سردبیر|
تقریباً یک سال پیش، در آستانه 112 سالگیاش، برای دومین بار او را ملاقات کردم.
اولین بار برای مصاحبه با او با یکی از کهنسالترین شهروندان کانادا خدمت آقای محمد محیالدین رفته بودم؛ ایشان 105 ساله بود. همسر مهربانشان در آن دیدار هنوز درکنارشان بود و بهتازگی 75مین سالگرد پیوندشان را پشت سر گذاشته بودند.
در آن ملاقات زندهیاد محیالدین که خود عمری را در ارتش سپری کرده و با درجه تیسماری بازنشسته شده بود، با افتخار، نامهای را نشان داد که به جرج بوشِ پسر نوشته بود. او، جورج بوش پسر را به صلحدوستی دعوت کرده بود. نامه متعلق به آن روزها بود که، مثل امروز، بازها کاخ سفید را تسخیر کرده و منقار خونچکانشان ایران را نشانه رفته بود. علاوه بر این برگهی دیگری را نشانم داد با مهر و امضا. این یکی از طرف کاخ سفید بود و دریافت نامهی تیمسار محیالدین را تایید میکرد.
این تنها نامهنگاری او برای دورنگاهداشتن وطناش از شعلههای جنگ نبود، نامه دیگری نیز به دبیرکل سازمان ملل متحد نوشته بود.
ملاقات با زوج بالای صدسال امری روزمره نیست و بهخودیخود جالب است. اما درمورد زندهیاد محیالدین جالبتر هم بود. همصحبتی با مرد 105سالهای که در جوانی حرفهی نظامیگری را انتخاب کرده اما پس از دهها سال چشیدن گرم و سرد روزگار به صلح رسیده بود. به وضوح میدیدم که توجه او به صلح بیرونی برخاسته از آرامشِ درونیِ رشکبرانگیزش بود.
زندهیاد محمد محیالدین پس از 113 سال زندگیِ باعزت روی زمین، بار سفر بست و به قول خانوادهاش به آسمان پرکشید. با تمام وجود باور دارم (شاید بسیاری از نزدیکانش نیز) که او اکنون در جای بهتریست، اما چرا دلمان غمگین و روانمان سوگوار است؟ شاید به این دلیل که بعضی از انسانها وقتیکه میروند، با رفتن خود خالی بزرگی را ایجاد میکنند که گویی بخشی از «من» بوده که رفته و دیگر نیست…
درگذشت محمد محیالدین را به خانواده بزرگ او تسلیت میگویم.
ارسال نظرات