کاش هرگز بیدار نمی‌شدم…

کاش هرگز بیدار نمی‌شدم…

جایی که دیکتاتور به طبیعتِ تلخش، به موازات شدت شهوت‌اش برای قدرت بیشتر، و به نسبت دوری‌اش از حق، گرفتار تاریکی می‌شود و همراه با خود چه بسیار زندگیِ‌ جوان و نهال ناشکفته را به تباهی می‌کشاند.

 

سروده شاعر گرامی خانم سارا زارع سریزدی را که به لطف فراوان برای نشر در هفته فرستاده بود خواندم، رنجی که این روزها تمام وجودم را قبضه کرده از چشمانم روان شد. سارا در این سروده‌اش، واژه به واژه، خط به خط دردم را ترانه می‌کند و مرا با خود می‌برد به دنیای خیال. به جایی که در آن نیرویی آسمانی چشم دیکتاتور را باز می‌کند و به او نشان می‌دهد که انتهای راهش همان است که  درباره پیشینیان شاهد بوده؛ و او، دیکتاتور، یاد می‌گیرد ببیند که چگونه دیگر همردیفانش در سرزمین‌های نزدیک و دور، در برابر چشمانش به زیر کشیده، به اسفل سافلین می‌رسند.

اشکم را پاک می‌کنم و به هوش می‌آیم؛ در همین جهانم، جایی که دیکتاتور به طبیعتِ تلخش، به موازات شدت شهوت‌اش برای قدرت بیشتر، و به نسبت دوری‌اش از حق، گرفتار تاریکی می‌شود و همراه با خود چه بسیار زندگیِ‌ جوان و نهال ناشکفته را به تباهی می‌کشاند.

کاش هرگز بیدار نمی‌شدم…

 

ناگه درخت کوچه‌ام را سر بریدند

 

ناگه درخت کوچه‌ام را سر بریدند

تن پوش سخت کوچه‌ام را سر بریدند

 

مثلِ خروس بی محل، خواندند شب را

آغوش تخت کوچه‌ام را سر بریدند

 

بن‌بست‌های سنگدل، با نقشه‌ای شوم،

میدان بخت کوچه‌ام را سر بریدند

 

آبان رنگی، شد زمستان کفن‌پوش

یکباره رخت کوچه‌ام را سر بریدند

 

سقف امید شَهرمان کوتاه‌تر شد

موهای لَخت کوچه‌ام را سر بریدند

 

بی سایه‌اش، سر بر بیابان می‌گذارم

تنها درخت کوچه‌ام را سر بریدند

سارا زارع سریزدی

ارسال نظرات