یاد آر ز شمع کشته شده یاد آر…

یادداشتی درباره فاجعه پرواز پی.اس۷۵۲

یادداشتی درباره فاجعه پرواز پی.اس۷۵۲

یکم، داستان یک شعر؛ علی‌اکبر دهخدا که فرنگ را گذاشته بود و به ایران آمده بود؛ به دعوت میرزا جهانگیر صوراسرافیل به روزنامه او، در واقع هفته‌نامه‌اش، صوراسرافیل می‌رود. دهخدا که شیفتگی به ادبیات و علمش به حوادث روزگار هم‌قد و هم‌پای هم بودند در این نشریه مهم عصر مشروطه هم می‌نویسد و هم کسوت سردبیری را دارد؛ تا اینکه مجلس به توپ بسته می‌شود، روزنامه هم درش تخته و حکومت به دنبال مشروطه خواهان می‌افتد که یکی‌اش هم همین جناب «میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل» است.

صوراسرافیل، دستگیر می‌شود و زیر شکنجه جان می‌دهد. علی‌اکبر دهخدا اما از ایران تبعید می‌شود و به سوییس می‌رود. او در روزگار غم و تأثر اتفاق‌هایی که بر کشور رفته و بر رفیقش، شبی در خواب میرزا جهانگیرخان را می‌بیند که به او می‌گوید: «چرا نگفتی که او جوان افتاد؟»

دهخدا در خاطراتش گفته، همان زمان و در همان عالم خواب و بیداری، این معنا به دلش می‌افتد که منظور جهانگیرخان از این گله این است که «چرا مرگ مرا در جایی نگفتی یا ننوشتی؟» همان زمان است که به او این شعر الهام می‌شود:

ای مرغ سحر! چو این شب تار

بگذاشت ز سر سیاهکاری

وز نفخه‌ی روح‌بخش اسحار

رفت از سر خفتگان، خماری

بگشوده گره ز زلف زرتار

محبوبه‌ی نیلگون عماری

یزدان به کمال شد پدیدار

و اهریمن زشت‌خو حصاری‌

یاد آر ز شمع مرده! یاد آر…

دهخدا که سه شماره از نشریه صوراسرافیل را در سوئیس منتشر می‌کند؛ در سومین و آخرین شماره این نشریه شعر کامل شده را با عکسی از میرزا جهانگیرخان، چاپ می‌کند و در توضیحش می‌نویسد: «وصیت‌نامه‌ی دوست یگانه‌ی من، هدیه‌ی برادری بی‌وفا به پیشگاه آن روح اقدس و اعلی».

دوم، داستان یک واقعیت؛ مهرزاد زارعی، پدر آراد زارعی یکی از کشته‌شدگان پرواز PS752 است. پسرش وقتی در آن هواپیمای مرگ با ۱۷۶ مسافرِ زندگی، همسفر می‌شود، تنها ۱۷ سال دارد. نوجوان است و از دیدار با مادرش به کانادا برمی‌گردد. اما نه امیدِ مادر به دیدن دوباه‌اش و نه انتظار پدر برای رسیدنش به خانه، هیچ‌کدام به واقعیت وصال نمی‌دهد.

این داستان ۱۷۶ بار دیگر در حداقل ۱۷۶ خانه دیگر اتفاق می‌افتد.

سه سال از این ماجرا (آیا ماجرا کلمه درستی است برای به‌آتش‌کشیدن زندگی ۱۷۶ نفر؟)؛ سه سال از این «جنایت» می‌گذرد و شاید در خلاصه‌ترین و نمادی‌ترین شکل، بشود این سال‌ها را با «مهرزاد» دنبال کرد؛ با یکی از آن ۱۷۶ خانواده که با «فاجعه» زندگی‌شان زیرورو می‌شود، پدری که می‌گرید، فریاد می‌کشد، پسرش را در تابوت، در خاک در دل «مرگ» می‌گذارد و بعد؟ بازهم «فریاد» می‌کشد.

سه سال است که فریاد می‌کشد، فریاد «می‌کشند»، سه سال است که داستان «کشته‌شدن» فرزندش را «می‌گوید»، سه سال است که داستان «کشته‌شدن» فرزندانشان، خواهر، برادر، مادر، پسر، دخترشان را می‌گویند تا مثل خیلی از «جنایت»های دیگر این سال‌ها فقط «عدد» و خاطره‌ای گنگ از آن‌ها نماند. سه سال است که از «شمع‌های مرده»، از «شمع‌های کشته شده» که از «خانه» به «خانه» دیگر می‌رفتند، نه از «این‌سوی میدان جنگ» به «آن‌سوی میدان جنگ»، می‌گویند تا قاتل دومشان، خودشان نباشند که «مرگ» فراموشی است و «فراموشی» مرگ است و فراموش‌کردن، «کشته آنچه در ما زنده بود.»

سوم، داستان مردگانی که نمردند؛ واقعیتش این است که هر بار از خانواده کشته‌شدگان هواپیمای PS752 نوشته‌ایم و یا نوشته‌اند و این نوشته به «دادخواهی» سه‌ساله‌شان رسیده، کم نبوده‌اند افرادی که این «دادخواهی» را زیر سؤال برده‌اند. افرادی که از گروه «این حادثه بوده»، «برای جلوگیری از یک جنگ بزرگ بوده» و… کم نبوده‌اند، بلکه افرادی هستند که مدام می‌پرسند: «مگر می‌شود جانیان را به محکمه کشید؟»، آن‌ها می‌پرسند: «به فرض که آن‌ها را محکوم کردید، مگر از مرزها بیرون می‌آیند؟»، آن‌ها می‌پرسند «چه فایده؟» آن‌ها می‌گویند: «خدا رحمتشان کند ولی این کارها به کجا می‌رسد؟»، آن‌ها می‌پرسند «دنبال چه هستید؟»، «نتیجه این راه‌رفتن‌ها، این حرف‌زدن‌ها این بیانیه صادر کردن‌ها چیست؟»

آن‌ها از اینکه بازی دوستانه «فوتبال» لغو می‌شود؛ عصبانی می‌شوند؛ آن‌ها می‌خواهند «زندگی»شان را کنند. آن‌ها می‌گویند این کارها «فایده» ندارد… آن‌ها همه این‌ها را می‌گویند چون فراموش کرده‌اند که آن‌ها، آن ۱۷۶ نفر که بسیاری از خانواده‌هایشان دست از فریاد و دادخواهی برنمی‌دارند؛ «نمرده‌اند»، آن‌ها «کشته» شده‌اند.

مثل کشته‌شده‌های آبان، مثل نوید افکاری، مثل سعید زینالی و… مثل خیلی‌های دیگر که «کشته» شده‌اند اما ما آن‌ها را کشته شده نمی‌دانیم، ما آن‌ها را مردگان می‌دانیم… این «ما» فقط من و شمای غریبه نیستیم. این «ما» حتی خانواده‌هایی هستند که ترجیح می‌دهند، کشته‌شدن فرزندشان را «مردن» بدانند… برای همین است که ما نام «سعید زینالی» را از تیر ۸۸ تا تیر ۱۴۰۱ می‌شنویم اما «فرشته علیزاده» برایمان هنوز بعدازاین همه سال نامی گنگ است.

چهارم، داستان شمعِ کشته شده؛ در کتاب «روح پراگ» که مجموعه جستاری خواندنی از «ایوان کلیما» به ترجمه خشایار دیهیمی است، در جستار «آدم‌های قدرتمند و آدم‌های بی‌قدرت» می‌خوانیم: «… حتی اگر بعد از مرگشان آنان را خداوند یا قدیس و یا قهرمان ملی خوانده‌اند، این واقعیت به قوت خود باقی است که این آدم‌ها «کشته» شده‌اند و حیات منحصربه‌فرد و جایگزین‌ناپذیر آن‌ها به هدررفته است و جایی درست در نقطه شکوفایی قطع شده است…» و در ادامه «… و ما فقط می‌توانیم بپرسیم جهان چگونه می‌شد و زندگی همه ما چگونه می‌شد اگر که صدای آن‌ها را پیش از موقع در گلو خفه نمی‌کردند.»

بله ما می‌توانیم با حسرت و به‌درستی از خود بپرسم اگر آن‌همه نخبه، آن‌همه آدم شریف – نه فقط در هواپیمای PS752 - که در آن پلاسکوی ریخته، در آبانِ ۹۸، در کوی دانشگاه، در ساختمان متروپل، در زندان اوین، در قرچک، در خانه‌شان سلاخی نمی‌شدند، دنیا چگونه بود… اما نمی‌توانیم، «حق»‌اش را نداریم؛ آن‌ها را «مرده» بدانیم، چون آن‌ها «نمرده»اند، آن‌ها «کشته» شده‌اند و کشته‌شدن یعنی، پای «قاتلی» در میان است، پای یک «جانی» که دور نیست که اگر فکر کند، جنایتش، مردن انگاشته می‌شود، که «صدای»اش در نمی‌آید، که «فراموش» می‌شود، که «فراموش» می‌شود، که «فراموش» می‌شود، که «فراموش» می‌شود، که «فراموش» می‌شود، … دست‌هایش برای له کردن سیب گلوی دیگران، برای ریختن خون، برای چکاندن ماشه، پرتاب موشک و… کمتر می‌لرزد و تردید می‌کند و ما در این برهه سخت، حتی به این «کمتر» به این «تعلل» به این «شک» در آن‌ها نیازمندیم.

چیزی که آن‌ها، خانواده‌های کشته‌شدگان این سال‌ها با قدم‌های کوچکشان در مسیر طولانی، «می‌خواهند» … خواستنی نه برای خودشان، که برای ما، برای کودک و خواهر و برادر و همسر ما که در پستوی «مراقبت» از خودمان، تنها نظاره‌گریم!

ارسال نظرات