نویسنده: نیما قاسمی|
طراح: سیروس یحییآبادی|
بیدار شدم. چون خیلی خسته بودم و کمبود خواب چندساعته داشتم، خواب خوبی کردم. در اتاق کسی نبود. آنها که بودند رفته بودند پیکارشان. دوروبر را نگاه کردم! وسیلهی گرمایشی کار میکرد. یک جاسیگاری و یک فندک روی طاقچه بود. از پنجره نگاه کردم و دیدم که سگ بزرگی بیرون اتاق مقابل در نشسته است. رفتارش دوستانه به نظر میرسید. ولی پیدا بود که دارد یک غریبه را میپاید.
احتیاج به دستشویی داشتم. با احتیاط در را باز کردم و دمپایی گلوگشاد را پوشیدم. چند قدمی رفتم تا ببینم چه کسی در این خانهی روستاییست و دستشویی کجاست. همین که من حرکت کردم سگ جلوی من راه افتاد و فکر کردم شاید میخواهد مسیر را به من نشان دهد. خانم پیری پشت یکی از پنجرههای ساختمان بزرگ پیدا شد و سری تکان داد و با اشارهی دست به من فهماند که دستشویی در آن اتاقک کوچک سیمانی، آنسوی محوطه است. وقتی از دستشویی برگشتم دیدم ظرف بزرگی آورده که داخل آن مربا و نان و چایی و قند بود.
این سهم صبحانهی من بود تا رابط من با این دوستان کرد قاچاقچی برسد و یا من را طبق قرار به هتلی در دوبایزید منتقل کنند. سیمکارت ترکم اینترنت داشت. سیمکارت ترک را همین قاچاقچیها فراهم کرده بودند. بعد خوردن صبحانه که کمی سرحال آمده بودم، به این رابط پیغام دادم که برنامه چیست و چرا من اینجا هستم و تا کی خواهم بود. دلداری میداد که یا خودش میرسد یا این بچهها من را به هتلی در دوبایزید منتقل میکنند و آنجا دیدار میکنیم. من هیچ اوراق هویتی نداشتم. یعنی طبیعتاً جای امن برای من داخل همین خانهی روستایی بود. وگرنه تابلو بود که در این منطقهی مرزی، کسی که اوراق هویتی ندارد، غیرقانونی از مرز رد شده است. پلیس نباید میدید. اما ماندن در این منزل هم اگر به درازا میکشید، ناگوار میبود. با خودم فکر کردم، بههرحال از اوین که بهتر است. از سلول انفرادی، صددرصد بهتر است!
روحیهام خوب بود. از نان داخل سینی به این سگ دادم و با لذت خورد. اینطوری مطمئن شدم دوستیم! سیگار داشتم. کشیدم و در محوطه قدم زدم. محیطهای روستایی را دوست دارم و در ایران که بودم، پیش از گرفتار شدن در این پرونده و نگرانیهای همراهش، سفر میرفتم و گاهی در اقامتگاههای روستایی اتاق کرایه میکردم و میماندم. اینجا هم اگرچه امروز داخل خاک دولت و ملت ترکیه است، اما بخشی از فلات ایران است و از منظر تاریخی، کردها از قدیمیترین اقوام این ناحیه هستند. خوب نگاه کردم. مرغ و خروس و غاز داشتند. گاهی سر و صداشان بلند میشد. هوا به سردی دیشب نبود.
برای ناهار، آن خانم محترم، همان سینی سابق را تدارک دید. طبیعتاً متمول نبودند که خودش و بچههایش از این راه خطرناک درآمدی کسب میکنند. نمیتوانستم انتظار داشته باشم چلوخورش برایم بیاورند. این وضع بود تا هوا تاریک شد و خبر تازهی خاصی از این آقای رابط نگرفتم. میدانستم که اگر سر تقسیم پول به اختلاف بخورند یا هر علت دیگری برنامهی من را بههم بریزد، ممکن است روزها و هفتهها عملاً اینجا اسیر باشم. شب که شد، یکی از این پسرهای جوان آمد داخل اتاق. کرد بود اما مثل اغلب کردها فارسی بلد بود. گپ و گفتی کردیم با ملاحظهکاری که اطلاعات اضافه به هم ندهیم. مثلاً وقتی از او میپرسیدم که دوستان شما چه زمان من را به دوبایزید میبرند، میگفت آنها تا شب میرسند اما اطلاعات بیشتر نمیداد و حتی میگفت که من کار دیگری دارم و با این بچهها نیستم.
گرسنهام شده بود و خواستم که یک مقدار دیگر از این سینی مربا و نان و چایی داشته باشم که با تأخیر محبت کردند و آوردند. مشغول خوردن محتوای سینی بودم که همین پسر جوان داخل اتاق گفت که بچهها دارند میآیند. هوا تاریک شده بود و آنها بالاخره رسیدند.
همان خانم پیر آمد و حالی کرد که آنها مقابل در بزرگ که دیشب از آن وارد شده بودند، منتظر من هستند. خوشحال شدم. پس اینجا اسیر نخواهم بود. با عجله کفشهایم را پوشیدم و حرکت کردم. خاطرم هست که پایم در یک چالهای فرورفت و پاچهی شلوارم گلی شد. اما رسیدم به ون و سوار شدم. همان پسر قدبلند که لباس رنگی پوشیده بود و دیشب کمی بیادبی کرده بود و پول بیشتر میخواست، کنار دست رانندهی ون نشسته بود. اینها راه افتادند و با هم صحبت میکردند و هر از گاهی این پسر برمیگشت و راجع به پولی که دادهام و اینکه باید چیزی بیشتر بدهم حرفی میزد! این خیلی موجب نگرانی من شد و پیغام فرستادم برای این آقای رابط و گفتم این پسر دوباره حرفهای دیشبش را تکرار میکند.
ناگهان انداختند در یک بیراههای! هوا تاریک بود و اینها که ماشین را در دستانداز بیراهه انداختند صدای پارس سگها هم آمد. حدس میزدم که شاید نمیخواهند از مسیر اصلی بروند تا با پلیس روبهرو نشوند. همینطور احتمال میدادم که با این کار قصد دارند من را بترسانند بلکه تسلیم شوم و پول بیشتری بپردازم. کار دیگری میتوانستند بکنند؟ مثلاً هرچه دارم شامل بر لباسهایم را بگیرند و من را در یک بیغولهای رها کنند!؟ شرایط دلهرهآوری بود.
اینها بالاخره دوباره برگشتند داخل جادهی اصلی و خیال من کمی راحت شد. بالاخره به جایی رسیدیم که پیدا بود ورودی یک شهر کوچک است. دوبایزید بود. خیلی داخل نرفتند. مقابل یک هتل کوچک ایستادند و پیاده شدیم. این پسرک که هنوز ناامید نشده بود بتواند از من پول بیشتری بگیرد، مقابل من به پذیرش این هتل – که دو نفر آقای فارسیزبان بودند – گفت که این آقا گذرنامه ندارد قبولش میکنید!؟ میخواست صحنهسازی کند. وگرنه هتلهای دوبایزید پر است از آدمهایی مثل من که اوراق هویتی ندارند. یکی از آن دو آقا هم ظاهراً میخواست در این صحنهسازی با این پسرک همنوایی کند، و گفت بدون گذرنامه که نمیشود؛ گذرنامهات کجاست!؟ توضیح دادم که گذرنامهام فردا به دستم میرسد. حداقل رابط به من گفته بود که فردا به دوبایزید خواهد رسید و گذرنامهی من را خواهد آورد. یعنی دروغ نمیگفتم. در خلال گفتگوهایی که داشتیم، این پسرک جوان دست انداخت به گلویم و تقریباً هلم داد. کمی هم صدایش را بالا برد و گفت تو باید پول ما را بدهی. از رو نرفتم. جوانکی بود که پرخاش کردن و فیلمبازی کردن را هم خوب اجرا نمیکرد! دوباره گفتم که من سهم همهی شما را یکبار پرداخت کردهام و حالا هیچ پولی ندارم.
یکی دو بار با حالت تهدید گفت: «سیاست هستی!؟» فهمیدم که میخواهد من را بترساند و فارسیاش بینقص نیست. فکر میکرد اگر این را به رویم بیاورد شاید عقبنشینی کنم. اما تماس گرفتم با همان آقای رابط و گفتم این آقا دست هم به من دراز کرد و خودت با او صحبت کن! صحبتی کردند به ترکی! گوشی را دوباره به من پس داد. گفتم نتیجه چه شد!؟ با حالت خندهای تلخ که انگاری شکستش را پذیرفته باشد، گفت هیچی نشد! گوشی را گرفتم و رابط پشت خط عذرخواهی کرد و گفت من به مافوق این میگویم تا پدرش را درآورد!
این پسرک که با همراهش سوار ون شدند و رفتند، همان آقای پذیرش هتل که صحبت کرده بود، لحنش با من تغییر کرد. فحشی داد به آن پسرک و گفت این که بود و چرا با تو اینطور کرد!؟ او میدانست که بههرحال من باید با او حساب کنم. یعنی مشتریاش منم. مقابل پسرک گفته بودم که هزینهی یک شب اقامت در این هتل را فردا میپردازم که «دوستم» میآید و گذرنامهام را هم همراه خواهد داشت. اما پسرک که رفت، گفتم من هزینه را میپردازم به شما ولی به دلار دارم. او خودش صد دلاری من را گرفت و با نرخ غیرمنصفانهای که معمول هتلهاست تبدیل کرد و کرایهی اقامت امشب من را برداشت و مابقی را برگرداند. به او گفتم که اگر فردا شب هم بمانم، طبیعتاً پرداخت خواهم کرد. ترجیح دادم او بداند که پول هست تا به طمع پول هم که شده، برایم داستان درست نکند.
حالا بالاخره در یک هتلی بودم. اتاقی که پسر نوجوان خدمتکار در هتل نشانم داد، خیلی کوچک بود. اما تروتمیز بود. دیشب که در خانهی روستایی خوابیدم، نه جای تمیزی بود و نه کاملاً گرم و راحت. از شدت خستگی خوابم برده بود. اما اینجا اگر میتوانستم یک دوش آب گرم بگیرم، حالم بهتر میشود. دوش را امتحان کردم و دیدم آب داغ خیلی خوبی دارد و فشار آب هم عالیست! بالکن کوچکی هم داشت اتاق. در بالکن را باز کردم و یک نگاه عمیق به خیابان مقابل هتل انداختم. مردم بیرون خوشحال به نظر میرسیدند. بعضی مست بودند و قهقهه سرمیدادند. یک نخ سیگار کشیدم و برگشتم داخل و رفتم زیر دوش آب گرم. آن لحظات همهچیز خوب به نظر میرسید. هم از مرز عبور کرده بودم و هم از شر این قاچاقچیهای نوجوان خطرناک رهیده بودم. اگر رابط ما چنانکه وعده داده بود، فردا سرمیرسید و گذرنامهام را میداد و کمک میکرد که به شهر مجاور، یعنی ایغدیر بروم، میتوانستم پروژهی فرار را تمامشده و موفق ارزیابی کنم. با داشتن گذرنامه، البته دلنگرانی برطرف نمیشد. به این دلیل ساده که گذرنامهی من مهر ورود به ترکیه نخورده بود؛ بنابراین چه پلیس داخل دوبایزید، چه پاسگاههای بینراهی تا ایغدیر، میتوانستند بازداشتم کنند.
بعد دوش گرم که بخارش تمام فضای اتاق را پر کرد و حرارت اتاق را هم مطبوعتر، رفتم زیر لحاف سپید تخت. آنجا با برادرم که در کانادا بود گفتگو کردم و اطمینان دادم که حالم خوب است و اوضاع تحت کنترل است. آنجا بود که فرصت کردم و برای یک عضو درجهی یک خانواده گفتم که حکم سنگین چهارسال و هشتماه گرفتم و اگرچه سند منزل مادر گیر دادگاه انقلاب است، اما چارهای جز فرار ندیدم. برادرم تأیید کرد و خوشحال شد که سالمم. او به من گفت که همین چند هفته پیش در کانادا پی. آر شده و اگر من درخواست ویزا از دولت کانادا ثبت کنم، شانسم کم نیست.
قبلاً هم ویزای دولت کانادا را گرفته بودم. اما دوران کرونا شده بود و مرزها بسته بود و امکان استفاده از ویزا نبود تا آنکه منقضی شد. یادم هست در ساعات اولیهی بازداشتم توسط مأموران حفاظت اطلاعات سپاه، به بازداشتگاهی منتقل شده بودم در جنوب تهران. آنجا کسی بود که بهعنوان بازپرس به من معرفی کردند. میدانستم که بازپرس در دادسرا مستقر است و اینجا دادسرا نیست. میخواستند من را بترسانند و بگویند که در چنگ ما اسیر شدهای. آن مثلاً بازپرس گذرنامهام را -که جزء اقلام توقیفی بود- ورق زد و پرسید آیا تبعهی دولت کانادا هستم!؟ گفتم خیر! آنکه شما دیدید ویزای کاناداست. منقضی هم شده. صدایش را بالا برد و گفت خودم میفهمم که این ویزاست! … حالا زیر لحاف سپیدی، آن طرف مرز بودم. گذرنامهام قرار بود فردا به دستم برسد. چه خوب میشد اگر میتوانستم دوباره درخواست ویزای توریستی کانادا ثبت کنم.
با این افکار شیرین به خواب عمیقی فرو رفتم غافل از اینکه شبهای دوبایزید آبستن ماجراست…
ارسال نظرات