون خود جلوهگری میکنند.
در اطراف میدان، فروشگاهها و بارها با رنگهای گوناگون دیده میشوند. در اصل، موهر شبیه یک طرح گچی است. بهغیراز دره که با رنگهای وصفناپذیر خود زیبایی را بهگونهای دیگر جلوه میدهد.
میدانم، در ابتدا ممکن است فقط قلعه توجه شما را به خود جلب کند و به ردیف خانههایی که من از آن سخن میگویم، با بیتفاوتی یا با عجله بنگرید. اما من نمیتوانستم از مقابل آن خانهها بیتفاوت بگذرم، چون در آنجا به دنبال یک نشانی میگشتم. در خانه شماره ۴، دوشیزه باندری زندگی میکرد.
او آخرین عضو یک خانواده آسیابان بود - بله آخرین عضو به جز برادرزاده بیوهاش که اسیر او شده بود. دوشیزه باندری مالک همه خانههای همشکل بود که در یک ردیف قرارگرفته بودند و از املاک دیگری هم که در قسمتهای دیگر شهر داشت اجاره دریافت میکرد. چند مایل دورتر از موهر هم مزرعهای پرمنفعت خریداری کرده و مدیریت آن را واگذار کرده بود. اگر آسیابهای خانواده را هم به دست او سپرده بودند، آن آسیابها آنطور از دست نمیرفتند و او ناچار نبود با برادر شکستخوردهاش، ستیزه کند. همان برادری که کار را با فروش همه اموال خانوادگی به پایان رساند. تقاضای دوشیزه باندری برای دریافت سهم خود، باعث شد که برادر نتواند قرضهای خود را بپردازد و روزی او را آویخته بر تیرهای آسیابی قدیمی یافتند.
در زمانیکه من از آن سخن میگویم، دوشیزه باندری دوران بازنشستگی خود را میگذراند. اغلب بهندرت در جمع ظاهر میشد. گاهی یک فورد کرایه میکرد و با آن بیخبر به مزرعه خود سر میزد. دایی من، که زمینش همجوار مزرعه دوشیزه باندری بود، با او معاملاتی دوستانه داشت و بهاینترتیب بود که نخستین بار سر صحبت را با او بازکرده بود. دوشیزه باندری یک کتابخوان سرسخت بود. مجله، نشریه، جزوه و نوشتههای جدی دیگری را برای دایی میفرستاد، برخی قسمتهای آن را مشخص میکرد و مشتاق بود نظر دایی را در آن مورد بداند. با این شیوه میخواست، دایی را به ستوه بیاورد. چراکه دایی سخنگویی موفق، چند هنره، و در موارد لزوم خلاق بود ولی بهطور اساسی از این که ذهنش را ارزیابی کنند نفرت داشت. به همین دلیل تا حد ممکن از ملاقات با دوشیزه باندری سرباز میزد.
وقتی زنگ در خانه دوشیزه باندری را میزدم، اینهمه چیزهایی بود که در مورد رابطه آنها میدانستم. خردادماه بود. بعدازظهری گرم و بیخورشید و بیوزش هیچ نسیمی. درختان لیمو که گل کرده بودند، شاخههای سنگین خود را بر سرخانهها انداخته بودند. از بالا، پل از لابهلای شاخهها ظاهر میشد- با عابرینی که به نردهها تکیه داده بودند و مرا میپاییدند- یا اینکه من چنین میاندیشیدم. با ملاقات از این محل احساس میکردم فردی برجسته شدهام. پانزدهساله بودم و آنطور که به خاطر میآورم – البته تا آن جا که میتوانم به خاطر آورم – همه حواسم تیز و حساس بودند. آن شش خانه در سکوتی خالی از حضور کودکان به هم متصل شده بودند. از زیر پرچین، آوای مسحورکننده رود به گوش میرسید و از پنجرهای بر فراز سرم، آهنگ پرزدن ضعیف پرندهای در قفس را میشنیدم. در میان درهای دیگر، در خانه شماره ۴ به طرزی دلپذیر رخ مینمود. گرچه، رنگ سرخ دلتنگی داشت. در باز شد. آمده بودم تا یک نسخه از بلک وودز را به دوشیزه باندری باز گردانم. یک دسته رز نهچندان خوشترکیب هم از باغ دایی چیده و با خود آورده بودم. همچنین باید به درخواست دایی خارچین دوشیزه باندری را قرض میگرفتم تا دایی خارهای زمین خودش را با آن بچیند. در راه، گلبرگهای یکی از رزها در آستانه در و بعد روی کفپوش هال فرو افتاد. برادرزاده خانم باندری مرا به داخل خانه هدایت کرد درحالیکه شکایت میکرد:
«ای بابا! … این گلها در راه پژمرده شدهاند. زیادی باز شده بودند، نه؟ شرط میبندم این گلها را داییات نفرستاده!»
او مورد اعتماد عمهاش نبود و با او کمابیش مانند یک برده رفتار میشد. وقتی برای رساندن پیامی به شهر میرفت (مردم این چیزها را پشت سرش میگفتند) جرئت نمیکرد بایستد و با کسی صحبت کند. جرئت نمیکرد برای تفریح و شادی گاهی سری به بار هتل بزند. برای زنی که میگفتند حدود چهل سال دارد، این رفتار خجالتآور بود. نان بیوه که دوست داشت خوشتیپ بگردد، ظاهری بسیار حریص و گولزننده داشت. چنین استنباط میشد که بعد از فوت عمهاش به پول میرسد. پس لازم بود تا آن موقع، هوسهایش را مهار کند. ازلحاظ رابطهاش با من، فکر میکردم: چطور جرئت میکند با آن نفس بدبویش پشت سر دایی من حرف بزند؟
درست است. بردن گلهای رز، هرگز فکر دایی نبود. او مرا مأمور کرده بود تا به هر ترتیبی که خود صلاح میدانستم خوشظاهر و با ابهت به نظر برسم و من وقتی که داشتم گلها را از پیچک باغچه جدا میکردم، با خود فکر کردم آن گلها کمک میکنند روی دوشیزه باندری تأثیر بهتری بگذارم. نهتنها نیاز به چاپلوسی بود، بلکه حتی لازم بود او را دلداری دهم. چون جای انگشتان کثیف و روغنی دایی روی حاشیه نسخه بلک وودز که برای او برمیگرداند، باقیمانده بود و روی جلد آن، جایی که دایی لیوان خود را گذاشته بود، یک برآمدگی ایجادشده بود. او پیشبینی کرده بود که دوشیزه باندری دیوانه خواهد شد و پیشنهاد کرد: «بهتر است بگویی که تو مقصر بودهای.»
بنابراین از روبان موی خود گذشتم تا رزها را ببندم و خوشحال بودم که میتوانستم مشکل دایی را حل کنم.
برادرزاده خانم باندری به من هشدار داد که عمهاش در حال استراحت است و از من خواست منتظر بمانم. اتاق پذیرایی باریک از درون شبکه ضخیمی که روی ایوان تعبیهشده بود و در آینهای که در انتها قرارگرفته بود، منعکس میشد. میتوانستم مبلمان چوب ماهون را ببینم که در اتاق انباشته بودند. منظرهای نهچندان زیبا ولی آبرومندانه بود. در وسط اتاق میز گردی با رومیزی مخملی گلدوزی شده قرار داشت. اتاق حس محترمانهای داشت، هرچند بهندرت کسی به آن وارد میشد. باری، ساکنان همیشگی اتاق افراد به خصوصی بودند: نسلهایی از تصاویر رنگ روغن گرداگرد اتاق به دیوار آویخته شده بودند و عکسهایی روی ستون و طاقچه و حتی روی میز وسط اتاق نهاده شده بود. به هر طرف میچرخیدم با یکی از اعضای خانواده برخورد میکردم: یکی از اعضای خاندان منقرضشده باندریها. یک ساعت مرمرین در اتاق بود، که از کار باز ایستاده بود.
حس کردم گامهایی سنگین روی سقف اتاق توقف کردند ولی نمیدانم همه اینها چقدر طول کشید. شگفتزده بودم که این باندریها به دنبال چه بودند. رزها و مجله را روی میز گذاشتم و خود را در آینه نگاه کردم. دختری بلندقد با لباسی ساده از جنس کتان و بازوانی باریک که اندام او هنوز شکل نگرفته بود. با دو گیس بافته که به قول دایی مثل یک دختر سرخپوست بر شانههایم افتاده بود. باربی صدایم میکردند.
در حافظه، اغلب لحظهای که گذشته، بیشتر از لحظه انتظار به طول میانجامد. من انتظار برای دوشیزه باندری را به خاطر میآورم ولی دیگر چیزی به یاد ندارم تا زمانیکه او به اتاق نزد من آمد. بیهیچ احساسی با او دست دادم. روی برجستگی سینه او ساعتی الماس با گل میخهای میناکاری متصل به قوسی مینایی سنجاق شده بود. با هر دم او الماس میدرخشید. نشست تا بهتر به من نگاه کند:
«پس او تصمیم گرفت که ترا بفرستد، بله؟»
دامن لباسش روی زانوان او کشیده شده بود. رنگ آتشین و مردمکهای خیره او، نشان میداد که خشمگین است. بااینوجود با لبخندی پرشور و افراطی مرا پذیرفت تا اثر بدی را که میدانست بر جای گذاشته، از بین ببرد. مثل اینکه ورقبازی میکرد، کارت دروغ را رو کرد: «چیزهای عجیبی درباره تو شنیدهام». نزدیک میز نشست: «این دستهگل مال من است؟»
دستهگل و خار را برداشت و با دمی طولانی و خواستنی آن را بویید. گویی نسبت به اصل آن خود را میفریفت – نشان میداد که اگر من نمیدانم، ولی او میداند چطور بازی کند. بعد رزها را میان عکسها گذاشت و نگاهش را بهتندی به مجله انداخت.
شروع به صحبت کردم: «متأسفم، من…»
بیهوده بود. فقط با خود خندید و غرولند کرد. نسخه بلک وودز را از صفحهای که بیشترین آثار انگشت در آن به چشم میخورد، مقابل من گشود:
«اینها را هر جا باشند، میشناسم!»
یکی دو خط را از نزدیک بررسی کرد.
«هیچ از این مطلب سر درآورد؟»
«به من گفت، به شما بگویم که از آن لذت برده است.» (دیده بودم که دایی درحالیکه شکم خود را از نان و کره میانباشت، سرسری به آن نگاه میکرد)
«… با بهترین تشکرات.»
«نمیتوانی حرفهای او را خوب بازگو کنی.» (چندان ناخشنود نبود)
به او نگاه کردم.
گفت: «مهم نیست. او رفیق برازندهای است.»
این پا و آن پا شدم. نگاهم کرد و گفت: «جای تأسف است که کسی سر میز غذا کتاب بخواند.»
«او خیلی مشغله دارد، دوشیزه باندری.»
«هنوز، خوب بلد نیستی از او تعریف و تمجید کنی.»
مرا نیش زد و وادارم کرد بگویم: «معمولاً وقت زیادی ندارد.»
«آه، مطمئنم که تو برایش همصحبت خوبی هستی.»
به نظر میرسید دوشیزه باندری دیده است که چطور پس از خروج دایی از خانه، خود را به روی صندلیاش میانداختم و دیده است که چگونه به رخوت انگشتانش مینگریستم وقتی دستانش را از صندلی میآویخت تا گوش سگی را نوازش کند. با او، پیوند ظریف جنسیت را حس کردم. هفت هشت هفته با او، زیر سقف خانه او، در میان راشهای مسیرنگی که از بهار تا تابستان از صورتی به بنفش میگراییدند، و من عاشق او بودم. گمان میکنم اینگونه اتفاقات میتواند به وقوع بپیوندد. او برادر مادر من بود ولی در کودکی او را نمیشناختم. نسبت به مردانگی او کسی به من هشدار نداده بود. من که بهطور طبیعی در عشق رشد میکردم، همچون علفی بودم که در چمنزار یکدست او بالا میرفت و به زردی میگرایید. تا زمانیکه دوشیزه باندری حرفی نزده بود، خطری وجود نداشت.
مثل یک احمق پاسخ دادم: «او فقط گاه گاه از مصاحبت با من خشنود میشود.»
از دامن سیاه پشمی خود پرزی چید و گفت: «بسیار خوب، از تشکرات او سپاسگزارم. و از تو برای این ملاقات دلپذیر ممنونم. خوب؟ دیگر چه؟»
شروع به صحبت کردم: «داییام میخواهد…»
دوشیزه باندری جواب داد: «تعجبی ندارد. ادامه بده، این بار چه میخواهد؟»
«ممکن است یک بار دیگر خار چینتان را به او قرض بدهید؟»
«فقط یک بار دیگر؟ پس سال دیگر چه میکند؟ خارچین خودش را تعمیر میکند؟ بعید میدانم بتواند کار به این سختی را انجام بدهد.»
میدانستم که دایی خارچین خودش را فروخته تا خردهریز تهیه کند. او گاهی به دنبال پول آماده بود. هیچ نگفتم.
«انتظار دارد او را از زندان رفتن حفظ کنم؟ (طبق قانون، رشد خار در مزارع ممنوع است) همیشه همان داستان است. همین اتفاق میافتد. من هنوز خارهای مزرعه خودم را نچیدهام.»
«او خوشحال خواهد شد که ماده الاغ خود را به شما قرض بدهد تا خارهای مزرعهتان را بچینید.»
«بی خرد! اگر باد بذرها را از زمین کثیف او به زمین من نمیآورد، این جا هیچ خاری به وجود نمیآمد که من ناچار باشم بچینم. با نوک انگشت، یکی یکی چشمان و سپس سر خود را مالید. ناگهان بهطور سوزناکی اعتراف کرد: برایم اهمیت ندارد که ماشینآلات از مزرعهام خارج شود.»
مغرورانه گفتم: «بسیار خوب! به او میگویم.»
تکیه داد. دستانش را به لباسش کشید و گفت: «نه… صبر کن. میتوانی چیزی به اربابم بگویی! به او بگو مطمئن نیستم ولی راجع به آن فکر میکنم. ممکن است پاسخ مساعد بدهم. ممکن است ندهم. اگر اربابم خواست بداند جواب آخرم چیست، خودش بیاید.»
بعد درحالیکه مرا لمس میکرد ادامه داد: «چه لباس قشنگی پوشیدهای. ولی خیلی ساده است. داییات، بهجای این که پشت لباس تو مخفی بشود، باید فکر بهتری بکند!»
«منظورتان را نمیفهمم دوشیزه باندری.»
«خودش میفهمد.»
«امروز داییام کار داشت.»
«مطمئنم که کار داشت. هرروز کار دارد. در زندگیام فقط یک مرد دیگر را میشناختم که بهاندازه دایی تو مشغله داشت. میخواهی بدانی چه کسی؟ برادر بیچارهام.»
بعد از گذشت اینهمه سال، آن ردیف خانهها هنوز برایم مرکز هراساند. از هر خانهای که روبه رودخانه است بیزارم. گمان میکنم بهتر است (هرگاه باید از روی پل عبور کنم) بهجای اینکه نشانههای دیگر مرا به یاد آن بیاندازند، به خودش نگاه کنم. درست است. فقط یک خانه در این ردیف متعلق به دوشیزه باندری بود ولی در بقیه آنها هم شریک بود. در آن یکنواختی، یک لکه نازدودنی به چشم میخورد – یک نمای صورتی بیروح. جادهای که به هیچ کجا ختم نمیشد، جز آن شش دری که درختان لیمو با گلهای خود روی آن میافتادند تا پناهگاهی ایجاد کنند. یکنواختی آب بند و بال زدن پرنده. در آن ردیف خانهها، من فقط به یک اتاق وارد شدم، و فقط یک بار.
گفتگوی من با دوشیزه باندری به مطالبی که نوشتهام، محدود نشد. ولی در این نقطه، حافظه از میان گسسته میشود، گویی صفحهای وجود داشته که مطالبش غیرقابلتحمل بوده است. نیمه دیگر حافظهام مفقودشده است. به همین دلیل ممکن است تصویر من از او کامل نباشد، اگر بتوان آن را یک تصویر نامید. دوشیزه باندری میتوانست موضوع کتاب یک رماننویس باشد. به خود اجازه میدهم که بگویم درواقع رومانها، بخصوص رمانهای فرانسوی یا ایرلندی (چراکه ایرلند از برخی لحاظ شبیه فرانسه است) پر از نمونههایی از او هستند: زنانی بسیار بزرگ که در شهرستانهای کوچک منزوی شدهاند. ادبیات، وقتی آن را بشناسید، برخی حقیقتهای تکاندهنده را از درون زندگی افراد بیرون میکشد. ولی وقتی من او را ملاقات کردم، فردی کم مطالعه بودم. استعدادهایم بکر بود. از ترسیم طرح کلی او با بازگشت به گذشته خودداری میکنم. فقط چیزی را که در آن زمان دیدم به شما نشان میدهم. نه این که او چه بود، اینکه با من چه کرد.
خصومت ستیزه جویانه او با دایی من – آیا این نوعی خصومت نیست که او متوسل به شوخی شد؟ – وقتی خود را نمایاند که دایی را به برادری تشبیه کرد که به دست او بهسوی مرگ روان شده بود.
وقتی از هراس سخن میگویم، منظورم ترس و وحشت است نه گناه. آن روز بعدازظهر به خواست دایی خود برای دیدن دوشیزه باندری به آن خانه رفتم. میشد گفت، پیش آمدن این گمانهای بد به رابطه من با دایی مربوط میشد – بااینهمه، در این رابطه هیچ گناهی وجود نداشت. میتوانم قسم بخورم! قسم میخورم که ما هیچ آسیبی به یکدیگر نرسانده بودیم. فکر میکنم در آن تابستان او، مثل خود من، حس میکرد این تابستان متفاوت از تابستانهای دیگر است و هرگز هیچ تابستان دیگری نمیتواند اینچنین باشد. بهزودی من بزرگ میشدم و او پیر میشد. در این مدت، در حاشیه شور و شوقی نا ممکن، باهم خانه را اداره میکردیم. اشتیاق و آرزوی من، خود او بود، نه آغوش او – و از طرف او – او از مصاحبت من خشنود بود، و من به دوشیزه باندری راست گفته بودم. او مردی بود که از زیستن در خانهای تنها خسته شده بود تا من به او ملحق شدم – یک دختر مدرسهای که برای گذراندن تعطیلات به آنجا رفته بود. همه نسبت به میهماننوازی او نسبت به من خوشبین بودند و عرف و سنت از ما محافظت میکرد. آیا میتوان حفاظی محکمتر از این داشت؟
پس از برگزاری مراسم، خانه شماره ۴ را ترک گفتم. آنها درنهایت محبت، با تمشک سیاه از من پذیرایی کردند. نان، یک سینی با لیوانهای دستهدار آورد – پس از ملاقات با دایی، یاد گرفته بودم که عدم پذیرش آن، بهمنزله نقض قرار خواهد بود. وقتی لیوانها خالی شدند، نان مرا بهطرف در هال راهنمایی کرد. من و او بیهدف روی پلکان ایستادیم. آسیابهای بزرگ جدید آنسوی رودخانه مشغول کار بودند و خودروها از روی پلی که در سایه درختان مستور شده بود، میگذشتند. برادرزاده اکراه داشت که دوباره برگردد – فکر میکنم پرندهای که صدایش را شنیده بودم مال او بود. به پشت سر خود نگاه کرد و بعد به شکلی مرموز به من نگاه کرد.
«پس حالا به هتل میروی؟»
«نه. چرا؟»
«چرا؟ (جا خورد) مگر منتظرت نیست؟ بههرحال، او آن جاست: آن جا. خودرو او بیرون پارک شده است.»
«ولی من با اتوبوس به خانه برمیگردم.»
«حالا، آخر چرا؟»
«گفتم که… با اتوبوس برمیگردم. همیشه همینطور برمیگردم.»
«دیوانهای. چرا با خودروی او که در میدان پارک کرده است برنمیگردی؟»
فقط میتوانستم بگویم: «کی؟»
برادرزاده خانم باندری گفت: «همینالان یواشکی رفتم. چون تو میخواستی بدانی. فقط رفتم به یک فروشگاه. وقتی با عمه صحبت میکردی.»
او خندید. شاید به زندگیاش خندید و با بیصبری مرا هل داد.
«راه بیفت. هر جا میخواهی بروی برو! اینطوری همه فکر خواهند کرد کسی خبر بدی به تو داده است!»
تقریباً روی پل بودم که صدای بسته شدن در خانه شماره ۴ را شنیدم. نزدیک قلعه به پرچین تکیه دادم. رود از درون جنگل به سمت من پیش میآمد، دیوار قلعه را میشست و قایقی کاغذی را با خود میآورد. قایق با سرعتی نا مشخص روی جریان شناور بود، کج شد تا اینکه زیر پل ناپدید گشت. دل آن را نداشتم که بببینم چه بر سرش میآید. هفتهها قبل، وقتی برای نخستین بار به منزل داییام آمدم، بازو در بازوی هم این جا آهسته قدم زدیم درحالیکه در بالای رودخانه از درون سکوت سبزرنگ بهاری آشیانه دوردست قوها را دیدیم که حال، قوها آن را ترک گفته بودند. بعد، نگاه خود را به بالا به کنگرههای باشکوه قلعه دوختم که وقتی قطع میشدند، آسمان آنها را میبوسید.
از پل تا شهر، تپهای کندرو سر برافراشته است. میتوانید در مسیر خود به سمت پایین خیابان، فروشگاهها و تجارتخانهها را ببینید، درحالیکه کم کم جاده به یک خیابان تبدیل میشود. بر سر راه خود، پیش از آن که به پیادهرو قدم بگذارید، تیرهای برق، تابلوهای راهنما، و گذرگاهها را میبینید که پوسترها و دیوار کوبهایی روی آنها چسبانده شده است. در آن روز، غباری سفیدرنگ و نامعلوم همهجا را پوشانده بود. روی مسیر ورود به موهر و حتی روی سنبل کوهی سرخرنگ روی دیوارهای سنگی، همهجا یک لایه نازک سفید قرارگرفته بود، گویی کیسههای آرد لرزیده بودند. برای من این رنگ باختگی نشانی از بلاتکلیفی داشت. کل میدان چون تماشاخانهای تهی به نظر میآمد که وقتی من به آن وارد شدم، در یک گوشه، در مرز بین بعدازظهر و غروب متوقف شد. در وسط میدان خودروهایی پارک شده بودند، انگار فراموششده بودند. خودروی دایی از همه به هتل نزدیکتر بود!
هتل خوشنما با گیاهان سبز رونده یکسوی میدان را به خود اختصاص میداد. سرسرای شیریرنگ آن با نام هتل که به رنگ طلایی ترسیمشده بود درگاه را قاب میگرفت. بااینوجود دور از هتل منتظر اتوبوس ایستادم و هرلحظه انتظار داشتم صدای فریاد آن را بشنوم که از راه میرسد. ولی درجایی که منتظر مانده بودم، هیچچیز نیافتم. در ایستگاه اتوبوس این سمت میدان هیچچیز دیده نمیشد، جز چکههایی از گریس که بر خاک افتاده بود و بلیطی که پاره شده بود. رهگذری گفت:
«اگر منتظر اتوبوس هستید، رفته است.»
پس اتوبوس رفته بود و مسافرانی را که من در میان آنها نبودم با خود به جاهای امن برده بود و هرگونه امید به خلوت و تنهایی را بسیار از من دور کرده بود. امید به پناه یافتن در یک خانه خالی، دور از دسترس بود. پنجرههایی که تا سطح نزدیک به زمین پایین بودند و روبه راشهای ارغوانی و علفهای خشک رخوتناک باز میشدند، هوای لطیف اتاقهایی که پروانهها پروازکنان به آن وارد یا از آن خارج میشدند، بالشهای من که روی کف اتاق انداخته بودم، لیوان آبی راهراه چایم، همگی دور از دسترس بودند. کل معنی آرامش خانه داییام که وقتی او نبود، کاملتر میشد، دور از دسترس بود. فکر میکنم، دیگر نمیخواستم او مزاحمم باشد.
«افسوس، امروز اتوبوس بهموقع رفت.»
وقتی سر میگرداندم، گیسوانم مانند دو طناب سنگین پایین افتاده بودند.
میدان موهر مستطیل شکل است. در انتهای طول آن، در هر دو سمت، مردم دم در مغازهها میآمدند تا به من نگاه کنند که شگفتزده آن جا ایستاده بودم. آنها میدانستند من که هستم و او کجا بوده است. چرا میخواستم اتوبوس سوار شوم؟ حدس زده بودند. کفشهایم پایم را به درد میآورد. خم شدم. چند لحظه صرف شل کردن بند کفش خود کردم. بعد، انگار هیچگاه هیچ فکر دیگری در سر نداشتهام، بهسوی هتل پیش رفتم. همزمان، دایی در سرسرا ظاهر شد. سیگاری درآورد. یک دست خود را در جیبیش گذاشت و زیر حروف طلایی سر در هتل ایستاد. او ارباب نبود، فقط یک زمین دار بود. وقتی در برابر موهر ایستاده بود، کل آب و رنگ و جنبش موهر را تشکیل میداد. زندگی را همانطور به تن میکرد که کت خود را میپوشید. بااینوجود، اکنون دیگر در هتل کاری نداشت. نشانی از اندوهی سبک بر چهرهاش نشسته بود. تا زمانیکه مرا دید، به دنبالم نگشته بود. نزدیک خودروی او همدیگر را دیدیم. پرسید: «حال وحشت پیر چطور بود؟»
«نمیدانم.»
«نخوردت؟»
به علامت نه سر تکان دادم.
«برایم مجله دیگری نفرستاد؟»
«نه. این بار نه.»
«خدا را شکر.»
در خودرو را باز کرد و به بازویم زد تا به یاد بیاورم که باید سوار شوم.
«روزی در تاریکی» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید.
ارسال نظرات